هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
@Banoyi_dameshgh
🎞⃟🍇
❣#سلام_آقا_جان
📖 السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الفَرِیدُ...
🌱سلام بر تو ای یگانه دوران و ای همنشین تنهایی!
سلام بر تو و بر روزی که جهان با قدومت آباد خواهد شد.
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh ˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿🌺🌿🌼
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 💚
#اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک
[خدااهلبیتوگذاشتہواسہدوستداشتندلت
کہبہسمتاهلبیتکشیدهمیشہاینآغاز
ماجراست ..
دیدۍیہدفعہهوسمیکنۍمیگۍخدایابرمکربلا کنارقبرامامحسین
میفرماییدکسۍدوستنداشتہباشہبرهکربلا مومننیستعلامتمومناینہکہهرچندوقت
یہباردلشتنگمیشہبرابینالحرمین ..💔
نمیدونہبراچۍمیگہمیخوامبرمکربلا
محبتاولیاروخداگذاشتہبراۍچی؟
براۍاینکہیہزرهبچشےاینابندگانخدان
بندگانخوبخدا🌱
"حبخودشبیادچہخواهدکردباتو"
- استاد پناهیان🎙]
•📚📿•
-میگفت..
ماآمدهایمزندگیکنیمتاقیمت
پیداکنیم،
نهاینکهباهرقیمتیزندگیکنیم!
زندگیماحکایتیخفروشیاستکهازاو
پرسیدند:فروختی؟!
گفت:نهولۍتمامشد..
#آیتاللهبهجت
•♥️🕊•
شهادتنوعمرگراعوضمیڪند
وقتمرگراعوضنمیڪند...
ازمرگنترسید؛ جوریدرزندگی
حرڪتکنیدڪهخداوندشهادت
رانصیبتانڪندوازدنیاببرد!
#شهیدانه
#شهیدجوادمحمدی
#صرفاجهتاطلاع . . .
ازآدمهاۍمذهبۍنہ، ولۍازآدمهاۍمذهبۍنمابترسید!
اونهابہدرجہاۍرسیدنکہمطمئنهستن؛ هرڪارۍبڪنناشکالۍنداره
چونفڪرمیڪننباعبادتڪردنجبرانشمیڪنن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با شهادت ببر مرا !
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل
°•○●﷽●○•°
محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن.
با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.
همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم .
چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!
چند دقیقه بعد برگشت
چشام به حلقه ی تو دستام بود
نمیخواستم دیگه نگاش کنم
بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من.
مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا
+ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟
از جام پاشدم و
_این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد.
منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت
+این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد.
شما به بزرگی خودتون ببخشید
از حرفش یه لبخند زدم
بازم چیزی نگفتم
محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود.
رسیدیم به ماشینش.
درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد
+بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین
میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد
+دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم
_نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و
+پس چرا...؟
سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست
دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.
____
محمد
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید .
شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد.
برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم
_دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه!
شکلات و از دستم گرفت و
+ممنونم
_خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم.
کاکائوش و نصف کرد
نصفش و گذاشت تو دهنش
منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد.
نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم.
بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم
با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم.
دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم
ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و
+دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم
_فاطمه خانم
برگشت سمتم
دوباره نگاهمون گره خورد.
_به خانواده سلام برسونید
+چشم
خواست برگرده که گفتم
_و...
دوباره برگشت سمتم که ادامه دادم
+مراقب خودتون باشین
↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل_ویک
°•○●﷽●○•°
شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم.
ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی.
دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟
چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین.
درو باز کردو روی صندلی عقب نشست.
فاطمه :سلام
ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟
فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری
ریحانه : خوبم خداروشکر
از تو آینه بهش نگاه کردم که
سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم.
پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم...
چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن.
کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم
از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم
ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست
حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم.
____
فاطمه
کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم.
ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند.
من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم
ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا
یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟
دلمنمیخواست این سوال و بپرسه
بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازمندارم.
ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟
قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد
با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم.
دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد...
من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن.
____
محمد
حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد.
با تعجب به سمت ریحانه برگشتم
بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها.
از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه!
نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته...
____
فاطمه
رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد.
همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود
سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد .
دوباره گفت :فاطمه خانوم
سرش و سمتم چرخوند .
حس کردم دلم ریخت .
هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم.
اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد
گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد .
از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم.
محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد
قند تو دلم آب شد.
به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه!
خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود
ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله
ریحانه :خب پس بریم داخل
رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن.
تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم.
محمد:دوستش دارین ؟
نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟
_این خیلی خوشگله
حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟
گوشیم زنگ خورد
حلقه و از دستم در اوردم و به تماس جواب دادم
↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل_ودو
°•○●﷽●○•°
_جانم مامان کجایی؟
+سلام من شیفتم تموم شد شما کجایین ؟
آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست
با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم.
دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته
چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش
مامان اومد داخل و سلام کرد
ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد
+سلام پسرم خوبی؟
محمد:سلام ممنونم
مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟
_چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد
نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه
به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم
مامان به محمد گفت :شما از هیچکدوم خوشتون نیومده
محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد
آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید
بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم
بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه
از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت
لبخند زد و گفت :مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه خیلی قشنگه
صداش آروم بود ولی مامان شنید وبالبخند نگامون کرد
وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد
شیطنتم محو میشدو مظلوم میشدم
پول حلقه ها روحساب کردیم
قیمتشون تقریبا یکی بود
اومدیم بیرون ومحمد هردوتاحلقه روبه مامان داد
ریحانه گفت میخوادطلاهاشو ببینه برای همین داخل موند
مامان رفت سمت ماشینشو
+جایی میخواین برین بازم؟
بهش نگاه کردمو
_نه کجا؟
مامان بهم تنه زدو
+با تو نبودم،با آقا محمد بودم
خجالت کشیدم محمدگفت
+نه کار خاصی نداریم ولی بمونیدمن برم یه چیزی براتون بگیرم
مامان گفت
+نه زحمتتون میشه من بایدبرم خونه عجله دارم دست شما دردنکنه پسرم
محمد لبخند زدو
+خواهش میکنم چشم اذیتتون نمیکنم
رفتم سمت ماشین مامان که محمدگفت
+کجا؟
_برم دیگه
+نه شمابمونیدمامیرسونیمتون
ازماشین مامان فاصله گرفتم وباهاش خداحافظی کردم که گفت
+زودبیاخونه کارت دارم
_چشم
با فاصله پیش محمد ایستادم
اونم ازمامان خداحافظی کرد وبه من گفت
+یه چنددقیقه صبر کنیدبیزحمت الان میام
سرم و تکون دادم
دور شد یه نفس عمیق کشیدم واز پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه
سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد بلند گفتم
_مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی
+اولا سلام بردختر عموی خوشگلم
دوماحالت چطوره واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته
فراموشی رسم مانبود
در همین حین ریحانه باصورت پراز بهت از مغازه خارج شدو دوییدسمتم
دلیل رفتارش ونفهمیدم
دستم وکشیدو فاصلم وبا مصطفی بیشترکردکه باعث شدمصطفی بگه
+وااین چه وضعشه
بابرگشتن مصطفی منم برگشتم
محمد اومده بود
حس کردم یکی قلبم وازجاش کند
مصطفی برگشت سمتمو
+فاطمه هنوز دیرنشده،هنوز وقت داری برگرد خوشبختت میکنم من هنوز عاشقتم
دوباره گریم گرفت
نمیتونستم خودم و کنترل کنم
همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟
سرم گیج میرفت
حس کردم پاهام شل شده
عجیب بودبرام که محمد واکنشی نشون نداد دست ریحانه رومحکم گرفتم میخواستم برم ولی نمیتونستم
وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد
همه ی دنیاروسرم آوار شده بود
همه چی دورسرم میچرخید
محمد دست مصطفی روگرفت
+چراول نمیکنی آقا مصطفی
کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی بازندگیمون چیکارداری؟چرا واقعیتو قبول نمیکنی چرا شَرِتو کم نمیکنی اززندگیم
چندتا نفس عمیق کشید
هولش داد واومد کنارمن
حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم
ادامه داد
+توپررو تراز اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم
گفتم نزدیک زندگیم نشو
فک کردی هربار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری
نه داداش نه اینطوری هام که فکرکردی نیست وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شدمیفهمی باکی در افتادی
مصطفی بهش یه پوزخندزد
ریحانه راه افتادترسیدم زمین بخورم
محمدجلو میرفت و ماهم پشتش
رسیدیم به ماشینش
ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جداشد و گفت که خونه شوهرش میره
محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد
ریحانه در جلوی ماشین وباز کرد و گفت بشینم
میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه بهش نگاه کردم ک سرش وبه فرمون تکیه داده بود گوشیش دستش بودو هرثانیه به پاهاش ضربه میزدداشتم از ترس وامیرفتم
ریحانه درو بستوازمون فاصله گرفت محمد هنوز تو همون حالت بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است🤓☝️
↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل_وسه
°•○●﷽●○•°
به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم
_آقا محم...
