°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
#قرار_روزانه
{♡ @Banoyi_dameshgh ♡}
•
.
سرصبحبردننـٰام #حسین[؏] بنِعلـے
میچسبد…!
السَلآمُعلیكیـٰا اَبـا عَبْدِاللهـ وَعلیالارواحِ التےحلٺبفنـٰائِكَعلیكِمِنیسلآماللهـ اَبدا مـٰابقـیتُوَبقےاللیلوَالنَھـٰاروَلاجَعلہُاللھآخِر الْعَھدِمنـے لِزِیـٰارَتِکُـم…!
السَلامُعَلـےالحُسَینوَعَلیٰعلـےبنِ الحُسَین وَعَلیٰ اَولآدِالحُسَینِوَعَلےاصحـٰابِالحسین؏ . .
هرصبحسـلامبھآقـٰا🖐🏼🍃'!
•السلامعلیکیابقیہاللھفےارضھ؛°السلامعلیکیاحجةاللھفےارضھ؛
•السلامعلیکیاالحجةاللھالثانےعشر؛
°السلامعلیکیانوراللھفےالظلماتالارض؛•السلامعلیکیامولاییاصاحبالزمان؛
°السلامعلیکیافارسالحجاز؛
•السلامعلیکیاخلیفہالرحمنویا
°شریڪالقرآنویاامامالانسوالجان
#صبحتبخیر آقایِمن . .🌸'
#حیدࢪیوݩ
✨"😇]
💛🌼«وَلَقَدْنَعْلَمُأَنَّكَيَضِيقُصَدْرُكَبِمَايَقُولُونَ•
فَسَبِّحْبِحَمْدِرَبِّكَوَكُنْمِنَالسَّاجِدِينَ..!!»🌼💛
دلتازهمهگرفته..؟!
دیگهاُمیدینداری..؟!
بیابهسمتخودم.."😍
تنهاییازپسایندنیابَرنمیای
بایدمنوداشتهباشیعزیزِدلم..!♥️✨
#سورهحجر۹۷.۹۸
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_پنجم #شهیدعلےخلیلی بالاخره انتظار به سر آمد و
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نود_ششم
#شهیدعلےخلیلی
مادر پس از شنیدن حرف دوست علی؛ آرام و ساکت با پاهایی لرزان قدم بر می داشت.
آهسته اهسته به تابوت جگرگوشه اش نزدیک شد و نفس هایش به شماره افتاده بود.
صورت سفید و نورانی علی را در کفن دید،تپش قلبش با دیدن جانش در این حال بیشتر و بیشتر شد.
چشمانش پر از اشک شد اما نمی خواست پلک بزند تا از دیدن صورت ماهِ جانش محروم شود.
قطره ای اشک از چشمانش بر گونه هایش چکید، و مادر مزه ی شوری اشک هایش را در دهانش حس کرد.
دستش را دراز کرد تا صورت علی را نوازش کند؛ اما لرزش دستانش بیشتر از قبل شده بود.
صدای گرفته ی علی در گوشش پیچید::" مامان؛ مامان ☺️!"
مادر جواب داد :" جان مادر علی !"
اما هر چه منتظر ماند علی جوابی نداد جز لبخند ملیح همیشگی اش.😔
مادر در حالیکه لبانش هم می لرزید گفت:" سلام پسرم،سلام مرد من😭سلام عزیزدلم 😭.
خوبی پسرم؟؟"
و باز هم چهره ی دلنشین و آرام علی،اما بدون جواب.
هر چند علی خوابیده بود اما در حقیقت سراپا گوش شده برای شنیدن حرف های مادرش.
مادر بر تمام بدن علی دستی کشید .
استخوان های جوان ۲۱ سال ی مادر ،زیر دستانش حس کرد.
اما انگار برای مادر همین استخوان ها و تن نحیف علی،باعث دلگرمی و آرامش بود.
دوست علی حس کرد که مادر،می خواهد حرف هایی خصوصی به جانش بزند.
به دوستانش گفت:" برادرا در را ببیندین تا کسی داخل نیاد!" 😭خودش هم سریع مادر را با علی تنها گذاشت.
مادر حرف هایش را شروع کرد:" علی جان، پسرم؛ یادته می گفتی مامان نمیخوای برام زن بگیری؟؟
پاشو پسرم، پاشو علی جانم، مامان اگه قول بدی بلند شی همین الان برات یک دختر خوب پیدا می کنم ،پاشو مامان ،پاشو علی😭!"
مادر طاقت دیدن جانش را در این حال نداشت؛ تمام تلاش خود را می کرد تا علی بلند شود و با شیطنت همیشگی اش،بگوید:" که همه چیز خوبه و حالم خوبه مامان 😊!"
اما نه لباس سفید تن علی؛ بیانگر سفر آخرت و راه بی بازگشتش بود.😔😭
مادر سر و صورت علی را نوازش می کرد و به پهنای صورت اشک می ریخت .
التماس و التماس می کرد تا علی زنده شود اما 😭فرصت دو ساله ی علی به پایان رسیده بود و وقت دل کندن و دل بریدن از او بود.
ثانیه ها علی رغم میل مادر ،زودتر و سریعتر از همیشه می گذشتند .
۱ دقیقه گذشت ؛
۲ دقیقه
۳ دقیقه ...
مادر تا به خود آمد ۱۵ دقیقه ی وقت وداع با علی به پایان رسید 😔
و در باز شد.
استاد علی آهسته و آرام گفت:" مادر؛ اجازه میدین علی جان را ببریم؟😔"
مادر با دلهره و ناراحتی عجیب از دست دادن علی برای همیشه به تابوت نگاه کرد .
