eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇🍃💚•• 🔗🍃 روایت عشق :)🕊️⁩: نام: حسین‌هریری محل‌تولد: مشهد تاریخ‌تولد:۱۳۶۸/۰۸/۰۳ تاریخ‌شهادت:۱۳۹۵/۰۸/۲۰ محل‌شهادت:حلب آدرس‌مزار:بهشت‌رضای‌مشهد ☘️ کودکی‌و‌خصوصیات‌اخلاقی: حسین در خانواده‌ای پرجمعیت به دنیا آمد و ۱۱ خواهر و برادر داشت. آخرین پسر این خانواده بود و گوش به فرمان پدر و مادر، آنها را احترام می‌کرد. قرآن‌خوان بود و هر روز مسجد می‌رفت و در کلاس‌های قرآن شرکت و قرآن تلاوت می‌کرد. دوران کودکی حسین در محله امامزاده زید(ع) گذشت. از همان کودکی فعالیت‌های مذهبی مسجد و امامزاده شرکت می‌کرد و به یاد دارم روز عاشورا از صبح اول وقت که دسته‌های مختلف عزاداری به امامزاده می‌آمدند برای آنها اسفند دود می‌کرد و از عزاداران پذیرایی می‌کرد. حسین از همان دوران، تلاوت قرآن را شروع کرد و در مسجد محل قرآن می‌خواند. وی جوانی ساده، سر به زیر و مطیع بود و هرگاه کاری از او می‌خواستیم فوراً اطاعت می‌کرد. ☘️ قسمتی‌از‌وصیت‌نامه‌برای‌همسر: اگر خداوند شهادت را لیاقت من دانست چه بهتر که به آرزویم میرسم.خودت هم میدانی که بارهابه شما گفته ام که ان شاءالله در آخر،شهادت نصیب من خواهد شد.همسرم من که شهید شدم نمیگذاری صدای گریه هایت را مرد نامحرم بشنود،نمیگذاری که زنان ومردان نامحرم،اشک هایت را ببینند که دوست را ناراحت کنی و دشمن را خوشحال.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال عید و ࢪوز مباهلہ: ❶. غسل و ࢪوزه ❷. دو ࢪڪعت نماز مثل نماز عید غدی ❸. خواندن دعاۍ مباهلہ ❹. هفتاد باࢪ استغفاࢪ ❺. صدقہ دادن ❻. زیاࢪت امیࢪالمومنین ❼. زیاࢪت جامعہ ڪبیࢪه
• بھ خودٺ سخت بگیࢪ..🙂 نزاࢪ چشمات هࢪچیزیو ببینہ..👀 نزار گوشاٺ ھࢪچیزیو بشنوھ واسه خودت ارزش باݪایۍ قائݪ باش😌 با ھࢪ ڪسۍ نࢪو با اونایۍ بࢪو ڪه خداٺ دوسټ داࢪه با اونۍ بࢪو ڪه وقټی امام زمان یھویۍ نگاٺ میڪنه بگھ خداحفظش کنھ😁 • • اینجا.گنـاه.ممــنوع📗 🖇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔗⃟🌻¦⇢حیدریون
خوشبخت‌آن‌دلی‌؛ که‌فقط‌مبتلای‌توست...♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔗⃟🌻¦⇢حیدریون
امام على عليه السلام جَليسُ الخَيرِ نِعمَةٌ، جَليسُ الشَّرِّ نِقمَةٌ؛ همنشين خوب نعمت و همنشين بد، بلا و مصيبت است.  شرح آقا جمال خوانسارى بر غرر الحكم و درر الكلم ج 3، ص 356 ، ح 4719 و 4720  لعنت برااونایی که مولایمان را خانه نیشن کردن
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۸۲ 📕 آن‌شب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آن