نزاشت حرفم تموم شه،
+هیس
تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه دستم و دراز کردم سمت دستاش به زور گوشیش و ازش گرفتم برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه
صورتش سرخ شده بود باز هم...
نفسم تو سینم حبس شد
گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد از ترس دستم و مشت کردم بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت نگاهم کرد و آروم گفت
+فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت!
مگه من مُردم که اینطوری اشک..
نزاشتم ادامه بده با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم
_میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم!
+هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه من به راحتی از دستت نمیدم
+فاطمه من...!
ادامه نداد
دیگه به صورتم نگاه نکرداستارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد
آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بودفکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم
چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت
+برگرد!تصادف میکنم!
از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم
_نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟
لبخندش عمیق تر شد
+برسونمت خونه؟
با تردید گفتم
_نمیدونم
دیگه چیزی نگفت
به خیابون خیره شدم
قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم از خیابونِ خونمون گذشت از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم
میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم
باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه
بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت پیاده شدبهم نگاه کرد
+پیاده شو
_من؟
خندیدو
+جز شماکسی اینجاست؟
از ماشین پیاده شدم که گفت
+میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم!
به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم
سر مزار باباش نشست فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد
+اقا محمد
ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن
+ایشون ریحانه خانومن؟
خندید و
_نه!ایشون خانوم من هستن
با این حرفش انگار که تو اغما رفتم
من...!خانومش؟
محمد
صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم
از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم
نمیتونستم ازش دور بمونم این فاصله اذیتم میکرد
وجودش آرومم میکردحضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد
دلم میخواست زودترهمچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم وبهش پیام دادم
_حالِ دلت خوبه؟
انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد:
+با شما حال دلم خوبه!
_فاطمه؟
+جانم؟
با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم خودم از رفتارم خجالت کشیدم دیگه خودم و نمیشناختم حس میکردم درمقابل فاطمه خیلی با پسر۲۷ ساله قبل فرق میکنم
دلم میخواست از همچی براش بگم
بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم کسی که بشه سنگ صبورم...!
ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بودبا اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه باتمام ظرافتش خیلی ازمن قوی تر بوداونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی!
خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده ناراحت بودم از اینکه دیرشناختمش
نوشتم :
+بادلم، چیکار کردی؟
_آقا محمد،چیزی شده؟
+آره
_چیشده؟
چند ثانیه به متن پیامم زل زدمو بعد فرستادمش
+یه دلی سخت گرفتار شماشده!
بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظرجوابش موندم
چنددقیقه گذشت وچیزی نگفت
ناامیدشدم خب حق داشت چی باید میگفت لابد خوابید دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود
(محمداز بدون تو بودن میترسم)
چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بودفاطمه حرفش و زده بود دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟
میخواستم ازریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو بازکردم
قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است🤓
↠ @Banoyi_dameshgh
#معرفی_شهید🌼
#زندگینامه🌿
نام و نام خانوادگی: روحالله قربانی
تاریخ تولد: ۱ خرداد ۱۳۶۸
محل تولد: تهران، دولاب
وضعیت تأهل: متأهل
فرزند دوم خانواده سردار داوود قربانی
دانشجوی کارشناسی زبان
اعزام به سوریه بهعنوان پاسدار نیروی قدس
شهادت در تاریخ: ۱۳ آبان ماه سال ۹۴
محل شهادت: سوریه، دمشق، حلب
محل دفن: بهشتزهرا قطعه ۵۳
شهید روحالله قربانی ازجمله مدافعین حرم بود که به همراه یکی دیگر از همرزمانش و در مبارزه با تروریستهای تکفیری در عملیات محرم به شهادت رسید.
خودروی روحالله و دوستش قدیر در نزدیکی حلب مورد اصابت موشک قرار گرفت و این دو همرزم و مدافع حرم، جانشان را بر سر آرمانی که داشتند نهادند و به لقاءالله پیوستند.
پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشتزهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است.
~حیدࢪیون🍃
#معرفی_شهید🌼 #زندگینامه🌿 نام و نام خانوادگی: روحالله قربانی تاریخ تولد: ۱ خرداد ۱۳۶۸ محل تولد: ت
کتاب دلتنگ نباش
زندگی نامه شهید روح الله قربانی از انتشارات روایت فتح..
