~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_هشتم #شهیدعلےخلیلی روضه خوانده شد و زیارت عاشورا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_نهم
#شهیدعلےخلیلی
مبینا ذوق زده گفت:"عه چه با مزه اس،این چیه😍؟
چشمان مادر برق زد 😍.
مبینا با عجله گفت:" بده ببینم،این اینجا چیکار میکنه؟"
مادر با لبخند عروسک را کف دستش گذاشت😊.و خندید و گفت:" از دست کارای داداشت😂😂"
از صدای خنده ی آرام اما عمیق مادر ،مبینا هم خنده اش گرفت.
اما؟؟
اما در ذهن مبینا سوالی مدام دور می زد،انقدر این سوال ذهنش را درگیر کرده بود که پرسید:" چرا؟ مگه چیکار کرده بود؟ 😅
مادر خندید و در حالیکه نگاهش به عروسک کف دست مبینا خیره مانده بود گفت:" چند تا از این عروسک های سرباز داشت،با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هر کس نذری داخل ضریح می ندازه اونم عروسکشو از جیبش در آورده بود و اندوخته بود توی ضریح 😂😍."
مبینا با تعجب گفت:" 😄عه!!🤣"
مادر تفنگ اسباب بازی را برداشت و ماشه اش را کمی تکان داد ،مبینا ان را از دستش گرفت و برانداز کرد🔫.و گفت:" این چیه؟ چراغم داره مامان ،باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم😍.
و مادر غرق در سکوت عمیق و مبهم شد😔.
مبینا که چشمش به مادر افتاد،گفت:" مامان، این شما رو ناراحت می کنه؟😢یاد چیزی افتادی؟.
مادر اهی کشید و گفت:" برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید،علی تا اعتراض کرده بود اون بی انصاف هلش داده بود زمین 😞😔
مبینا عصبانی شد و اخم هایش را در هم کشید و گفت:" خیلی بیخود کردهبود 😡
اگه جای اون بودم حسابشو می رسیدم 😡."
مادر....
ادامه دارد...
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•