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۸۳ 📕 پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش را بالا و پایین می‌برد. نه با کسی حرف میزد و نه به کسی نگاه می‌کرد. جو سنگینی بود. هر کسی سعی می‌کرد که صدای قاشق و چنگالش را درنیاورد. مادر یادش رفته بود برای من بشقاب خورشت بگذارد، برای همین برنجم را خالی می‌خوردم. جو جوری بود که نمی‌توانستم چیزی بگویم. البته برایم مهم هم نبود. ناراحتی پدر آنقدر برایم سنگین بود که اصلا دلم نمی‌خواست چیزی بخورم. بیشتر با غذایم بازی می‌کردم. سرم پایین بود و با غذایم کلنجار می‌رفتم. ناگهان دیدم بشقاب خورشتی کنار دستم گذاشته شد. سرم را بالا آوردم، پدر بشقاب خورشتش را جلوی من گذاشت و گفت: –چرا خالی می‌خوری بابا؟ خورشت بریز. نگاهمان با هم تلاقی شد. پدر لبخند کم‌جانی به رویم زد و لب زد. –غذات رو بخور. از این همه توجه به وجد آمدم. باورم نمیشد پدر در سخت‌ترین شرایط حواسش به من باشد. لبخند زدم. چشم‌هایم شفاف شد. دلم می‌خواست بغلش کنم و گریه کنم و تمام حرفهای دلم را فقط برای او بیرون بریزم. مادر از قابلمه کنار دستش برای پدر بشقاب خورشت دیگری کشید و گفت: –اصلا حواس ندارم، دختر خب بگو خورشت نداری. دلم می‌خواست دست مادر را ببوسم به خاطر این حواس‌پرتی‌اش. بغضم را قورت دادم و فقط به مادر لبخند زدم. پدر نتوانست غذایش را تمام کند و زودتر از سر سفره بلند شد و به اتاقش رفت. ولی قبل از رفتن وضو گرفت و سجاده را از کشو‌ی میز تلویزیون برداشت و با خودش برد. مادر نگاهش کرد و همانطور که بشقاب پدر را برمی‌داشت گفت‌: –خداروشکر. صدف نگاه سوالی به مادر انداخت و بعد به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت: –مامان فکر کنم آقا‌جان الان دیگه باید قضا بخونن. مادر گفت: –نماز مغرب و عشا رو که همیشه موقع اذان تو مسجد می‌خونه. بعد از خوندن این نماز دیگه حالش خوب میشه. مادر و صدف وسایل سفره را به آشپزخانه منتقل کردند و همانجا سرگرم حرف شدند. به امیرمحسن گفتم: –میگم الان برو به آقاجان بگو دیگه. –الان وقتش نیست. بزار فعلا تو خلوت خودش باشه. مامان راست میگه مطمئنم فردا میشه همون آقاجان همیشگی. بعد از چند دقیقه صدف دستمال آورد و سفره را پاک کرد و دوباره به آشپزخانه رفت. امیرمحسن گفت: –اُسوه. –بله. –من یه چیزی کشف کردم. –در مورد چی؟ –در مورد ارتباط تو و مامان. نزدیکتر رفتم و درست مقابلش نشستم. –چه کشفی؟ –این که چرا رفتار مامان با تو زیاد مهربون نیست. یا چرا گاهی وقتها باهات خوب میشه، البته خیلی به ندرت. حرفهایش برای جالب آمد. –چرا؟ –راستش قبل ازدواجم این سوال بدجور رو مخم بود. ولی حالا دلیلش رو درک می‌کنم. همینطور دلیل این که چرا با صدف میونش بهتره. ابروهایم بالا رفت. –کشف بزرگی کردی، مطمئنم با این کشف زندگیمون متحول میشه. آهی کشید و گفت: –باید تو بخوای که بشه. –فقط من بخوام؟ مامان چی؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –اصراری نیست، اگه خواستی، مثلا صدف خواست و شد. نگاهی به آشپزخانه انداختم. –خوش‌به حال صدف، چه هواش رو داری. –باید خیلی نمک نشناس باشم که حواسم بهش نباشه. سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که امیرمحسن درست می‌گوید صدف واقعا خیلی زحمت می‌کشد. –خب حالا از کشفت بگو. –دلیلش اینه که با مامان همراه نیستی. –یعنی چی؟ من که دیگه جوابش رو نمیدم و کنترل زبونم رو... –نه، منظورم این نبود. اگه باهاش همراه باشی حتی گاهی زبونتم تیز باشه مامان فراموش میکنه و چیزی نمیگه. ببین اگه اینجوری پیش بره ممکنه البته گفتم ممکنه کم‌کم صدف هم ازت فاصله بگیره. چشم‌هایم گرد شد. –چرا؟ ما که رابطمون خوبه.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۸۳ 📕 پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش را بالا و پایین
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۸۴ 📕 –خدارو شکر. انشاالله که همیشه خوب باشه. –میشه مصداقی حرفت رو بزنی تا منم بفهمم منظورت چیه. لب پایینش را با دندانهایش جوید و گفت: –اوم، ببین مثلا همین الان، موقع چیدن سفره شام یا جمع کردنش تو اصلا کمک نکردی، یا حتی گاهی دقت می‌کنم برای پختن غذا مشارکت نمی‌کنی. خب مامان پیش خودش ناراحت میشه، با خودش میگه اُسوه فکر می‌کنه من خدمتکارشم. لبهایم را بیرون دادم. –ولی اینجوریام نیست، اکثرا ظرفها رو من می‌شورم. –درسته، ولی اگر مطمئن بودی صدای مامان درنمیاد اون رو هم نمی‌شستی. البته امیرمحسن درست می‌گفت، کار خانه انجام دادن واقعا برایم سخت بود. –شاید تو درست بگی، ولی مادرا که نباید به خاطر این چیزا بچشون رو دوست داشته باشن، عشق مادری... –بله منم می‌دونم، به خودتم ثابت شده که مامان خیلی دوستت داره وگرنه وقتی که افتاده بودی بیمارستان اون حال نمیشد. ولی قبول کن که تکرار این رفتارها آدم رو دلچرکین می‌کنه، تو خودت رو بزار جای مامان، فکر کن دوتا بچه داری، یکیش همش به میل تو رفتار میکنه، اون یکی بی‌تفاوته، حالا من نمی‌گم خلاف میلت رفتار کنه، میگم بی،تفاوت، تو خودت می‌تونی یه اندازه دوسشون داشته باشی؟ –خب شاید این یکی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی به اون یکی هم خشم و غضب نمی‌کنم. –مامانم دقیقا همین کار رو با تو میکنه. اُسوه، مامان دیگه سنی ازش گذشته، تو باید همدمش باشی، باور کن وقت گذروندن با مامان اونقدرام حوصله بر نیست. وقتی فکر کنی هر نگاه محبت آمیزت بهش چقدر گره‌های زندگیت رو باز می‌کنه دیگه... –می‌دونم، ولی آخه مامان اصلا به من رو نمیده که بخوام باهاش قاطی بشم. –اصلا نیازی به رو دادن مامان نیست. تو از همین فردا دست رو حساسیتهای مامان نزار. مثلا از همون اتاق خودت شروع کن. سعی کن همیشه مرتب باشه، بعد هم کم‌کم هر روز یه مقدار کمک مامان کن. اینجوری به مرور اونم دلش باهات صاف میشه. به پایه‌ی مبل تکیه دادم و زانوهایم را جمع کردم. –سخته امیرمحسن. مثلا همین اتاقم، گاهی من با عجله میرم سرکار خب تختم رو وقت نمی‌کنم مرتب کنم و لباسامم نمیزارم تو کمد، این که ناراحتی نداره. چرا مامان سر این چیزای بی‌اهمیت اینقدر غر میزنه؟ پوفی کرد و پاهایش را دراز کرد. –خواهر من مامان به این چیزا حساسه، ای‌بابا چند بار بگم. بعدشم سخته چیه؟ پس‌فردا چطوری میخوای زندگی جمع کنی تو. من مطمئنم اگه بخوای می‌تونی. –حالا ببینم چی میشه. نفسش را بیرون داد. –دوباره میخوای موکولش کنی یه روز دیگه؟ نشه مثل اون بوته‌ی خار. –کدوم؟ –بوته‌ی خاری رو تصور کن که می‌خوای از باغچه‌ی خونت بکنی و بندازیش دور هی امروز و فردا میکنی چند سال میگذره و تو بهش اعتنا نمیکنی به مرور اون قدرت و شادابی جوونیت رو از دست میدی و اون خار هم بزرگتر و ریشه دارتر میشه اونوقت اگر بخواهی خار رو بکنی خیلی سخته، صفات ما هم همینطور هستن. آه از ته دلی کشیدم. –ای‌برادر، خونم کجا بود که باغچه داشته باشه. بعد یک لحظه تصور کردم اگر با راستین ازدواج کنم خانه‌شان باغچه دارد و... با صدای امیرمحسن با اکراه از باغچه‌ی خانه‌ی همسایه دل‌ کندم و به حرفهایش گوش سپردم. –دوباره رفتی تو هپروت؟ اون یه مثال بود خواهر جان. –باشه، چشم، خار رو کلا از ریشه درش‌میارم. گرچه همینجوریشم کلی ریشش قوی شده. صدف با سینی چای وارد شد. با لبخند سینی را جلوی ما گذاشت. از لطفش خجالت کشیدم. تشکر کردم و گفتم: –دستت درد نکنه، ظرفها رو بزار بمونه خودم میشورما. صدف هم لبخند زد. –اتفاقا می‌خواستم بشورم مامان نذاشت گفت اُسوه میاد میشوره. زمزمه کردم: –دستش درد نکنه. بلند شدم که به آشپزخانه بروم. ولی صدای پیامک گوشی‌ام منصرفم کرد. از وقتی گوشی جدید را روشن کرده بودم گوش به زنگ بودم و منتظر پیام پری‌ناز بودم. دلم برای راستین آشوب بود.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
از‌من‌پرسیدند‌کجا‌زندگی‌میکند؟ بہ‌سینہ‌ام‌اشارھ‌کردمو‌گفتم؛ آدرس‌همیشگی‌او‌اینجاست(꧇🌿 💫 الزمان🥀 | | ‹🕊 @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا کِی این زاویه دید رو بهمون میدی؟؟💔 کِی؟؟؟😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
:))
-میگفت شهادت‌خوب‌است‌اماتقوا بهتر‌است.. میدونی‌یعنی‌چی؟! یعنی‌تاپارونفست‌نزاشتی‌ شهیدنمیشی.... اول‌تقوا‌بعدآرزوی‌شهادٺ=)🌱' .تا.ما.بمانیم🥀
•| ✨❤️|• ••یه‌اهل‌دلی‌میگفت:براتون‌آرزو، میکنم‌آن‌زمانی‌کہ‌درمحشرخدابگوید چہ‌داشتی؟حسین‌سربلندکندبگوید کہ‌حساب‌شدمهمان‌من‌است:)🌱
جـٰان‌را‌کِہ‌هیـچ..🚶🏿‍♂ مَن‌جَھانَم‌را‌فـَداۍ‌یک‌خَنده‌ۍ‌تـو‌میڪُنـم♥️! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۸۴ 📕 –خدارو شکر. انشاالله که همیشه خوب باشه. –میشه
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۸۵ 📕 گوشی را از روی کانتر برداشتم و همانطور که صفحه‌اش را روشن می‌کردم به طرف اتاقم راه افتادم. چند پیام داشتم. نورا بارها پیاده داده بود. –کسی پیامی چیزی برایت نفرستاده؟ یک بار دیگر هم گفته بود: – مادر شوهرم خیلی می‌پرسه اگه از آقا راستین پیامی امد به ما اطلاع بده. چرا صدای پیامهایش را نشنیده بودم. با عجله بقیه پیامها را چک کردم. از یک شماره‌ایی که برایم آشنا نبود هم یک پیام آمده بود. فوری بازش کردم. یک ویدیو بدون هیچ توضیحی از آن شماره ارسال شده بود. ترسیدم بازش کنم. نکند دوباره چیزی باشد که حالم را بد کند. دل دل کردم. حتما از طرف پری‌ناز است، شاید شماره‌ی