eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید‌ #قسمت_هشتاد_پنجم #شهیدعلےخلیلی علی ناراحت بود که چرا هنوز
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• حسن پولی را که علی داده بود تا برای مادرش طلایی بخرد نگاه کرد. حسن پولها را شمرد؛ چیز زیادی نمیشد خرید، پولش در حد گرفتن یک انگشتر ساده بود. انگشتری ساده که برای مادر یادگاری خوبی می شد. حسن انگشتر را خرید. تیک تاک ساعت؛ ساعات پایانی سال ۱۳۹۲ را نشان می داد. بوی سبزی پلو با ماهی که مادر پخته بود ؛ نه تنها خانه را بلکه تمام محله را برداشته بود. مبینا با شوق وصف نشدنی با دستهای کوچکش خانه را گرد گیری می کرد. علی با لبخند خواهر را نگاه می کرد. ساعت گویا هشدار می داد که تنها دو ساعت دیگر به شروع سال جدید باقی مانده است. خانه تمییز و مرتب بود، خنکای نسیم پرده را تکان می داد و جریان هوای خنکی که از گلوی علی عبور می کرد،حس خوبی به او داده بود . مادر،با شانه و عطر کنار تخت علی امد و با خوشحالی نشست و گفت:" خب خب علی اقا؛ نوبتیم باشه نوبت ، شماست که به خودت برسی ." علی لبخند زد و مادر شانه را برداشت و محاسن و موهای جانش را شانه زد. عطر همیشگی را که علی خیلی دوستش داشت را به پیراهنش زد . علی از استشمام بوی عطر لذت برد و شاد شد، و گفت:" مامان؛ دستت درد نکنه خیلی ممنونم. " مادر خودش را در قاب چشمان علی دید و لبخند زد و گفت:" سر شما درد نکنه علی جان." و از سر جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا به سبزی پلویش سر بزند. علی تسبیح سبز رنگش را در دست داشت و آهسته اهسته،دانه های تسبیح را حرکت می داد، عادت داشت همیشه و در هر حالی ذکر می گفت، حتی همان زمان که در بیمارستان فوق تخصصی عرفان بستری بود و درد می کشید، اما لبانش از ذکر خدا فارغ نمیشد. در همین حال و هوا بود که زنگ خانه به صدا در آمد. مبینا به سمت آیفون رفت و دکمه اش را زد و در حیاط به روی مهمانان باز شد. مهمانان همان رحمت های همیشگی خدا بودند که خانه را با امدنشان پر از شور و شوق و شادی می کردند. دانش آموزان و دوستان علی ،یکی یکی وارد خانه شدند. و مادر مثل همیشه از آنها با لبخند و تهنیت استقبال کرد. سفره ی هفت سین در حال منزل و نزدیک تخت علی پهن شده بود. دانش آموزان و دوستان علی آمده بودند تا سال را در کنار مربی مجاهدشان تحویل کنند. دعای تحویل سال خوانده شد. مادر حول حالنا را به امید تحول حال جوانش پی خواند ؛ مادر دعا می کرد که امسال، سال شفا و بهبودی علی باشد. و علی برای خود در سال جدید شهادت می خواست. توپ سال ۱۳۹۳ پرتاب شد و صدای دست و جیغ و هورای شاگردان علی بلند شد. علی از شور و شوق دانش آموزانش به وجد امد و بلند می خندید 😂 و با صدای بلند گفت:" سال نوتون خیلی خیلی مبارک باشه 👏👏بچه ها!" تک تک دانش آموزان آمدند و به علی دست دادند و روی مثل ماه مربیشان را بوسیدند و سال نو را تبریک گفتند. مادر بساط پذیرایی از میهمانان را آورد و شیرینی ها را مبینا چرخاند ‌. جوّ خانه ساکت و آرام شده بود،مهمانان مشغول خوردن چای و شیرینی بودند. علی موقعیت را مناسب دانست و مادر را صدا زد . مادر با لبخند آمد و گفت:" جانم علی!" علی گفت:" مامان یک لحظه کنارم می شینی!" مادر دوباره مضطرب و نگران شد،نگران از اینکه نکند دوباره علی،حرف رفتن را پیش بکشد،اما چشمان او نشستن مادر را انتظار می کشید. مادر بعداز مکثی مبهم نشست و .... ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•