#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر
في كلّ مكان،
وفي أيّة لحظة،
وفي أيّة حالة نفسيّة،
أحبّك.
《در هر جـٰا، و در هر لحظھ
و در هرحالتِ روحۍ، دوستَت دارم(:❤️!》
#شهیدابراهیمهادۍ #عزیز_برادرم 🍃
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
#تلنگࢪانه
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!!(:
+اونوقتیکه
بینِنامحرمها
چشماشو میندازه پایین
بهحرمتِچشمایِخوشگل
مھدیِزهرا(:"
#خواهࢪمحجابٺ_بࢪادࢪمنگاهٺ
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت کربلا نمیخواهد ، ای نوکر💔
در اینجا ما شرمنده یک بچه شهیدیم که فکر میکنه بابا رضاش اونجاست😞
شرمندتیم آقا کیان😔
#طنز_جبهه🤣
پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمیآورد.😐
هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، میرفت توی يك سنگر و معمع میكرد.😂
... يك شب ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی،
با شنيدن صدای بز ، طمع كرده بودند كباب بخورند.😋
هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب.
توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود.
میگفت چوپانی همين چيزهايش خوب است.😆😂
#شهیدانه🕊
انقدرسینـہمیزد
بھشگفتمڪمخودتواذیتڪن..!
مےگفـت:
اینسینہنمےسوزه..
موقعشھادتهمہجاشترڪشبود
جزسینہاش...
💠|شھیدحمیدسیاهڪالےمرادی|
➕در شاد به راهیان نور بپیوندید👇🏻
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
https://shad.ir/rahiankhuz
➕در ایتا به راهیان نور بپیوندید👇🏻
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
eitaa.com/rahiankhuzestan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" טּﺨﯧٺڪ !
ﯙ أ؏ࢪﻓڪ ﻣﺂ ٺࢪﺪ ﯚ أﻧٺۿـِۂ ﯾﻢ ࢪﺑڪ أﻣﯧࢪ . . !😭
ﭼﯧﺰʊ ﻧﻤﯙﻧډه تا ﻣﺣࢪﻢ💔 ﺑﺰآࢪ «أࢪﺑـــٓــ؏ﯾـــٓــטּ» أﻣﺳﺂݪ ڪـــٓــࢪبـــٓــــٓــݪا ﺑأﺷﻢ🥀
#ﺣﺳﯧטּ
~حیدࢪیون🍃
جـهاد جانِ ما ♥️'
دلتون ڪھ گرفت . .
برید سراغِ رفقاۍ آسمونیتون :))♥️
آخھ این زمینیا تو کار خودشونم موندن . . !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگ و کوچیک نمیشناسد...🌹
ایشون شیشه شیرش هم همراهش هست😅
#سلام_فرمانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🎞| #استوری』
شهدا، چشمهایتان کلاس درسیست
که باید پای نگاههایشان بنشینیم
و بیاموزیم که چگونه میشود
دنیا تا این حد، در نظر به پایین بیفتد!
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#پارت65
روز ها یکی پس از دیگری میگذشت...
روز شماری میکردم برای امدنش، امدن کسی که بی شک میتوانست شبیه به محمدحسین باشد.
کسی که شاید کنی از دلتنگی هایم میکاست...
پسرم مثل پدرش حتما مرد شجاعی میشد، همانقدر دوست داشتنی، همانقدر دلسوز و مهربان، همانقدر با غیرت، و همانقدر عاشق...
این روز ها حرف محمدحسین مدام برایم یاداوری میشد:
_پسر باشه که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش.
انگار از عاقبتش خبر داشت...
یک ماه، دوماه، سه ماه، چهار ماه و بلاخره نه ماه گذشت و خبری از محمد حسین نشد...
در این مدت چه سختی ها که نکشیده بودم...
از درد های عجیبی که هر شب به جانم می افتاد گرفته تاااا دزدی از خانه...
گاهی تحملم به سر میرسید و دلم می خواست هم خودم و هم این بچه را از بین ببرم و بعد کلی با خودم دعوا میکردم که این چه فکری بود از سرم رد شد؟
من بودم و خاطراتی که در هر گوشه و کنار خانه شاهد ان ها بودم...
کاش محمد کنارم بود... کاش کنارم بود و لحظه به لحظه باهم بزرگ شدن پسرمان را میدیدیم...