جدیدش است. چاره‌ایی جز دانلود کردن نداشتم. باید به خانواده راستین خبر می‌دادم. دستم را روی ویدیو سُر دادم شروع به چرخیدن کرد. انگار در دلم با هر چرخشش بلوایی به پا میشد. قلبم، رگهایم، جزء جزء بدنم بر علیه من اغتشاش کرده بودند و می‌خواستند به آتشم بکشند. ولی درک نمی‌کردم اعتراضشان برای چه بود. پاهایم دیگر برای ایستادن یاری‌ام نمی‌کردند. روی لبه‌ی تخت نشستم. دستهایم هم معترض بودند و نمی‌خواستند وزن گوشی را تحمل کنند. گوشی را روی تخت گذاشتم. نمی‌دانم چرا اعضای بدنم از من پیروی نمی‌کردند. فقط چشم‌های با دل و جان یاری‌ام می‌کردند و با تمام قدرت به چرخش صفحه زوم کرده بودند. بالاخره فیلم دان شد. دیگر طاقت نداشتم. با احتیاط لمسش کردم. ابتدا تصویر یک تخت بود و کسی که روی آن دراز کشیده بود. تختی با میله‌های فلزی، به نظر قدیمی می‌آمد. پتویی روی فردی که دراز کش بود انداخته بودند که نو به نظر نمی‌رسید. دوربین فقط پاهای فرد را نشان می‌داد. چند ثانیه‌ایی دوربین ثابت بود تا این که کم‌کم به طرف بالا حرکت کرد. خدایا نکند این راستین است و اتفاقی برایش افتاده. احساس کردم دستهایم یک تکه یخ شده‌اند و حس ندارند. زیر بغلم گذاشتمشان و فشارشان دادم. بالاخره با هر جان کندنی بود دوربین به صورت فردی که روی تخت دراز کشیده بود نزدیک شد. تا همینجا هم کافی بود تا تشخیص بدهم خودش است. راستین بود. دوربین روی صورتش زوم کرد. چشم‌هایش بسته بودند. نمی‌دانم خواب بود یا بیهوش. کمی ته ریش داشت. تا به حال با ته ریش ندیده بودمش. اخم ریزی بین دو ابرویش بود، شاید در خواب هم آرامش نداشت. خدا را شکر کردم که زنده است و حالش خوب است. فقط رنگش کمی پریده بود. با دیدن تصویرش دهانم خشک شد و اینبار دیگر چشم‌هایم هم به جوشش درآمدند، طوری که دیگر تصویر را درست نمی‌توانستم ببینم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای حرف زدنش، حمایتهایش، اخم کردنهایش و حتی برای شنیدن جمله‌ی همیشگی‌اش "من اینجا بیشتر از همه به تو اعتماد دارم" دوربین از اتاقی که راستین در آن قرار داشت بیرون آمد و به اتاق کناری‌اش رفت. بعد روی میز جابجا شد و تصویر پری‌ناز جلوی دوربین گوشی‌اش آمد. چشم‌هایم را روی هم فشار دادم تا تصویرش را واضح‌تر ببینم. پری‌ناز لبخند مضحکی زد و گفت: –اُسوه خانم دسته گلی که به آب دادی رو دیدی؟ موقعی که می‌خواستی فرار کنی وقتی راستین بهت گفت برو همون اول می‌رفتی دیگه، مگه مجبور بودی فیلم هندیش کنی و حواس راستین رو پرت کنی، که آخرشم اینجوری بشه؟ البته شانسی که آورد ما زود تونستیم جلوی خونریزیش رو بگیریم، وگرنه الان جنازش رو روی دست مادرش گذاشته بودی. لب زدم. –لال بشی، خدا نکنه. نگاهی به اطرافش انداخت و با یک اعتماد به نفس کاذبی گفت: –الان حالش خیلی خوبه، دکتر گفته بهترم میشه. فقط یه کم درد داشت بهش آرام بخش تزریق کردیم تا راحت بخوابه. این فیلم رو به خانوادش نشون بده که خیالشون راحت بشه. بعدشم بگو اگه پسرشون رو میخوان اول باید تو رو از سر راه من بردارن، تنها راهشم اینه که تو رو شوهر بدن، بعد از گفتن این جمله‌، خنده‌‌ایی کرد و ادامه داد: –باید باکسی ازدواج کنی که من میگم. میخوام بهت بفهمونم که دنبال نامزد یکی دیگه رفتن یعنی چی. همینطور راستینم باید بفهمه وقتی یکی رو وابسته‌ی خودش کرده در برابرش مسئوله، من یک سال فقط با یاد اون خوابیدم و بلند شدم اونوقت حالا به خاطر نوع کارم من رو پس میزنه و به تو می‌گه منتظرم بمون؟ در اینجا مکثی کرد و انگار بغضش را قورت داد و دوباره دنباله‌ی حرفش را گرفت. –راستین یا با من باید باشه یا با هیچ کس. من چشم ندارم اون رو با یکی دیگه ببینم. حتی بمیرم هم بازم نمیخوام اون با کسی به جز من باشه، امیدوارم بفهمی و مثل همیشه لج بازی نکنی، اونی که باید باهاش ازدواج کنی قبلا خواستگاریت امده و توام نظرت بهش مثبت بوده، پس از دید تو پسر خوبیه، نمی‌دونم بعدا چت شده که نظرت عوض شد. حتما چشمت به نامزد من خورده. اوبرای لنز دوربین پشت چشمی نازک کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۸۵ 📕 گوشی را از روی کانتر برداشتم و همانطور که صفح
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۸۶ 📕 –تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگیت من خیالم راحت نمیشه، فقط اینجوری می‌تونم حذفت کنم و از زندگی خودم بیرونت کنم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی بازم برات فیلم می‌فرستم. فیلم تمام شد ولی من هنوز چشم به صفحه‌ی موبایلم دوخته بودم. باورم نمیشد. با خودم فکر کردم یعنی جدی گفت؟ احساس کردم بعضی حرفهایش را متوجه نشدم. دوباره و چند باره فیلم را نگاه کردم. اثری از شوخی در حرفهایش نبود. یعنی واقعا او هم به اندازه‌ی من به راستین علاقه دارد؟ پس چرا باب میل راستین عمل نمی‌کند؟ چرا اینقدر آزارش می‌دهد؟ نمی‌فهمیدمش. وقتی به خواسته‌ایی که از من داشت فکر کردم دوباره به حرفهایش شک کردم. مگر می‌شود چنین درخواستی؟ او که با راستین از کشور خارج می‌شوند پس به زندگی من چه کار دارد؟ او که را می‌گفت که به خواستگاری من آمده؟ دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. داغ بود. من به راستین قول دادم که تا آخر عمر منتظرش می‌مانم. حالا این دختره‌ی دیوانه چه می‌گفت؟ حقیقتا عقل ندارد. اگر عقل داشت که به خاطر پول دنبال این کارها نمی‌رفت. لحظه‌ایی که راستین به طرفم برگشت و پرسید،"به هر دلیلی اگر نیومدم منتظرم میمونی؟ " برای هزارمین بار جلوی چشم‌هایم رقصید، و من در جواب گفتم:"تا آخر عمرم" حالا... صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و روی زمین سُرش دادم. مغزم خالی شده بود. احساس کردم بادی از گوشهایم با سرعت به طرف مغزم هجوم آورده است. سرم مثل بادکنکی شده بود که یک نفر با تمام قدرت درونش می‌دمد. سرم را روی بالشتی که روی تختم بود فشار دادم فایده‌ایی نداشت سرم بزرگتر میشد. خدایا خودت کمکم کن. اوضاع آنقدر پیچیده