استاد من من کنان گفت:" میدونم مادر،م.........میدونم دل کندن از علی سخته براتون😔،نه فقط برای شما برای من و تمام دوستان جدا شدن از علی سخته😔خیلی سخت😭اما مادر؛ مردم منتظرند.چیزی تا شروع مراسم تشییع نمونده، مادر اجازه میدین؟!"
مادر ناراحت و مبهوت سرش را تکان داد و گفت:" بفرمائید ببرین 😔" اما در دلش بی تاب و بی قرار بود و با بردن علی غوغایی عجیب در دلش به پا شد.
تابوت علی، روی دست دوستان به پرواز در آمد و از در خانه بیرون آمدند،اما همان دم در طلاب حوزه ی امام خمینی ره الله علیه مانع حرکت تابوت شدند 😳.
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_ششم #شهیدعلےخلیلی مادر پس از شنیدن حرف دوست عل
۱•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نود و هشتم
#شهیدعلےخلیلی
مادر تابوت را نگاه می کرد،هنوز باورش نمیشد که علی رفته است و دیگر او را نخواهد دید.
دلش برای دیدن صورتش پر می کشید،اما چه باید می کرد جز همان کاری که در تمام این دو سال انجام داده، کاری جز صبوری.
مادر در عالم خویش بود که صدایی در گوشش پیچید:" دیر میشه هااااا،باید بریم بهشت زهرا 😔!"
استاد بود که با این حرف پایان زمان ملاقات وداع را برای مادر اعلام کرد.
مادر نگاهی به تابوت کرد ،انگار در دلش آتشی بر پا کرده اند و 👀با چشمانی بارانی که مردمکشان می لرزید تابوت علی را نگاه کرد و در دلش گفت:" یعنی میخوان علی ام را ببرن😭😭!! یعنی دیگه پسرم را نمی بینم ،یعنی پاره تنم را در قبر می گذارن و یک خروار خاک رویش می ریزن😭😭!!!،ای کاش ! ای کاش حالا که این چند ساعت فقط پیکر علی همینجاست در کنارش باشم تا آخرین لحظه تا آخرین لحظه 😭!"،
مادر دلش میخواست به آنها بگوئید که اجازه دهید چند ساعت باقی مانده را در کنار جگر گوشه ام باشم 😭اما نمی دانست چطور حرفش را بزند.
استاد از نگاه های مضطرب مادر، متوجه دل اشوب بر پا شده در دلش شد و گفت:" مادر، میخوایین همراه علی تا بهشت زهرا بیایین!؟"
مادر از شنیدن این حرف تعجب کرد اما لبخند کمرنگی به نشانه رضایت بر روی لبهایش نشست.
استاد علی ، آرام زیر گوش حسن لطفی زمزمه ای کرد و بعد بلند گفت:" برو بردار، برو بهشت زهرا می بینمت. 😉
و پیکر علی را برداشتند و در آمبولانس گذاشتند،مادر هم با اکرام در کنار تابوت او نشست.
دوست دیگری کنار راننده آمبولانس نشست و با نگرانی هر از چندگاهی، پشت آمبولانس را نگاه می کرد و حال و هوای مادر را زیر نظر داشت.
آمبولانس حرکت کرد.
مادر ساکت و مبهوت به عکس روی تابوت علی خیره شده بود،
نه حرفی 😔
و نه حتی اشکی😔
سکوت بی انتهای مادر، جوان را نگران کرد.
جوان خودش را از صندلی بالا کشید و مادر را نگاه کرد.
مادر دستش را روی تابوت گذاشته بود ،شاید به یاد دورانی افتاده بود که علی را باردار بود و با او حرف میزد .
جوان گفت:" مادر میخوای براتون روضه بخونم؟!"
مادر به آرامی گفت:: بخوان مادر ،بخوان "
انگار تنها چیزی که دل مادر را در ان لحظه آرام می کرد شنیدن یک روضه بود که دلش را هوایی کرده بود.
مادر آن قدر،در عالم خودش بود که حتی به جوان اعتراض نکرد که چرا خلوت دو نفره یشان را بهم زده😔.
جوان شروع به خواندن روضه کرد و مادر آهسته آهسته و بی صدا اشک می ریخت .
آمبولانس ایستاد
مسیر چقدر برای مادر کوتاهتر از قبل شده بود. با توقف آمبولانس قلب مادر هم انگار از کار ایستاد و ضربان قلبش سریع تر شد.
انگار قلبش داشت از سینه اش بیرون می آمد.
استاد خودش را به آمبولانس رساند اما نمی دانست چه کار کند!😔
مادر قادر به دل کندن از علی نبود.
جوانی که مادر و علی را تا بهشت زهرا همراهی کرده بود، اوضاع را به استاد گفت و در نهایت با تاسف و ناراحتی گفت:" حاج اقا؛ من نمی تونم در را باز کنم ،خودتون این کار را کنین😔!
استاد نفس عمیقی کشید و به در آمبولانس زد و در را باز کرد.
مادر به یکباره قلبش فرو ریخت 😭به تابوت علی نگاه کرد ،در آن لحظه فقط و فقط صدای نفس نفس،هایش را می شنید .
مادر با ناراحتی از داخل آمبولانس به جمعیتی که برای تشییع پیکر علی آمده بودند انداخت اما ...
اما انگار جمعیت ۱۴ هزار نفری را اصلا نمی دید،
به تابوت علی نگاه کرد و با غصه گفت:: چیشد علی!!؟ چرا هیچ کس نیومده برای تشییع پیکرت؟؟ مگه نمی گفتی یک عالمه دوست داری؟؟ پس کو؟ چرا هیچکس نیست!؟
استاد اجازه گرفت و تابوت علی را به همراه چند نفر دیگر از آمبولانس بیرون آوردند و به خیل عظیم دستان مردمی که در ۵ روز سال نو به تشییع او آمده بودند داد.