انقدر دلتنگش شده بودم که گاهی لباسش را در بغل میگرفتم و میبوییدم و اشک میریختم.
انقدر دلتنگش شده بودم که گهگداری در خیالم اورا میدیدم... با همان جذبه... با همان لبخند همیشگی...
کارم شده بود دعا کردن و نماز خواندن...
ذکر امن یجیب خود به خود در زبانم میچرخید، از بس که گفته بودمش!
من میدانستم، چه فردا چه یک هفته چه چند سال دیگر، زمانش مهم نبود، مطمئن بودم که او می اید.
یا خودش، یا شاید..
_لیلی، فدات بشم من اخه همین روزاس که زایمان کنی، پاشو بیا تهران. اینجا پیش خودم خیالم راحت باشه. انقدر لج نکن!
_مامانم چه لج کردنی؟ چشم هنوز سه هفته مونده، هفته ی اخر میام تهران. خوبه؟
_چی بگم مادر. اینجا همه ی فکرم پیش توعه.
_دیگه نگران من نباش مامان جان. اینجا نرگس و اقا مصطفی حسابی هوامو دارن.
_باشه عزیزم. کاری نداری؟
تلفن را کنار گذاشتم و مشغول خوردن میوه شدم.
خودم را که میدیدم خنده ام میگرفت. حسابی گرد و قلمبه شده بودم.
سنگین شده بودم. انگار پسرم حسابی تپل بود.
عکس محمدحسین را جلویم گذاشته بودم. میوه میخوردم و با او حرف میزدم:
_پسرت هم زیادی شکموعه هم خیلی قوی! بعضی وقتا از سیر کردنش خسته میشم. مثل خودت بزن بهادریه! انقدر لگد میزنه ک نگو و نپرس!
باز بغضی در دلم نشست. به چشم های طوسیش خیره شدم و اشک هایم ناخواسته سرازیر شدند.
هنوز هم این چشم ها همه ی ارامش من بودند. با صدای لرزان و ارامی گفتم:
_پس کی برمیگردی پیشمون عزیز دلم؟
خسته شدم...
بخدا خسته شدم...
ادامه دارد...
#پارت66
از خواب که بیدار شدم اصلا حال خوبی نداشتم.
گاهی درد، گاهی اضطراب و دلشوره...
نمیدانم چه مرگم بود.
حس خفگی امانم را بریده بود. نمیتوانستم در خانه بمانم. جانم به لبم رسیده بود.
بغضی به گلویم چنگ میزد و قصد رهایی نداشت. دوست داشتم کنار مامان باشم و یک دل سیر در آغوشش زار بزنم.
نمیتوانستم در خانه بمانم. چادر سرم کردم و به بهانه ی خرید میوه از خانه بیرون زدم.
در پیاده رو به سختی راه میرفتم و با خود حرف میزدم:
_لیلی چته؟ به خودت بیا... چرا همه چیو باختی! هنوز زوده واس کم اوردن... پسرت، پسرت همین روزاس که بیاد تو بغلت. به امید اونم که شده باید خوب زندگی کنی...
دگر توان راه رفتن نداشتم. با کیسه ای از سیب و خیار و گوجه راهی خانه شدم.
به سختی پله هارا بالا رفتم. جلوی در که رسیدم با چیزی مواجه شدم که حسابی شوکه ام کرد.
بهت زده خیره به در ماندم.
نه! انگار خواب بودم.
من، من خواب بودم...
پوتین های مردانه ای جلوی در بودند.
محمدحسین؟
ناخوداگاه اشک هایم سرازیر شدند. ضربان قلبم تند شده بود و نفس هایم بسیار بلند. نفس عمیقی کشیدم. اشک هایم را پاک کردم و به سمت در رفتم.
دستم را روی دستگیره در گذاشتم. دست هایم میلرزید.
با فکر کردن به اینکه محمدحسین داخل خانه است قلبم از جا درمیامد.
در را باز کردم و داخل شدم.
ارام ارام جلو میرفتم.
آخ صدایش، صدای سلام نمازش میامد...
شاید، شاید باز داشتم خیال میدیدم؟
چرا نمیتوانستم باور کنم؟
وسط خانه ایستاده بودم و خیره به اتاقی که او داخلش در حال نماز خواندن بود. سلام نمازش را که داد از جا بلند شد. از اتاق بیرون امد و تا با من مواجه شد. همانطور خیره به من ماند. یعنی خیره به ما ماند.
آخ، چشم هایش.، ارزوی دیدن دوباره این چشم هارا داشتم...
هر دو در هر حالتی که بودیم خشکمان زده بود.
اخم هایش درهم رفت. چشم هایش پر از اشک شد و دستش را جلوی صورتش گذاشت تا من اشک هایش را نبینم.
خواستم به سمتش بروم که ناگهان درد عجیبی به جانم افتاد. این با دردای همیشگیم فرق داشت. پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. متوجه حالم که شد به سرعت به سمتم دوید. دستم را در دستش فشرد گفت:
_چیشد لیلی؟ خوبی؟
هر چه میگذشت دردم بیشتر میشد. انگار این پسر زیادی عجله داشت...
_محمدحسین وقتشهههه...
_یاااحسین، باورم نمیشه...
ادامه دارد...
#پارت67
خانه مان حسابی شلوغ بود و همه از تهران به اهواز امده بودند. هم برای دیدن محمد حسین و هم برای دیدن امیرعباس.
عده ای دور محمد و عده ای هم دور امیر عباس جمع شده بودند و با او ور میرفتند.
دو خبر خوب را یک جا باهم شنیده بودند و از خوشحالی زیاد همه شوکه شده بودند.
خاله مریم که نمیدانست سمت پسرش برود یا نوه اش، کمی قربان صدقه ی محمد میرفت و اشک میریخت و بعد سراغ امیرعباس میرفت.
مامان و خانم جون هم در حال برسی بچه بودند:
_اینا همه بخاطر اینه که به لیلی گفتم دوران حاملگیش خیلی قران بخونه مخصوصا سوره یوسف و ....
اینجا فقط جای اقارضا و مرجان خالی بود.
زینب و شیدا هم کنار من نشسته بودند و باهم حرف میزدیم:
_لیلی تو خیلی صبرت بالاست! من اگه جای تو بودم طاقت نمیاوردم.
شیدا هم حرف زینب را تایید کرد و گفت:
_لیلی همه جا همینجوری بوده! یادته لیلی؟ هر جا کم میاوردم تو بهم امید میدادی! باورکن اگه انقدر امید نداشتی محمد حسین برنمیگشت!
لبخندی زدم و گفتم:
_پای عشق که درمیون باشه صبورترین ادم دنیا میشی! چاره ای جز امیدواری نداشتم... ولی خب یه جاهایی نزدیک بود کم بیارم.
صدای بلند علی مارا به سمتش برگرداند:
_یااااحسین! بخدا هرچه قدر فکر میکنم باورم نمیشه ما گفتیم دیگه نمیبینمت! حیف اون همه اشکی که من برا تو ریختم محمدحسین! حیف...
محمد خندید گفت:
_پشیمونی برگردم؟
عباس اقا که سخت در فکر بود گفت:
_محمد برمیگردی تهران! بدون هیچ اما و اگری..
محمد حسین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد که بابا هم به عباس اقا اضافه شدو گفت:
_اره اینجوری خیال ما هم راحت میشه...
محمدحسین نگاهش به سمت من کشیده شد. لحظه ای چشم در چشم شدیم و بعد گفت:
_چشم. برمیگردیم.
دو روزی میشد که همه به تهران برگشتند.
مامان اصرار داشت کنارم بماند ولی اجازه ندادم. میدانستم بابا طاقت دوری مامان آن هم برای یک هفته را اصلااااا نداشت.
من در عمرم بچه ای که همیشه کنارم باشد ندیده بودم و همیشه از بغل گرفتن نوزاد ترس داشتم. خدا میدانست وقتی امیر عباس را بغل میگرفتم چه استرس و اضطرابی به جانم میفتاد.
موقعی که لباس هایش را عوض میکردم آنقدر با احتیاط عمل میکردم که نیم ساعت صرف تعویض لباس میشد.
شستنش هم که دردسری بود...
و حمام بردنش را هم به نرگس میسپاردم.
واقعا که مادر بی دست و پایی بودم!
تنها کاری که بسیار خوب انجام میدادم عکس گرفتن از او بود!
محمدحسین هم که انگار تمام روزش را با فکر امیرعباس میگذراند تا به خانه برگرددو او را ببیند.
من هم که کشک بودم!