🎨#عکس_نوشته
✍🏻 شهید احمد کاظمی ؛
🔻اگر می خواهید تاثیر گذار باشید اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم.
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹
خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265
یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگینامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
🖇🍃💚••
#شہیدانہ🔗🍃
روایت عشق :)🕊️:
#روایت_عشق
نام: حسینهریری
محلتولد: مشهد
تاریختولد:۱۳۶۸/۰۸/۰۳
تاریخشهادت:۱۳۹۵/۰۸/۲۰
محلشهادت:حلب
آدرسمزار:بهشترضایمشهد
☘️ کودکیوخصوصیاتاخلاقی:
حسین در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمد و ۱۱ خواهر و برادر داشت. آخرین پسر این خانواده بود و گوش به فرمان پدر و مادر، آنها را احترام میکرد. قرآنخوان بود و هر روز مسجد میرفت و در کلاسهای قرآن شرکت و قرآن تلاوت میکرد. دوران کودکی حسین در محله امامزاده زید(ع) گذشت. از همان کودکی فعالیتهای مذهبی مسجد و امامزاده شرکت میکرد و به یاد دارم روز عاشورا از صبح اول وقت که دستههای مختلف عزاداری به امامزاده میآمدند برای آنها اسفند دود میکرد و از عزاداران پذیرایی میکرد. حسین از همان دوران، تلاوت قرآن را شروع کرد و در مسجد محل قرآن میخواند. وی جوانی ساده، سر به زیر و مطیع بود و هرگاه کاری از او میخواستیم فوراً اطاعت میکرد.
☘️ قسمتیازوصیتنامهبرایهمسر:
اگر خداوند شهادت را لیاقت من دانست چه بهتر که به آرزویم میرسم.خودت هم میدانی که بارهابه شما گفته ام که ان شاءالله در آخر،شهادت نصیب من خواهد شد.همسرم من که شهید شدم نمیگذاری صدای گریه هایت را مرد نامحرم بشنود،نمیگذاری که زنان ومردان نامحرم،اشک هایت را ببینند که دوست را ناراحت کنی و دشمن را خوشحال.
#تلنگر
•
بھ خودٺ سخت بگیࢪ..🙂
نزاࢪ چشمات هࢪچیزیو ببینہ..👀
نزار گوشاٺ ھࢪچیزیو بشنوھ
واسه خودت ارزش باݪایۍ قائݪ باش😌
با ھࢪ ڪسۍ نࢪو
با اونایۍ بࢪو ڪه خداٺ دوسټ داࢪه با اونۍ بࢪو ڪه وقټی امام زمان یھویۍ نگاٺ میڪنه بگھ خداحفظش کنھ😁
•
•
اینجا.گنـاه.ممــنوع📗
#امام_زمان 🖇
🔗⃟🌻¦⇢حیدریون
امام على عليه السلام
جَليسُ الخَيرِ نِعمَةٌ، جَليسُ الشَّرِّ نِقمَةٌ؛
همنشين خوب نعمت و همنشين بد، بلا و مصيبت است.
شرح آقا جمال خوانسارى بر غرر الحكم و درر الكلم ج 3، ص 356 ، ح 4719 و 4720
لعنت برااونایی که مولایمان را خانه نیشن کردن
#مباهله
#عیدتونمبارک✨
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۸۲ 📕 آنشب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آن
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۸۳ 📕
پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش را بالا و پایین میبرد. نه با کسی حرف میزد و نه به کسی نگاه میکرد. جو سنگینی بود. هر کسی سعی میکرد که صدای قاشق و چنگالش را درنیاورد. مادر یادش رفته بود برای من بشقاب خورشت بگذارد، برای همین برنجم را خالی میخوردم. جو جوری بود که نمیتوانستم چیزی بگویم. البته برایم مهم هم نبود. ناراحتی پدر آنقدر برایم سنگین بود که اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم. بیشتر با غذایم بازی میکردم. سرم پایین بود و با غذایم کلنجار میرفتم. ناگهان دیدم بشقاب خورشتی کنار دستم گذاشته شد. سرم را بالا آوردم، پدر بشقاب خورشتش را جلوی من گذاشت و گفت:
–چرا خالی میخوری بابا؟ خورشت بریز.
نگاهمان با هم تلاقی شد. پدر لبخند کمجانی به رویم زد و لب زد.
–غذات رو بخور.
از این همه توجه به وجد آمدم. باورم نمیشد پدر در سختترین شرایط حواسش به من باشد. لبخند زدم. چشمهایم شفاف شد. دلم میخواست بغلش کنم و گریه کنم و تمام حرفهای دلم را فقط برای او بیرون بریزم. مادر از قابلمه کنار دستش برای پدر بشقاب خورشت دیگری کشید و گفت:
–اصلا حواس ندارم، دختر خب بگو خورشت نداری. دلم میخواست دست مادر را ببوسم به خاطر این حواسپرتیاش. بغضم را قورت دادم و فقط به مادر لبخند زدم.
پدر نتوانست غذایش را تمام کند و زودتر از سر سفره بلند شد و به اتاقش رفت. ولی قبل از رفتن وضو گرفت و سجاده را از کشوی میز تلویزیون برداشت و با خودش برد.
مادر نگاهش کرد و همانطور که بشقاب پدر را برمیداشت گفت:
–خداروشکر.
صدف نگاه سوالی به مادر انداخت و بعد به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت:
–مامان فکر کنم آقاجان الان دیگه باید قضا بخونن.
مادر گفت:
–نماز مغرب و عشا رو که همیشه موقع اذان تو مسجد میخونه. بعد از خوندن این نماز دیگه حالش خوب میشه.
مادر و صدف وسایل سفره را به آشپزخانه منتقل کردند و همانجا سرگرم حرف شدند. به امیرمحسن گفتم:
–میگم الان برو به آقاجان بگو دیگه.
–الان وقتش نیست. بزار فعلا تو خلوت خودش باشه. مامان راست میگه مطمئنم فردا میشه همون آقاجان همیشگی. بعد از چند دقیقه صدف دستمال آورد و سفره را پاک کرد و دوباره به آشپزخانه رفت.
امیرمحسن گفت:
–اُسوه.
–بله.
–من یه چیزی کشف کردم.
–در مورد چی؟
–در مورد ارتباط تو و مامان.
نزدیکتر رفتم و درست مقابلش نشستم.
–چه کشفی؟
–این که چرا رفتار مامان با تو زیاد مهربون نیست. یا چرا گاهی وقتها باهات خوب میشه، البته خیلی به ندرت.
حرفهایش برای جالب آمد.
–چرا؟
–راستش قبل ازدواجم این سوال بدجور رو مخم بود. ولی حالا دلیلش رو درک میکنم. همینطور دلیل این که چرا با صدف میونش بهتره.
ابروهایم بالا رفت.
–کشف بزرگی کردی، مطمئنم با این کشف زندگیمون متحول میشه.
آهی کشید و گفت:
–باید تو بخوای که بشه.
–فقط من بخوام؟ مامان چی؟
شانهایی بالا انداخت.
–اصراری نیست، اگه خواستی، مثلا صدف خواست و شد.
نگاهی به آشپزخانه انداختم.
–خوشبه حال صدف، چه هواش رو داری.
–باید خیلی نمک نشناس باشم که حواسم بهش نباشه.
سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که امیرمحسن درست میگوید صدف واقعا خیلی زحمت میکشد.
–خب حالا از کشفت بگو.
–دلیلش اینه که با مامان همراه نیستی.
–یعنی چی؟ من که دیگه جوابش رو نمیدم و کنترل زبونم رو...
–نه، منظورم این نبود. اگه باهاش همراه باشی حتی گاهی زبونتم تیز باشه مامان فراموش میکنه و چیزی نمیگه. ببین اگه اینجوری پیش بره ممکنه البته گفتم ممکنه کمکم صدف هم ازت فاصله بگیره.
چشمهایم گرد شد.
–چرا؟ ما که رابطمون خوبه.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۸۳ 📕 پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش را بالا و پایین
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۸۴ 📕
–خدارو شکر. انشاالله که همیشه خوب باشه.
–میشه مصداقی حرفت رو بزنی تا منم بفهمم منظورت چیه.
لب پایینش را با دندانهایش جوید و گفت:
–اوم، ببین مثلا همین الان، موقع چیدن سفره شام یا جمع کردنش تو اصلا کمک نکردی، یا حتی گاهی دقت میکنم برای پختن غذا مشارکت نمیکنی. خب مامان پیش خودش ناراحت میشه، با خودش میگه اُسوه فکر میکنه من خدمتکارشم.
لبهایم را بیرون دادم.
–ولی اینجوریام نیست، اکثرا ظرفها رو من میشورم.
–درسته، ولی اگر مطمئن بودی صدای مامان درنمیاد اون رو هم نمیشستی. البته امیرمحسن درست میگفت، کار خانه انجام دادن واقعا برایم سخت بود.
–شاید تو درست بگی، ولی مادرا که نباید به خاطر این چیزا بچشون رو دوست داشته باشن، عشق مادری...