و علی بر روی دستان مردم به پرواز درآمد..
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
۱•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود و هشتم #شهیدعلےخلیلی مادر تابوت را نگاه می کرد
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت نود و نهم
#شهیدعلےخلیلی
تابوت علی می رفت، و مادر با چشمانی نگران جانش را با گوهر اشک بدرقه می کرد.
هیچ کس باورش نمیشد این خیل عظیم جمعیت برای تشییع پیکر علی ان هم در تعطیلات عید نوروز بیایند.
تعداد زیادی زیارت عاشورا چاپ شده بود که در روی آنها عکس علی بود.
مردم به عکس علی که مثل نگینی در دستشان می درخشید نگاه می کردند و زیر گوش یکدیگر می گفتند:" ععععه،چقدر خوشگله ،چیشده که شهید شده؟!😔!
پدری به جوانش می گفت:" خدا به خانواده و پدر و مادرش صبر بده،خیلی جوان بوده😔😭داغ جوان خیلی سخته😭."
دیگری با تعجب می پرسید:" شهید هشت سال دفاع مقدس هست؟!"
و ان یکی در جوابش می گفت :" نه ،شهید امر به معروف و نهی از منکر هست."
و با تعجب گفت:" شهید امر به معروف و نهی از منکر 😳!!"
و ان هنگام بود که عنوانی جدید ان هم شهید امر به معروف و نهی از منکر در ذهن مردم نقش بست.
همزمان با برگزاری مراسم تشییع؛ پدرعلی و دوستان به ساختمان امور بهشت زهرا رفتند تا محل دفن و آرامگاه ابدی علی را از مسئول ان بهشت جویا شوند.
مسئول بهشت زهرا شناسنامه علی را گرفت،نگاهی به عکسش انداخت و با تاسف سری تکان داد.
سال تولد علی و مشخصاتش را وارد سیستم کرد تا به صورت خودکار،سامانه برایش محل تدفین را مشخص کند.
مسئول پس از وارد کردن اطلاعات در سیستم گلویش را تازه کرد و گفت:" قطعه ۲۴؛ردیف شهدای سال ۵۸و۵۷ محل تدفینشون هست." و دستش را در کِشوی میزش برد و مهر سال شهادت ۱۳۶۸ را در آورد و با اطمینان و بی معطلی به شناسنامه ی علی زد.
پدر شناسنامه جانش را گرفت و با غصه به آن نگاه کرد 😔شاید با خودش فکر می کرد که الان باید شناسنامه پسرش را به عاقد می داد برای ثبت عقد نامه اش،اما امان 😪امان از روزگار بی وفا که بد با پاره تنش تا کرد.
پدر در همین فکر ها بود و به شناسنامه علی نگاه می کرد که ناگهان چشمانش از تعجب گرد ماند😳😳شناسنامه را به همراهان هم نشان داد .همه با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و در گوش،هم زمزمه می کردند" چی؟؟؟ سال ۱۳۶۸😳😳!!! یعنی سه سال قبل از تولد علی؟!"
پدر آب دهانش را فرو خورد و گفت:" اقا،ببخشید شاید اشتباهی شده،پسر من متولد سال ۷۱ هست ولی این تاریخ مهر شهادت که شما زدید مربوط به سال ۶۸ هست ، سه سال قبل از اینکه حتی علی به دنیا اومده باشه،هست،میشه مجددا اطلاعات علی را ثبت کنید؟! شاید اشتباهی شده!
مسئول گفت:" آقای خلیلی؛ سامانه از حسابهای دنیوی و مادی ما که سر در نمیاره بی خبر از همه چیزه ،طبق برنامه ای که بهش داده شده عمل می کنه،ولی بازم چشم برای تسلی دل شما،مجدد امتحان می کنم." و با عجله شروع به ثبت اطلاعات کرد.
سه بار تلاش کرد تا یک جای خالی برای تدفین علی پیدا شود،اما عجیب بود؛
هر سه بار،سامانه قطعه ۲۴،ردیف ۵۸ و ۵۷ را نشان می داد 😔😳.
مو به تن همه سیخ شده بود، چه اتفاقی افتاده،! مگر میشود کسی قبل از اینکه حتی به دنیا بیاید سه سال قبل از تولدش شهادتش را امضا کرده باشند؟؟؟😳
اما دوستان علی که فکرش را کردند گفتند:" اصلا از همان اول معلوم بود که علی مرد این دنیای خاکی نیست و اسمانی است."
ادامه دارد ..
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت نود و نهم #شهیدعلےخلیلی تابوت علی می رفت، و مادر با
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صدم
#شهیدعلےخلیلی
آرامگاه ابدی علی مشخص شد،پدر و دوستان و استاد همگی راهی قطعه ۲۴ شدند تا خانه آخرت او را ببینند و ان را برانداز کنند قبل از آن که مهمانان تشییع پیکر علی به بهشت زهرا برسند.
یکی از کارمندان بهشت زهرا که آنها را همراهی می کرد بعد از رسیدن به قطعه ۲۴ ایستاد، و با دست اشاره کرد به قبری که در دو طرف آن، شهدای سالهای ۵۷ و ۵۸ دفن شده بودند و خطاب به پدر گفت:" همین جاست."
پدر ،بغضی را که از چند روز قبل ان را در گلویش پنهان کرده بود با دیدن قبر عصای دستش ،شکست و اشک و اشک.😭
پدر دلش آرام نگرفت ،وارد قبر شد تا ببیند آیا خانه ابدی علی اش امن و خوب است یا نه! اما..😭
اما انگار دلش آرام نمی گرفت ،با صدای بلند گریه می کرد.
دوستان علی؛ قصد آرام کردن پدر را داشتند اما نمی توانستند،چرا که آنها پدر نبودند تا بدانند از دست دادن پسر جوان یعنی چه😭!
پدر زیارت عاشورا را از جیب کوتش در آورد و به یاد اباعبدالله الحسین علیه السلام که بر بالین جوانشان حضرت علی اکبر علیه السلام حاضر شدند ،عاشقانه و با حزن و ماتم و سوز اشک ،آرام آرام زیارت می خواند.
از طرفی پیکر نحیف و بی جان علی لحظه به لحظه به محل تدفین نزدیک تر و نزدیک تر میشد.
چیزی نگذشته بود که خیل عظیم جمعیت حاضر در مراسم تشییع، در حالیکه تابوت علی را غرق گل کرده بودند به بهشت زهرا و قطعه ۲۴ رسیدند.
تابوت علی را روی زمین گذاشتند.
نوبت به خواندن نماز شده بود ،نمازی برای شهیدی بزرگ که ،اجر کارش، همچون دریا بود.
نماز بر پیکر علی به امامت حاج آقا صدیقی که حوزه ی امام خمینی ره الله تحت نظر ایشان بود اقامه شد.
نوبت به مرحله تدفین رسید.
استاد علی دور تابوت علی را گرفتند و جمعیت را کنار می زدند .
مادر که متوجه آخرین مرحله این وداع با شکوه شد،در ان سر و صدای محیط شلوغ اطرافش، هیچ صدایی نمی شنید جز صدای قلبش که بلند تر از همیشه ضرب اهنگ ضربانش به گوشش می رسید.
_گُلمپ گلمپ 😔
انگار ثانیه هم با تپش قلب مادر هماهنگ شده بود و با هر تپش قلبش کند تر و کندتر پیش می رفت.
یکی از دوستان علی گفت:" استاد، دست شما را می بوسه 😔در تابوت و باز می کنید؟!"
استاد اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و با بسم الله در تابوت را باز کرد.
با گشوده شدن در تابوت ؛ به یک باره انگار زمان از حرکت ایستاد و حاضران و شاهدان این صحنه،به مجسمه ای تبدیل شده بودند.
انگار تمام خیل عظیم جمعیت سکوت کرده بودند به احترام علی،تا مبادا او را با کوچکترین سر و صدایی از خواب بیدار کنند.
پیکر نحیف علی را استاد و چند تن از دوستانش از تابوت بلند کردند مثل نوزادی که الان خوابیده و او را از گهواره بلند می کنند😭.
علی را در قبر گذاشتند و در تمام این دقایق مادر شاهد پاره تنش بود که چگونه قرار است برای همیشه از دیدن روی ماهش محروم شود.
بلند کفن را باز کردند و سمت راست صورت استخوانی و نحیف علی را روی خاک گذاشتند .
تلقین را گفتند و نوبت به گذاشتن سنگ لحد رسید که مادر.....
ادامه دارد.....
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صدم #شهیدعلےخلیلی آرامگاه ابدی علی مشخص شد،پدر و دوس
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_یڪم
#شهیدعلےخلیلی
مادر با پایی که با دیدن جانش در قبر لرزششان بیشتر شده بود به سمت خانه ابدی علی رفت.
به اطرافیانش گفت :" میخوام با بچه ام حرف بزنم ،میخوام برم توی قبر."
پرویز(پدر علی ) دست مادر را گرفت و کمکش کرد تا وارد قبر شود.
مادر با حالی زار و پریشان، دستانش را که بیشتر از همیشه می لرزید ،به سمت صورت علی دراز کرد.
انگار علی فارغ از هیاهوی و غوغای دور و برش آرام مثل همیشه خوابیده بود ،درست مثل زمانی که نوزادی بیش نبود.
مادر صورت علی را نوازش کرد ،محاسن و موهای پاره ی تنش را مرتب کرد و گفت:" مامان؛ علی جانم؛ چقدر لاغر شدی مادر، پوست و استخوانی شدی مادر 😭، همیشه از خودت گذشتی برای دیگران، از جانت هم برای اسلام گذشتی مادر😭.چقدر این دو ماه سختی کشیدی مادر😭"
مادر با جانش آخرین حرفهایش را رو در رو میزد و شاهدان این لحظات با صدای بلند گریه می کردند.
مادر دلش میخواست علی برای آخرین بار ،اورا در آغوش پر محبتش بگیرد،اما نه..
آغوش علی برای همیشه داشت بسته میشد و مادر تا آخر عمرش از نعمت آغوش پسر محروم میشد.
مادر درد و دل هایش را باید برای علی می گفت اما کمی تامل کرد،چون می دانست وقت برای درد و دل زیاد است،چون دیگر صدای زیبای علی که از جنس ارامش بود را دیگر نخواهد شنید و از این پس علی گوشی می شود برای شنیدن تمام حرفهایش.
مادر آغوش جانش را در آن لحظه می خواست 😭اما افسوس
افسوس که علی خوابیده بود و تنها چهره ی متبسم اش را به دیدگان ملتمس مادر هدیه می داد اما، با همان چشمان بسته اش هم مادرش را خوب خوب می دید.
مادر در حالیکه صورت علی را نوازش می کرد با صورتی که باران اشک،خیس شده بود گفت:" پسرم علی جان،ببخش مامان اگه خوب ازت پرستاری نکردم و درد کشیدی و اذیت شدی،
علی جانم، حلالم کن مادر😭،اگه مامان خوبی برات نبودم😭،جگرگوشه ام حلالم کن😭می پرسمت به مادر مادرا ،ان شاءالله حضرت زهرا سلام الله علیها مراقبت باشن. 😭"
مادر دهانش را نزدیک گوش علی برد،انگار می خواست رازی مادرانه یا درخواستی را با علی اکبرش در میان بگذارد.