#وصیت_نامـہ_شهید🌼
بسمهتعالی
بسمالله الرحمن الرحیم
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمد رسول الله و اشهد انّ علی ولیالله و الائمه المعصومین من ذریته الحسین الی حجه الله ان... انّهم والحجه علیهم
ان الدین حق و الکتاب الحق و المیزان حق لا ریب فیه
همسر عزیزم، پدرم، خواهرم، برادرم، بقیه دوستانم! اگر شهید شدم یک کلام حاجآقا مجتبی به نقل از علی علیهالسلام میگفتند: منتهی فضل الهی تقوی است، شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا میکند فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاجآقا میگفت پی ساختمان فونداسیون آهن است.
چیزی که نمیدانید عمل نکنید. ادای کسی را در نیارید. بدون علم درست وارد کاری نشوید مخصوصاً دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد مثل کمک به پدر و مادر و دوروبریها... نه حج و کربلا صدبار ... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز با توجه به دین و سید اشهدا، مستثنی است و فقط قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها.
مادر ازت متشکرم وقتی تحملم کردی، وقتی با اسم ارباب شیرم دادی، وقتی دعا کردی شهید شم. وقتی بابام عراق و سوریه و اردوگاه و جنگ و کمیته و بوسنی، پاکستان و افغانستان، جنوب غرب و شرق بود و تو مارو بزرگ کردی تنها و سخت. ان شاءلله همیشه پیرو بیبی باشی انشاءالله با شهادتم شفاعتت کنم. دوست دارم وقتی که بهم شیر میدادی وقتی که بهم نماز یاد میدادی وقتی میفرستادیم هیئت پابرهنه؛ وقتی میفرستادیم ایستگاه صلواتی وقتی که باهام درسهام را مرور میکردی ازم میپرسیدی که هیچ مادری نمیکرد یا هیچ مادری تنهایی نمیکرد یا هیچ کدوم روزی ۵۰ بار نمیکرد. به زینب گفتم مثل تو غضروف نخوره و استخوان میک بزنه و گوشتارو دهن ما بذاره باشه که انشاءالله دو روز سایهاش بیشتر بالای سر ما باشد.
سر خاک مادرم بروید علی و فائزه شما دوتا مخصوص. حالم نداشتید بروید حاجت بگیرید آروم شوید من را کنار مادرم دفن کنید که هرچی دارم از مادر و پدرم است بابا را هم همون جا بگذارید خواهرم را هم همینطور تا همه دور هم باشیم انشاءالله امام زمان عج الله هممون را با هم قبول کند.
خوبی مامان سختی تورو زحمتهای بابا و... زینب منم پیش من خاک کنید عشقم که سختترین موقعها به دادم رسید، آرومم کرد، قبولم کرد، دوستم داشت همهچیز من دوست دارم یادم باشه که چند روز بیشتر زنده نیستم و چند باری بیشتر پیش نمیاد که کسی از من چیزی بخواد و منم بتونم کمکش کنم و بعد من با کمال میل به آخرت این کار را بکنم باشه که خدا هم خوشش بیاد من اونی نیستم که بگم برای خدا کاری می کنم. بیشتر برای خوف و عقاب؛ ولی نمیدونم پدر و مادرم چکار کردن خدا چی میخواست. حضرت زهرا سلامالله چی دوست داشته که امام علی علیهالسلام و بچههایش و رسول الله اینجوری تو دلم هستن شاید خیلیشم به خاطر چیزهایی که تو زندگی ازشون گرفتم (همه وصیتنامه هاشون را خوشخط مینویسم ولی من خوشخط نبودم که بخواهم خط خوش نشان بدهم) دوست داشتم از همون اول لاتی تا کرده بودم و اون چند روز آقاجونی هم نداشتم...
ادامه وصیتنامه شهید قربانی بنا به خواست خانواده منتشر نمیشود.
#صلوات_پایانی🙂🌼
به نیت..
شادی روح شهدا و امام شهدا(ع)❤️
سلامتی و ظهور آقامون،مولامون حضرت مهدی (عج)❤️
سلامتی رهبر عزیزمون❤️
سلامتی تمام سربازان و مجاهدان اسلام✋🏻
و به نیت شفا یافتن تمام بیماران🤲🏻
قبولی مناجات و عبادات همگی ما و خشنودی خداوند از ما
آرام شدن دل های بی قرار
و آرام شدن دل هایی که در آرزوی چیزی هستند که در تقدریشان نیست..
صلوات🌼
التماس دعا
خادمین رو از دعای خیرتون محروم نکنید🙂✋🏻