–بله منم میدونم، به خودتم ثابت شده که مامان خیلی دوستت داره وگرنه وقتی که افتاده بودی بیمارستان اون حال نمیشد. ولی قبول کن که تکرار این رفتارها آدم رو دلچرکین میکنه، تو خودت رو بزار جای مامان، فکر کن دوتا بچه داری، یکیش همش به میل تو رفتار میکنه، اون یکی بیتفاوته، حالا من نمیگم خلاف میلت رفتار کنه، میگم بی،تفاوت، تو خودت میتونی یه اندازه دوسشون داشته باشی؟
–خب شاید این یکی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی به اون یکی هم خشم و غضب نمیکنم.
–مامانم دقیقا همین کار رو با تو میکنه.
اُسوه، مامان دیگه سنی ازش گذشته، تو باید همدمش باشی، باور کن وقت گذروندن با مامان اونقدرام حوصله بر نیست. وقتی فکر کنی هر نگاه محبت آمیزت بهش چقدر گرههای زندگیت رو باز میکنه دیگه...
–میدونم، ولی آخه مامان اصلا به من رو نمیده که بخوام باهاش قاطی بشم.
–اصلا نیازی به رو دادن مامان نیست. تو از همین فردا دست رو حساسیتهای مامان نزار. مثلا از همون اتاق خودت شروع کن. سعی کن همیشه مرتب باشه، بعد هم کمکم هر روز یه مقدار کمک مامان کن. اینجوری به مرور اونم دلش باهات صاف میشه.
به پایهی مبل تکیه دادم و زانوهایم را جمع کردم.
–سخته امیرمحسن. مثلا همین اتاقم، گاهی من با عجله میرم سرکار خب تختم رو وقت نمیکنم مرتب کنم و لباسامم نمیزارم تو کمد، این که ناراحتی نداره. چرا مامان سر این چیزای بیاهمیت اینقدر غر میزنه؟
پوفی کرد و پاهایش را دراز کرد.
–خواهر من مامان به این چیزا حساسه، ایبابا چند بار بگم. بعدشم سخته چیه؟ پسفردا چطوری میخوای زندگی جمع کنی تو. من مطمئنم اگه بخوای میتونی.
–حالا ببینم چی میشه.
نفسش را بیرون داد.
–دوباره میخوای موکولش کنی یه روز دیگه؟ نشه مثل اون بوتهی خار.
–کدوم؟
–بوتهی خاری رو تصور کن که میخوای از باغچهی خونت بکنی و بندازیش دور
هی امروز و فردا میکنی چند سال میگذره و تو بهش اعتنا نمیکنی
به مرور اون قدرت و شادابی جوونیت رو از دست میدی و اون خار هم بزرگتر و ریشه دارتر میشه
اونوقت اگر بخواهی خار رو بکنی خیلی سخته، صفات ما هم همینطور هستن.
آه از ته دلی کشیدم.
–ایبرادر، خونم کجا بود که باغچه داشته باشه. بعد یک لحظه تصور کردم اگر با راستین ازدواج کنم خانهشان باغچه دارد و...
با صدای امیرمحسن با اکراه از باغچهی خانهی همسایه دل کندم و به حرفهایش گوش سپردم.
–دوباره رفتی تو هپروت؟ اون یه مثال بود خواهر جان.
–باشه، چشم، خار رو کلا از ریشه درشمیارم. گرچه همینجوریشم کلی ریشش قوی شده.
صدف با سینی چای وارد شد. با لبخند سینی را جلوی ما گذاشت. از لطفش خجالت کشیدم. تشکر کردم و گفتم:
–دستت درد نکنه، ظرفها رو بزار بمونه خودم میشورما.
صدف هم لبخند زد.
–اتفاقا میخواستم بشورم مامان نذاشت گفت اُسوه میاد میشوره.
زمزمه کردم:
–دستش درد نکنه.
بلند شدم که به آشپزخانه بروم. ولی صدای پیامک گوشیام منصرفم کرد. از وقتی گوشی جدید را روشن کرده بودم گوش به زنگ بودم و منتظر پیام پریناز بودم. دلم برای راستین آشوب بود.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
ازمنپرسیدندکجازندگیمیکند؟
بہسینہاماشارھکردموگفتم؛
آدرسهمیشگیاواینجاست(꧇🌿
#یاایهاالعزیز💫
#السلام_علیک_یا_صاحب الزمان🥀
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
‹🕊 @Banoyi_dameshgh›
~حیدࢪیون🍃
:))
-میگفت
شهادتخوباستاماتقوا
بهتراست..
میدونییعنیچی؟!
یعنیتاپارونفستنزاشتی
شهیدنمیشی....
اولتقوابعدآرزویشهادٺ=)🌱'
#شهیداحمدمشلب✨
#رفتند.تا.ما.بمانیم🥀
•| #عزیزم_حسین✨❤️|•
••یهاهلدلیمیگفت:براتونآرزو،
میکنمآنزمانیکہدرمحشرخدابگوید
چہداشتی؟حسینسربلندکندبگوید
کہحسابشدمهمانمناست:)🌱