مادر درحالیکه خیلی لبهایش را نزدیک گوش علی برده بود گفت:" علی مامان،من بعد شهادتت خیلی باید در مراسم هات از خوبی هات و از کار بزرگی که بخاطرش زخم زبون و نیش زبون مردم را شنیدی حرف بزنم، مرد من،علی ام ،کمکم مادر،دعا کن خدا بهم صبر بده،کمکم کن استقامت داشته باشم و داغت را تحمل کنم 😭😭."
مادر این را گفت و اشک چشمش روی صورت علی چکید.
مادر صورت علی را پاک کرد و صورت و پیشانی پاره تنش را برای آخرین بار بوسید.
به محض اینکه مادر از قبر بیرون امد،انگشتر شرف الشمس که دوست علی برایش از مشهد آورده بود تا او از کما بیرون بیاید و به اراده خدا و عنایت حضرت امام رضا علیه السلام، علی انگشتش را تکان داد ،به استاد پسرش داد تا ان را در خانه اخرتش بگذارد.
دستمال سفید اشک علی را هم که تنها برای ائمه اطهار علیهم السلام گریه کرده بود را هم درون قبر گذاشتند تا خاک و افلاکیان شاهد باشند که چقدر برای غربت و مصائب اهل بیت علیهم السلام اشک ریخته است حتی زمانی که خود از درد به خودش می پیچید.
تربت امام حسین علیه السلام را هم گوشه گوشه ی قبرش گذاشتند و قدری آب زمزمه هم روی کفنش ریختند.
و نوبت به چیدن سنگ لحد شد .
لحظه سخت و جان فرسایی بود انگار تمام زمین و زمان در سکوتی محض فرو رفته بودند و زمان از حرکت ایستاده بود جز، قلب مادر 😥
قلب مادر بی تاب تر از همیشه در سینه می کوبید، علی اش ناکام از دنیا رفت😭و مهمان خانه ی قبر شد.
انگار رویای عروس شدن دختری را که برای علی اش در سر می پروراند هم به خاک سپرده می شد و سنگ لحدی بر تمام آرزوها و خواب هایی که مادر برای علی اکبر۲۱ ساله اش داشت گذاشته می شد
مادر با چشمانی که بارش اشکش بیش از پیش شده بود برای آخرین بار به صورت علی که چهره در نقاب خاک کشیده بود نگاه می کرد، انقدر برایش مهم بود تا از تک تک ثانیه ها استفاده کند و علی را یک دل سیر ببیند که حتی اشک هایش را با سرعت پاک می کرد تا مانع دید چشمانش نشوند .
و اما پدر😭
پدر که در تمام مدت ساکت و صبور و آهسته مثل یک کوه می سوخت ،درست مثل پسرش که کوه ِغیرت بود، با دیدن چیده شدن سنگ های لحد ،طاقتش به پایان رسید و به زمین نشست و بلند بلند گریه کرد 😭.
انگار کمرش از داغ یگانه پسرش شکسته بود😭.
و
و
و
😭آخرین سنگ لحد هم گذاشته شد و چهره ی علی برای همیشه از دید دوستان و آشنایان و از همه مهم تر مادر و پدرش پنهان ماند 😭.
و خروار ها خاک 😭روی تن رنجور نخ نمای علی ریخته شد😭،پیکری استخوانی و لاغر که روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را میخواند 😭.
ادامه دارد
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_یڪم #شهیدعلےخلیلی مادر با پایی که با دیدن جانش د
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_دوم
#شهیدعلےخلیلی
خاک ها ،تنِ رنجور علی را در آغوش گرفته و مادر😔
مادر ؛ در حسرت دوباره دیدن علی مانده بود.
چقدر زود دلتنگ جانش شده، انگار نه انگار که تا دقایقی قبل صورت نحیفش را نوازش می کرد.
مادر و پدر به همراه مهمانان به خانه باز گشتند، اما خانه ی 😔بدون علی.😭
تخت خواب علی خالی بود؛ و دیدنش داغ دل عزاداران را بیشتر می کرد.
گلاب اشک،مراسم زیارت عاشورا را معطر می کرد.
رفته رفته شب شد؛ و هوا تاریک.
و مهمانان رفتند.
مادر انقدر بی رمق شده بود که دیگر نای حرکت کردن نداشت.
روی تخت خالی علی،دراز کشید،
هنوز بوی عطر و وجود علی را روی تختش احساس می کرد و اشک می ریخت.
رفته رفته ۱۴ روز از شهادت علی گذشت؛
صدای زنگ خانه ی آقای خلیلی به صدا در آمد.
مادر در را باز کرد.
پیرزنی قد خمیده و فرتوت وارد خانه شد.
پدر و مادر علی با تعجب به مهمان تازه وارد نگاه می کردند.
پیرزن وارد خانه شد.
مادر با لبخند کمرنگی به او سلام کرد.
پیرزن به گرمی جواب سلام مادر تازه داغ دیده را داد.
پیرزن با تعارف پدر و مادر نشست و شروع به سخن گفتن کرد:" والا،من خودم مادر شهید هستم.
۱۴ روز پیش،پسرم به خوابم اومد.بهش گفتم:" مادر، حالا که اومدی، بیا بشین یک دل سیر ببینمت مادر.
اما پسرم عجله داشت و گفت:" باید برم زودتر.
بهش گفتم کجا مادر؟ تازه اومدی!"
پسرم گفت:" قراره برامون یک مهمان جدید بیاد،شهیدی داره به جمعمون اضافه میشه.
