~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_نهم #شهیدعلےخلیلی مبینا ذوق زده گفت:"عه چه با مز
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_دهم
#شهیدعلےخلیلی
مادر که عصبانیت مبینا را دید خندید و گفت:" نه مادر، داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود عزیزم،" و صورت مثل ماه دختر را بوسید 😘.
اما برای مبینا سوال مهمی به وجود آمده بود با تعجب فراوان پرسید " پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش داداش علی؟!🙄"
مادر با شنیدن همین یک حرف انگار دلش آتش گرفت؛ آخر علی اش چقدر آرزوها و خواسته ها داشت اما😔...
اما امان از تیغ نابرادر که حبل الوریدِ جانش را شکافت 😔و او را از مادر جدا ساخت.
مادر دلش لرزید اما بغضش را فرو خورد و گفت:" هیجان و دوست داشت،اما 😔اهل خشونت نبود، اخرشم رفت حوزه ،رفت حوزه تا دنبال مبارزه با نفسش بره☺️تصدقش بشه مادر.
مبینا صورتش را جمع کرد،چشم هایش را به چشم های مادر دوخت و با تعجب بیشتر پرسید:" مبارزه با نفس؟😳🙄"
هر چند که مبینا معنای مبارزه با نفس را نمی دانست،اما علی،با نثار جان پاکش،خیلی خوب مبارزه با نفس را برای خواهر معنا کرد😭.
مادر از صدای مبینا و تعجب در چهره اش خنده اش گرفت ،صورتش را بوسید و دخترک را در آغوش مادرانه اش فشرد☺️
مادر عکسی را از صندوقچه خاطرات علی بیرون آورد و به مبینا با انرژی گفت:" بیا،این عکس رو ببین،این چادر رو یادته؟😍😉"!
مبینا در چشمانش ستاره ی شوق و ذوق درخشید و گفت:" عه😍مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد داداش علی😍"
مادر عکس را بوسید و گفت:" اخه داشتی به سن تکلیف می رسیدی دخترم، داداش خیلی نگران آینده ات بود،خیلی زیاد ☺️،اون تو رو از خدا برای ما خواست 😍می دانست تو باید باشی تا من تنها نباشم☺️
مبینا از شنیدن این حرف ها خیلی تعجب کرد و باز پرسید:" می دانست؟ از کجا؟😳
مادر خندید و گفت:" نمیدانم اون اول راهنمایی بود که خواب چاقو خوردنش را دیده بود،همه گفتن خواب خون باطله اما 😔😔مثل اینکه...😔"
لبخند نشسته روی لبهای مادر،کم کم محو شد و اشک چشمانش جمع شد.
سرمای دست های کوچک مبینا روی صورت خسته ی مادر،حس شد
مبینا سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان،ولی علی را بیشتر از من دوست داشتی مگه نه؟؟😔😞😥
و مادر...
ادامه دارد...
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•