eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_نهم #شهیدعلےخلیلی مبینا ذوق زده گفت:"عه چه با مز
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر که عصبانیت مبینا را دید خندید و گفت:" نه مادر، داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود عزیزم،" و صورت مثل ماه دختر را بوسید 😘. اما برای مبینا سوال مهمی به وجود آمده بود با تعجب فراوان پرسید " پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش داداش علی؟!🙄" مادر با شنیدن همین یک حرف انگار دلش آتش گرفت؛ آخر علی اش چقدر آرزوها و خواسته ها داشت اما😔... اما امان از تیغ نابرادر که حبل الوریدِ جانش را شکافت 😔و او را از مادر جدا ساخت. مادر دلش لرزید اما بغضش را فرو خورد و گفت:" هیجان و دوست داشت،اما 😔اهل خشونت نبود، اخرشم رفت حوزه ،رفت حوزه تا دنبال مبارزه با نفسش بره☺️تصدقش بشه مادر. مبینا صورتش را جمع کرد،چشم هایش را به چشم های مادر دوخت و با تعجب بیشتر پرسید:" مبارزه با نفس؟😳🙄" هر چند که مبینا معنای مبارزه با نفس را نمی دانست،اما علی،با نثار جان پاکش،خیلی خوب مبارزه با نفس را برای خواهر معنا کرد😭. مادر از صدای مبینا و تعجب در چهره اش خنده اش گرفت ،صورتش را بوسید و دخترک را در آغوش مادرانه اش فشرد☺️ مادر عکسی را از صندوقچه خاطرات علی بیرون آورد و به مبینا با انرژی گفت:" بیا،این عکس رو ببین،این چادر رو یادته؟😍😉"! مبینا در چشمانش ستاره ی شوق و ذوق درخشید و گفت:" عه😍مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد داداش علی😍" مادر عکس را بوسید و گفت:" اخه داشتی به سن تکلیف می رسیدی دخترم، داداش خیلی نگران آینده ات بود،خیلی زیاد ☺️،اون تو رو از خدا برای ما خواست 😍می دانست تو باید باشی تا من تنها نباشم☺️ مبینا از شنیدن این حرف ها خیلی تعجب کرد و باز پرسید:" می دانست؟ از کجا؟😳 مادر خندید و گفت:" نمیدانم اون اول راهنمایی بود که خواب چاقو خوردنش را دیده بود،همه گفتن خواب خون باطله اما 😔😔مثل اینکه...😔" لبخند نشسته روی لبهای مادر،کم کم محو شد و اشک چشمانش جمع شد. سرمای دست های کوچک مبینا روی صورت خسته ی مادر،حس شد مبینا سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان،ولی علی را بیشتر از من دوست داشتی مگه نه؟؟😔😞😥 و مادر... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•