گفتم:" شهید 😍! اسمش چیه؟
پسرم گفت:" علی خلیلی،شهید علی خلیلی ☺️،باید بریم به استقبالش مادر. خدانگهدار.
پسرم رفت. و من تصاویر فرزند شهید شما را در تلویزیون دیدم و به سختی خانه ی شما را پیدا کردم.
پسرم، شهید دوران هشت سال دفاع مقدس هست.و پسرتون در همان ردیف مهمان پسرم شده."
مادر و پدر از تعجب دهانشان باز مانده بود.
و مادر در دل خود با اطمینان بیشتر گفت:" شهادت علی را از ازل برای او نوشته بودند ،علی ی من ماندنی نبود و اهل زمین نبود ."
ادامه دارد....
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
سلام علیکم
بزرگواران چند پارت جبرانی خدمتتون ببخشید بابت کم کاری مشکلی پیش اومده بود که به لطف خدا حل شد انشاءالله ببخشید مارو جبران خواهیم کرد🌹
خدایـٰا ـ ـ
آنقدر بہ مـٰا قدرت و تحمل ده
ڪہ اگر از زمین و آسمـٰان
رگبارِ دشمنے و بـٰاران تهمت ببـٰارد
در ایمـٰان خالصـٰانہ مـٰا بہ #تو
خللے وارد نشود. 🥺
شہید_چمران
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
「📚📿」
میگفت⇩
هرجاڪمآوردی..حوصلهنداشتی..
گرفتهبودی..پولنداشتی..باطریتتمومشد
تسبیحروبرداروصدباربگو:
⦅استغفراللّٰهربیواتوبالیه..⦆
آروممیشی🌱!
-استݞفارآثارفوقالعادهایدارهوتنها
براۍآمرزشگناهوتوبهنیست..!
┈┄┅═✾•••
•
#حدیث_گرافی 🍃
🌼 امام رضا علیه السلام :
یک کار نیک پنهانی 😇
با هفتاد کار علنی 🔍 برابری میکند😉✔
《📓میزان الحکمه ،
جلد ۴ ، صحفه ۳۴۰》
[🌼♦️] #یامهدی_ادرکنی
╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╮
@Banoyi_dameshgh
╰━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╯
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_دوم #شهیدعلےخلیلی خاک ها ،تنِ رنجور علی را در آ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_سوم
#شهیدعلےخلیلی
مادر بی تاب و بی قرار شده بود؛ انگار قلبش هرآن از سینه می خواست بیرون بیاید، سکوت خانه و تخت خالی پسرش، بیش از پیش ضربان قلبش را نامنظم کرده بود.
به دنبال راهی می گشت برای آرام کردن قلب بی قرارش.
راهی نیافت جز😔
جز رفتن به خانه ی پسرش .
خانه ای که علی اش ،با تمام وجود مدتها خواهانش بود.
چادرش را برداشت و راهی مزار علی شد.
آرام آرام قدم بر می داشت و اشک می ریخت، نگاهش در خیابان ها به زنان و دختران بد حجابی می افتاد که بخاطر بی عفتی انان؛ اکنون پسرش زیر خروارها خاک خوابیده.
انگارتاوان بد حجابی آنها را باید ناهی از منکر پس می داد.
مادر تسبیح قهوه ای رنگی را همیشه همراه خودش داشت.
آرام ذکر می گفت.
و هر چه مزار علی نزدیکتر و نزدیکتر میشد،بی قراریش بیشتر .
مادر به آرامگاه علی رسید.
سلام کرد و روی قبر افتاد😭:" سلام علی جان؛ سلام پسرم،من اومدم مامان. "
و تنها اشک روضه خوان روضه تن نخ نمای علی اکبرِ مادر می شد😭.
و مادر زیارت عاشورا را از کیفش برداشت،عکس خندان علی روی جلد کتاب بود.
مادر زیارت عاشورا می خواند و اشک می ریخت، شاید در بین سطر سطر و واژه واژه ی زیارت، داغ دلش بیشتر و بیشتر می شد.
اما ...
😔مادر به یاد احسان شاه قاسمی ضارب جانش افتاد.
ای کاش حالا که او قاتل علی اکبرش شده؛ به سزای اعمالش برسد اما 😔.
اما چه بسا این خواسته ای بی فایده باشد.
مردم در یک تظاهرات خواهان قصاص قاتل علی شدند ،اما همزمان شبکه های معاند 😡سینه احسان شاه قاسمی را به سینه زدند و مقصر را علی اعلام کردند و....
ادامه دارد..
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
✍🏻از شهدا تا شهدا...
به گمانم درست همان وقتی که
ما به دنبال فصل چندم سریالهای تخیلی
خلاقیت خارجیها بودیم
شهید حسن تهرانی مقدم فرمول
ساختن موشکهای قاره پیما را نوشت...📝
یا همان روزهایی که
ما با صحنه های ساختگی بزن بزن
فیلم های هندی سرگرم بودیم
حاج قاسم و دوستانش در خرابه های شام
و حلب تن ها را در برابر گلوله ها
صف داده بودند تاآتش ناامنی
به حریم وطن ما هم سرایت نکند...🍃
وقت دقیق هیچکدام از این ها را نمیدانم
اما میدانم درست وقتی که ما
بابِ دل دشمن زندگی کردیم و به میل آنها
زندگی را پیش گرفتیم
شهدا به میل امامشان زندگی کردند
و از بقیه جلو زدند...✨
#ازشهداتاشهدا
#وصالنویس✍🏻
📝《 @Banoyi_dameshgh》📝
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_سوم #شهیدعلےخلیلی مادر بی تاب و بی قرار شده بود؛
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_چهارم
#شهیدعلےخلیلی
مادر هم مثل مردم دلش میخواست که قدری به قاتل جانش گوشمالی درست و حسابی داده شود،اما انقدر داغ علی و خانه ی بی او برایش سخت بود😭که تنها گریه حالش را خوب می دانست .