شده بود و گره‌ی کور خورده بود که فقط خدا می‌توانست بازش کند. چندین بار خدا را صدا زدم بارها و بارها و بارها، چیزی در من شکست. خرده‌هایش خراش میداد قلبم را، چیزی شبیه یک تکه‌ شیشه‌ی نوک تیز، روی قلبم کشیده میشد. آنقدر قوی که بلند شدم و دستم را ناخوداگاه به روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم. پایم با گوشی برخورد کرد. با دیدن گوشی یاد تصویر معصوما‌نه‌ی راستین افتادم و گریه‌ام گرفت، دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم تا صدای هق هق گریه‌ام بلند نشود. خدایا اگر مادرش این فیلم را ببیند با من چه برخوردی می‌کند. حتما با حرفهایی که پری‌ناز در فیلم می‌گوید مرا بیشتر از قبل مقصر این حال پسرش خواهد دانست. نمی‌دانم چقدر گریه کرده بودم که همانطور خوابم برد. با صدای آلارم گوشی‌ام چشم‌هایم را باز کردم. اولین چیزی که یادم آمد چهره‌ی راستین در آن فیلم بود. با آن ته ریشش چقدر زیباتر شده بود. پایم را که از تخت بر روی زمین گذاشتم صدف را دیدم که کمی آن طرفتر خوابیده است. پس شب به خانه‌شان نرفته‌اند. به آشپزخانه رفتم تا برای نماز وضو بگیرم. ظرفهای نشسته‌ی داخل سینک جایی برای وضو گرفتن نگذاشته بودند. در دلم به پشتکار مادرم تحسین گفتم و حرفهای امیرمحسن را تایید کردم. چقدر خوب مادر را شناخته بود. خیلی آرام و با طمأنینه شروع به شستن ظرفها کردم. بقیه هم کم‌کم بیدار شدند و نمازشان را خواندند. چیزی به طلوع نمانده بود که کارم تمام شد. همه‌ی جای آشپزخانه را مرتب کردم و دستمال کشیدم. از تمیزی برق میزد. نمازم را که خواندم گوشی‌ام را باز کردم. ناگهان غم عالم به دلم آمد. دو دل بودم که آیا کلیپ را برای نورا بفرستم یا نه، آخر به این نتیجه رسیدم که چاره‌ایی ندارم بالاخره که خبردار می‌شوند پس بهتر است خودم را خرابتر از این نکنم. اصلا شاید با نشان دادن این فیلم به پلیس، بشود سرنخی پیدا کرد.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
زمـان‌،همـہ‌چیز‌را‌ڪھنہ‌می‌ڪند، مگرخـون‌شھید‌را . . . اَللَّھُـمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْـفَـرَج‌وَ‌فَرَجَنابِهِ🤲 🦋 •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌ @Banoyi_dameshgh ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آیت الله بهجت می‌گفتن: هر وقت دلتون برای امام زمان تنگ شد به صفحات قرآن نگاه کنید🕊🌸
••• |💌|امیرالمومنین امام علی علیه السلام فرمودند✨: [از ورزيدن بيجا بپرهيز كه اين كار، زن سالم را به بيمارى مى‌كشانَد و پاکدامن را به ...👌] |📚| نامه ۳۱،نهج البلاغه🌹| | 💓| ³¹³____________________________ 🌻|| @Banoyi_dameshgh
خدایا‌...🌿 سرنوشت‌ مرا‌ خِیر‌ بنویس،✨ تقدیری‌ مبارک.... تا هر چه‌ را که‌ تو‌ دیر‌ میخواهی‌، من زود نخواهم و هر چه‌ را‌ که‌ تو‌ زود‌ میخواهی، دیر‌نخواهم🤲💓 | ♥️| ³¹³____________________________ 🌻|| @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh