eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_سوم #شهیدعلےخلیلی صدای گرفته ی علی در گوش مادر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• چهارم پیرمرد نزدیک سنگ غسال خانه شد؛ نگاهی به سراپای پیکر نحیف و بی جان علی انداخت اما...😔 اما نگاهش به زخم گلوی او خیره ماند. از زیادی تعداد بخیه ها در تصورش امد که این جوانی که اکنون تسلیم و مسخر او شده و در زیر دستش،آرام و بیخیال از هیاهو و سر و صدای گریه همراهانش قرار گرفته، اهل دعوا بوده که چنین زخم بزرگی بر گلویش مانده؛ اما خوب که دقت کرد،لبخند و چهره ی سفید و نورانی علی؛ تصورات و خیالات اشتباهش را بر هم زد. پیرمرد که با دیدن پیکر علی ،منقلب شده بود مِن من کنان از استاد پرسید:" عِه....عِه..‌.بببخشید حاج اقا؛ شما با این جوان نسبتی دارین؟ البته ببخشیدا که می پرسم،اخه خیلی گریه می کنین می پرسم. " استاد علی گفت:" من استادش بودم و اون شاگردم بود😔😭،اما فقط به ظاهر شاگردم بود." پیرمرد که از حرف استاد سر در نیاورد، اب دهانش را قورت داد و با تعجب پرسید:" یعنی چی به ظاهر شاگردتون بود؟!" استاد گفت "" این جوان؛ استاد اخلاق من بوده و هست.من خیلی چیزهای خوب ازش یاد گرفتم؛ همیشه هر وقت جایی کسی خطایی می کرد اون و راهنمایی می کرد. یادمه؛ یک بار در بین سخنرانیم چند تا حرف زدم که غیبت بود؛ بعد از سخنرانیم، همین جوان ۲۱ ساله؛ بهم پیامک داد و گفت :" ببخشید حاجی، شما استاد ماهستین،ولی به نظرم این چندتا حرفی که گفتین غیبت بود." استاد اهی کشید و اشک هایش را پاک کرد و با افسوس گفت:" خیلی خوب بود خیلی 😭😭" . پیرمرد با شنیدن حرف های استاد با تعجب گفت:" چه عجب؛ پس خلاف کار نبوده،اخه من فکر کردم از این جوانهای لات و لوته اخه گردنش....گردنش..." .استاد اجازه نداد که پیرمرد حرفش را کامل کند سریع گفت:" علی لات و لوت نبود،هیکل مشتی هم نداشت؛ ولی لوتی رفاقت و معرفت بود، همیشه از خودش می گذشت برای کمک به دیگران ،همیشه از خودش گذشت برای کمک به اسلام و مردم؛ حتی از جسم خودش هم گذشت😔" استاد اشک های چشمانش را پاک می کرد تا بتواند صورت نورانی علی را بهتر ببیند. پیرمرد با تعجب پرسید:" پس؛ پس زخم روی گردنش برای چیه؟!" استاد نگاهش که به حبل الورید شکافته ی علی افتاد اهی عمیق کشید و گفت:" برای اینکه حرف ولی فقیه اش روی زمین نباشه و رهبرش غریب و تنها نمونه،دفاع از ناموس مردم کرد تا گوهر عفت و عفاف دختر مردم به تاراج نره،ولی خودش 😔آسیب دید مثل زهرا سلام الله علیها. " استاد یاد جواب پزشکی قانونی افتاد که علت شهادت علی را*ناشی از جراحت وارده شده بر گردنش* اعلام کرد افتاد و به پیرمرد گفت:"شاهرگ گردنش را با چاقو زدن اون نامردا،😭تمام خون بدنش مثل فواره از گردنش می زد بیرون؛ هیچ کس امیدی به زنده موندنش نداشت ،اما خدا دو سال اون را به مادر جوانش بخشید تا راحتتر بتوانه از پسرش دل بکنه 😭." پیرمرد بغض کرد و پرسید:" چند سالش بود که این اتفاق براش افتاد؟!!" استاد اهی کشید و گفت:" تقریبا ۱۸ سالش بود ،مثل مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها 😔" پیرمرد پیکر علی را می شست و غسل می داد تا اینکه 😭... تا اینکه دستش به پهلوی علی خورد و 😭دیدن ان صحنه به قدری برایش سخت و طاقت فرسا بود که فریاد یا زهرا سلام الله علیها گفتنش در تمام ساختمان پیچید. علی انقدر لاغر شده بود که پوست بر استخوانش چسبیده بود؛ و پهلویش مثل پهلوی شکسته ی حضرت مادر شده بود😭. استاد که پهلوی علی را دید گریه هایش بلند تر از قبل شد و در میان گریه هایش گفت:" ای وای😭،خدایااااااااااا؛ این مادر چی کشیده که هر روز جگرش گوشه اش را در این وضع می دید😭😭😭! " مادر مبهوت و غمگین پشت در غسال خانه به انتظار جانش نشسته بود و آرام آرام اشک می ریخت. و به خاطراتی که با علی داشت فکر می کرد. مادر گمان می کرد که خوب از جانش پرستاری نکرده که حالا جان بی جانِ جانش؛ مهمان سنگ غسال خانه شده است. صدای گرفته ی علی در گوشش پیچید؛ تصویر ان روز را در ذهنش مجسم کرد که لوله ی متصل به معده ی علی را؛ اسید معده می خورد و او مجبور بود که اسیده معده را خارج کند. این کار درد عجیبی داشت،اما علی خم به ابرو نمی آورد و دستان مادر که می لرزید را نوازش می کرد. اما مادر؛ دیدن جانش در آن شرایط برایش سخت بود و به علی می گفت:" علی جان؛ مادر قربون سرت بشم، هواسم و پرت نکنه فدات شم،زخم و زیلی میشی ها؛ بزار کارم و بکنم."😭 مادر چقدر زود دلش برای دستان علی و نوازش هایش تنگ شده بود.😭 ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_ششم #شهیدعلےخلیلی مادر پس از شنیدن حرف دوست عل
۱•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• و هشتم مادر تابوت را نگاه می کرد،هنوز باورش نمیشد که علی رفته است و دیگر او را نخواهد دید. دلش برای دیدن صورتش پر می کشید،اما چه باید می کرد جز همان کاری که در تمام این دو سال انجام داده، کاری جز صبوری. مادر در عالم خویش بود که صدایی در گوشش پیچید:" دیر میشه هااااا،باید بریم بهشت زهرا 😔!" استاد بود که با این حرف پایان زمان ملاقات وداع را برای مادر اعلام کرد. مادر نگاهی به تابوت کرد ،انگار در دلش آتشی بر پا کرده اند و 👀با چشمانی بارانی که مردمکشان می لرزید تابوت علی را نگاه کرد و در دلش گفت:" یعنی میخوان علی ام را ببرن😭😭!! یعنی دیگه پسرم را نمی بینم ،یعنی پاره تنم را در قبر می گذارن و یک خروار خاک رویش می ریزن😭😭!!!،ای کاش ! ای کاش حالا که این چند ساعت فقط پیکر علی همینجاست در کنارش باشم تا آخرین لحظه تا آخرین لحظه 😭!"، مادر دلش میخواست به آنها بگوئید که اجازه دهید چند ساعت باقی مانده را در کنار جگر گوشه ام باشم 😭اما نمی دانست چطور حرفش را بزند. استاد از نگاه های مضطرب مادر، متوجه دل اشوب بر پا شده در دلش شد و گفت:" مادر، میخوایین همراه علی تا بهشت زهرا بیایین!؟" مادر از شنیدن این حرف تعجب کرد اما لبخند کمرنگی به نشانه رضایت بر روی لبهایش نشست. استاد علی ، آرام زیر گوش حسن لطفی زمزمه ای کرد و بعد بلند گفت:" برو بردار، برو بهشت زهرا می بینمت. 😉 و پیکر علی را برداشتند و در آمبولانس گذاشتند،مادر هم با اکرام در کنار تابوت او نشست. دوست دیگری کنار راننده آمبولانس نشست و با نگرانی هر از چندگاهی، پشت آمبولانس را نگاه می کرد و حال و هوای مادر را زیر نظر داشت. آمبولانس حرکت کرد. مادر ساکت و مبهوت به عکس روی تابوت علی خیره شده بود، نه حرفی 😔 و نه حتی اشکی😔 سکوت بی انتهای مادر، جوان را نگران کرد. جوان خودش را از صندلی بالا کشید و مادر را نگاه کرد. مادر دستش را روی تابوت گذاشته بود ،شاید به یاد دورانی افتاده بود که علی را باردار بود و با او حرف میزد . جوان گفت:" مادر میخوای براتون روضه بخونم؟!" مادر به آرامی گفت:: بخوان مادر ،بخوان " انگار تنها چیزی که دل مادر را در ان لحظه آرام می کرد شنیدن یک روضه بود که دلش را هوایی کرده بود. مادر آن قدر،در عالم خودش بود که حتی به جوان اعتراض نکرد که چرا خلوت دو نفره یشان را بهم زده😔. جوان شروع به خواندن روضه کرد و مادر آهسته آهسته و بی صدا اشک می ریخت . آمبولانس ایستاد مسیر چقدر برای مادر کوتاهتر از قبل شده بود. با توقف آمبولانس قلب مادر هم انگار از کار ایستاد و ضربان قلبش سریع تر شد. انگار قلبش داشت از سینه اش بیرون می آمد. استاد خودش را به آمبولانس رساند اما نمی دانست چه کار کند!😔 مادر قادر به دل کندن از علی نبود. جوانی که مادر و علی را تا بهشت زهرا همراهی کرده بود، اوضاع را به استاد گفت و در نهایت با تاسف و ناراحتی گفت:" حاج اقا؛ من نمی تونم در را باز کنم ،خودتون این کار را کنین😔! استاد نفس عمیقی کشید و به در آمبولانس زد و در را باز کرد. مادر به یکباره قلبش فرو ریخت 😭به تابوت علی نگاه کرد ،در آن لحظه فقط و فقط صدای نفس نفس،هایش را می شنید . مادر با ناراحتی از داخل آمبولانس به جمعیتی که برای تشییع پیکر علی آمده بودند انداخت اما ... اما انگار جمعیت ۱۴ هزار نفری را اصلا نمی دید، به تابوت علی نگاه کرد و با غصه گفت:: چیشد علی!!؟ چرا هیچ کس نیومده برای تشییع پیکرت؟؟ مگه نمی گفتی یک عالمه دوست داری؟؟ پس کو؟ چرا هیچکس نیست!؟ استاد اجازه گرفت و تابوت علی را به همراه چند نفر دیگر از آمبولانس بیرون آوردند و به خیل عظیم دستان مردمی که در ۵ روز سال نو به تشییع او آمده بودند داد. و علی بر روی دستان مردم به پرواز درآمد.. ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری +خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟ میگفتن و میخندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت: +بفرمایید آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم: _چه خبرتونه؟ با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمترشد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاترکشید تو لباس گشادبیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملابانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود مامانم رفت نزدیک تختش سلام وعلیک کردن که مامانم گف +بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمدچرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ محمد: +تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان رفتم جلو تر وگفتم _ولی اینطوری بیشتر نگران شد با تعجب نگام کرد که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم _سلام محمد نگاهش رو برنداشت و گفت: +سلام مکث کرد و گفت: + به ریحانه که نگفتید؟ _نگفتم ولی میخوام بگم +میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا من هم الان کاملا خوبم از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: _ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفم رو سرش رو اورد بالا و باشرمندگی رو به مامان گفت +من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم نگاهش رو چرخوندسمت من نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند ترمیزد گفت +ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم من رو شماخطاب کرده بود شیرین ترین حسی بودکه تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم که ازچشم های مامانم دور نموند نگاه محمد میخندید میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند و گفت +میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟ سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم مامان: +فاطمه جون آقامحمدباشماست حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم نگاهم رو برگردوندم سمت محمدکه ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه گفت +حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونیدراضیش کنید آروم گفتم _چشم که دوباره لبخندزد قندتودلم آب شد مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد ازفرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم شم گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم _ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم‌شدم سریع نگاهش رو برداشت دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد اما الان حرف زد باهام وبهم گفت شما آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت +ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید ازیخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد: +نبایداینجوری بشینی بالشش روپشت سرش درست کرد و گفت: +اها درست شدحالا تکیه بده. محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد ↠ @Banoyi_dameshgh