مادر هر روز صبح زود کنار قبر علی اکبرش می رفت و با تاریکی هوا به خانه بر می گشت.
انقدر با علی درد و دل می کرد که و اشک می ریخت که دیگر رمقی برایش باقی نمی ماند.
رختخوابی برای خودش روی زمین ،در کنار تخت جانش پهن کرد و روی آن دراز کشید و خواب تمام چشمانش را فرا گرفت و دیگر هیچ نفهمید.
صدای گرفته ای به گوشش خورد و آرام آرام چشمان مادر را باز کرد.
_جانم😴
مادر منتظر جواب می ماند اما باز هم جانم گفتنش هایش بی جواب می ماند 😔.
باز هم خواب علی را دیده بود😥.
خنکای نسیم صورت غرق اشکش را نوازش کرد.
پنجره باز مانده بود و پرده ی سفید تور مانندش در باد می رقصید،و رایحه ی خوش بویی همچون بوی بهشت به مشام مادر رسید.
انگار علی،باز زودتر از مادر،خود را به پنجره رسانده بود.
قند در دل مادر،آب میشود و برق شادی در چشمانش می درخشد 😍،شاید علی اش پا را از خواب و رویای شبانه مادر فراتر گذاشته و وارد دنیای حقیقت گذاشته.
مادر با شوق پرسید:" علی، علی جانم اینجایی مامان 😍!!"
دستش را ارام بالا آورد و روی تشک و بالش علی کشید.
هنوز کامل خواب از سرش نپریده و خیال کرد که علی روی تخت خوابیده 😔.
مادر گرمای سرِ علی اکبرش را روی بالش حس کرد،تعجب می کند و سریع از بسترش بلند می شود و می نشیند تا جانش را ببیند 😍.
اما..😔
اما چند روزی است که ان تخت خالی است و صاحبش در زیر خاک آرام گرفته.
مادر به پنجره نیم باز اتاق نگاه می کند.
انگار علی باز هم مثل همیشه خیلی زود از همان پنجره نیمباز رفته 😔و مادر را تنها گذاشت است.
مادر ناامید از دیدن روی پسر،سرش را می چرخاند و به قاب عکس جانش که از پشت شیشه ی تصویر به او لبخند می زند را نگاه می کند.
علی باز هم از پشت قاب شیشه ای عکسش به مادر سلام می کند ک لبخند می زند 😌.
مادر لبخند تلخی میزند،و به سمت میز می رود.
قاب عکس جانش را بر میدارد و می بوسد.
علی باز هم به موقع آمده بود تا مادر را از خواب بیدار کند و او را برای نماز صبح آماده کند.
مادر وضو می گیرد،جا نمازش را پهن می کند و
_الله اکبر
قامت نماز می بندد.
ادامه دارد.....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
یعنےمیشہ
اونروز
توےتنگناےقبر
شونھهاموبگیرے...
تڪونبدے
بگے:
+"إسمع،إفهم،أناحسینبنعلے!
+ أناابنأبیطالب"
نترس؛سروڪارتبامنہ(:❤️
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
#حدیث
رسول اکرم(ص)
توبه زیباست،🍃
ولی از جوان زیباتر.🌼
📚کنزالعمال، ح۴۳۵۴۲
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_چهارم #شهیدعلےخلیلی مادر هم مثل مردم دلش میخواس
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_پنجم
#شهیدعلےخلیلی
مادر با خنده می گوید:" علی مادر،بزار چایی دم بزارم تا دوستانت اومدن ازشون پذیرایی کنم.😅"
و اخم کرد و گوشه ی چشمش را به قاب عکس نقش بسته ی علی که روی میز جلوه گری می کرد نگاه کرد کد صدای خنده ی اش را در ذهنش تصور کرد😂.
گرمای دست مبینا که روی شانه هایش بود ،نگاه مادر را به سمت دختر برگرداند.
دختر کوچک خانواده با چشمانی که مردمکشان می لرزید از مادر پرسید:"مامان، داداش علی اینجاست😢؟!"
مادر به چشمان معصوم مبینا خیره شد و گفت:" دلت برایش تنگ شده😉!"
مبینا اخم هایش را درهم کشید،دو دستش را به کمر زد و سیاهی چشمانش می لرزید و گفت:"نه خیرم😠هیچم دلم تنگ نشده ،چند روزه ما رو ول کرده رفته،واسه چی دلم براش تنگ شه😠!"و دوان دوان به اتاقش رفت .
صدای بهم خوردن در اتاق ،مادر را تکان داد.
مادر با حسرت پیش خود گفت:" ای کاش برای یک لحظه،انگشتانم اشک های دخترم را لمس می کرد و می توانستم ارامش کنم😔"
به عکس علی نگاه کرد و گفت:" حق داره مامان جان، خواهرت خیلی بهت وابسته بود خیلی دوستت داره😔."
یک دستش را روی تخت فشار میدهد و با یک یاعلی از سر جایش بلند می شود و به سمت اتاق مبینا می رود.
مادر آهسته و آرام در اتاق را باز می کند.
مبینا صورتش را محکم در بالشت فرو می برد تا مادر اشک هایش را نبیند.
مادر آهسته به سمت میز می رود کشوی دوم را باز می کند با دیدن لباسهای منظم و مرتب تا شده دلش قنج می رود،و به یاد دوران کودکی و نوجوانی علی می افتد.
علی از همان کودکی منظم بود ان هم نه یک مقدار کم ،خیلی زیاد ،حرف مادر نبود، همه ی فامیل و دوستان می گفتند که انگار نظم در خون علی بود.
مادر دستش را زیر لباسها می برد،انگار دنبال چیزی می گردد.
صدای خِش خِش کاغذ ،مبینا را نگران می کند و صورت قرمز گریانش را به سمت مادر برمیگرداند و با تعجب می پرسد:"چیکار می کنی؟😕🤔"
مادر کاغذی را بیرون آورد و گفت:" آهان پیدایش کردم،دنبال این می گشتم 😏."
مبینا با دیدن کاغذ دستِ مادر ،به سرعت جستی می زند و ان را از دستان مادر می قاپد و با اخم پرسید:" از کجا پیدایش کردی؟😠"
مبینای ۹ ساله، برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت😔😢وبا چشمان معصوم و سیاهش به گل های قالی زل می زند.
بعد از چند ثانیه گفت :" خب 😔شاید نمی خواستم این و ببینی😔😥"
درصدای دختر شرمندگی موج می زد و در چشمان مادر التماس برای خواندن آن نامه.😔😭
مبینا چند لحظه با خود کلنجار می رود ،از یک طرف دیدن ناراحتی مادر برایش سخت بود و از سوی دیگر، دلش نمی خواست حرف های محرمانه ای را که برای علی نوشته است ،کسی بداند حتی مادر.😔
اما ...
اما در نهایت تصمیم می گیرد که ان نامه را برای مادر بخواند .
مبینا کاغذ را که پشت سرش پنهان کرده بود بیرون می آورد و تصمیم می گیرد که با تند خواندن آن،شرمندگی در صدایش و لرزش دستانش را در خش خش تکان خوندن کاغذ پنهان کند.
"به نام خدا" "سلام داداش، امیدوارم حالت خوب باشد. داداش! چرا من و مامان را تنها گذاشتی. چرا پیش ما نماندی. الان چند وقت است که من و مامان تو را ندیده ایم. داداش من تو رو خیلی دوست دارم. تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم. لطفا داداش من رو خیلی دعا کن. دعا کن تو درس هایم موفق باشم. مثل تو باشم. دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم. دوستت دارم.
دوست دارم داداش جونم.
امضاء از طرف خواهرت مبینا
😭😭😭😭😭😭😭
ادامه دارد...ـ
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_پنجم #شهیدعلےخلیلی مادر با خنده می گوید:" علی ماد
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_ششم
#شهیدعلےخلیلی
مادر آرام آرام و با واژه واژه ی حرفهای نامه ای که مبینا برای علی اش نوشته بود ،اشک می ریخت.
مادر با آن همه استقامتش اما می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد و از اینکه دیگران اشک چشمش را می بینند خجالت نکشد.
مادر با شنیدن نامه ی مبینا به علی،نگران قلب کوچک و رنجور دخترش شده بود.
آتش فشان سینه ی داغ دیده ی مادر، از چشمانش فوران کرد و حس کرد قلبش شدیدا درد گرفته است 😭
نفس عمیقی کشید و بلند شد.
دستش را روی شانه های مبینا گذاشت و خم شد و سرش را بوسید 😘😘.
مادر آهسته به طرف آشپزخانه رفت.🚶♂و مبینا را صدا زد:"مبینا! بیا دخترم، بیا میوه ها را بذار توی ظرف. منم چای دم می کنم بیا الان دوستان داداش میان 😘😍"
مبینا می دانست هر وقت که دوستان برادرش به خانه شان می آمدند دریای اشک از چشمان دریایی مادر سرازیر میشد.
در همین حال و احوال بود که صدای زنگ خانه او را از جا پراند😨.
مبینا دوان دوان در را باز کرد و دوستان برادر وارد خانه شدند تا از خاطراتشان با علی بگویند و یادش را بیش از پیش برای مادر و خواهرش زنده کنند ،همانطور که مقام معظم رهبری فرموده بودند:" زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست"
دوستان وارد خانه شدند و پس از سلام با اهل خانه، شروع به گفتن خاطرات علی کردند و آماده شدند برای قرائت زیارت عاشورا.
مادر با شنیدن تک تک خاطرات علی،چشمان خیس اشکش گره میخورد به قاب عکس جانش که روی میز مثل همیشه لبخند دلنشینش را به مادر هدیه می کرد😭😭.
مادر یا الله گفت و از مهمانان عذر خواهی می کرد و وارد آشپز خانه شد.
با خودش خندید و گفت:" بازم! حالا علی آقا تو چایی دم می کنی،نگفتم یه کم صبر کن مادر جون😅☺️."
شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین شد و با دست راست قلب ناآرامش را آرام فشرد.
اشک هایش را پاک کرد و آبی به صورتش زد.
زیر کتری را روشن کرد و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی گذاشت.
تصویر چهره ی خسته ی خودش را در کف سینی که از نور چراغ زرد شده بود دید.
مادر یاد دوران کودکی علی افتاد و گفت:" یادته علی! اون موقع که بچه بودی، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست😔،تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یک مادر بودی پسرم😍😔😭،
غذا ،جارو، حتی نظافت سرویس بهداشتی و ....خودت تنهایی انجام میدادی😭
با همه ی اینها درس و مشقتم سرجاش بود،هیچکس باورش نمیشد که تو ،تک نفره این همه کار را انجام میدادی، علی جانم، مرد بودی مرد😭😭."
ادامه دارد....
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
🦋⃟📸
اِمامزَمانم
برگردکِه
آسمان...⛅️
زمین...🌏
خورشید...☀️
وماه...🌙
هرشاموسحرذڪرفرجمیخوانند...
الهم عجل ولیک الفرج
#سہشنبہ_هاے_مھدوے
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