eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مهسا امینی جزء افراد اهل سنت ایران بود. 🔸اهل سنت هم تو سنت هاشون چیزی به نام مراسم چهلمین روز درگذشت ندارن! 🔹حالا اینا به کنار! 🔸یه عده بلند شدن رفتن سر خاکش و براش چهلم گرفتن! باشه! اینم عیب نداره و ما میگیم خیلی دلسوز بودن! 🔹اما موندم چه مراسم عزاداری بوده که توش علاوه بر کشف حجاب، شروع کردن به کف زدن و رقصیدن! ⁉️به نظرتون اینا عزادارن یا دردشون چیز دیگه ایه؟! •┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈• ↳‌‌ @Banoyi_dameshgh ژن ژیان آزادی ژن خوک تو رگته حقداری آزاد باشی 😏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وشش °•○●﷽●○•° سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° _شمیم جون بچه رو بده +نه خیر نمیخواد بچه سرما میخوره . هر وقت خوب شدی بهش شیر بده ‌ نرگس با یه لیوان ابجوش عسل و لیمو اومد بالا سرم ایستاد +بیا اینو بخور جون بگیری ازش گرفتمو به زور خوردم. _اه چقدر بدمزه... محمد در اتاق رو زد و اومد تو ‌و با عصبانیت ساختگی گفت +بدین بچمو بابا لهش کردین به خدا بزارین دو کلوم باهم حرف بزنیم بچه رو از شمیم گرفت و رفت بیرون بچه ها دورم روی تخت نشستن و هر کی یه چیزی میگفت که یهو صدای شکستن اومد نرگس محکم زد تو سرش و گفت _یاحسین فرشته... حرفش تموم نشده شمیم و ریحانه هم همراهش دوییدن بیرون. اطرافم رو که خلوت دیدم به پلکام اجازه ی استراحت دادم. این سرماخوردگی لعنتی از پا درم اورده بود. جون باز و بسته کردن پلکام رو نداشتم .تو این مدت طبق معمول تنها کسی که بیشتر از همه اذیت شد محمد بود . همه ی کارای خونه و بچه رو دوشش بود . غذا رو که بار گذاشتم به اتاق برگشتم. محمد تو اتاق بود و زینب و روی پاهاش خوابونده بود . زینب هم با صورت محمد بازی میکرد. محمد لپشو باد کرده بودو دو تا مشت زینب و میزد به صورتش و باد لپشو خالی میکرد و زینب بلند بلند میخندید انقد تو این حالت خنده دار شده بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده ‌. محمد و زینب با تعجب برگشتن سمت من و با من خندیدن به محمد گفتم _فکر نمیکنی زیاد زینب دوستت داره؟ قیافشو بچگونه کرد و گفت : +چیه مامان خانم؟حسودی؟ خندیدم و _بله که حسودم پس من چی؟ +خب توهم منو دوس داشته باش _خیلی پررویی محمد +آره خیلی _اخه یه وقت میری سرکار منو اذیت میکنه برام زبون در اورد و گفت +خوبه دیگه _تو دیگه کی هستی؟ _عجب ادمیه پاشد و نشست رو تخت +میگم فاطمه شاید هفته ی بعد... _هفته ی بعد چی ؟ +هیچی... بوی سوختنی میاد،چیزی رو گازه ؟ _نه چیزی رو گاز نیست دوباره چه خبره؟هفته ی بعد چی؟ +هیچی دیگه میگم این زینب خرابکاری کرده فکر کنم بیا عوضش کن . _داری طفره میری +عه عه من برم دستشویی ببخشید بچه رو گذاشت رو تخت و رفت بیرون از اتاق . این که چی میخواست بگه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود .از هر دری خواستم ازش بپرسم طفره رفت و چیزی نگفت... __ انقدر که گریه کرده بودم سر درد خیلی بدی گرفتم. انقدر حالم بد بود که دیگه حتی نمیخواستم صدای محمد رو بشنوم دستم رو به سرم گرفتم و گفتم : +تو رو خدا ادامه نده،مگه تا الان من بهت میگفتم کجا بری کجا نری... خدا شاهده ؛خدا شاهده حالم بده نمیگم نرو ولی میگم الان نرو.محمد زینب چی؟من چی؟دوسمون نداری؟ مارو کجا میخوای بزاری بری؟ دوتا دستش و گذاشت رو چشماش وبا حالت عصبی گفت +نزن این حرفا رو. پاشد و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در اومد که متوجه شدم رفت بیرون. به زینب که مظلوم روی تخت خوابیده بود خیره شدم. با دیدنش گریم شدت گرفت. از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل.دو تا زانوم رو تو بغلم جمع کردم و سرم و روش گذاشتم.گریه امونم رو بریده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیتابی میکنم،مَنی که این همه منتظر این حرفش بودم،مَنی که این همه مدت خودم رو اماده ی حرفاش کردم،اماده ی خداحافظیش...شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه،فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره، فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود.بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس اقا ویاد حرف محمد افتادم. +آقا تنهاست...اینجاهم از کوفه بدتره. اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟ فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟ سر بریده برادرش رو رو نیزه دید جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...! ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا! از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده. اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم،نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن یکم به این هافکر کن.همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست، شاید درد داشته باشه،حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه،ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت.گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه،باعث تعالی روحت میشه. حالا ماهم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست،بندگیه! دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم. اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست ...! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وهفت °•○●﷽●○•° _شمیم جون بچه رو بده +نه خیر نمیخواد بچه سرما میخوره .
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه! در هر صورت من نرم یکی دیگه میره حرم خانم که خالی نمیمونه،این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم.خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد. راست میگفت،حق با اون بود. من که میدونستم محمد عاشق شهادته، من اینجوری عاشقش شده بودم، من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم. با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم،میدونستم.حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود.میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه. میدونستم چقدر اذیت میشه،ولی میترسیدم،خیلی میترسیدم. تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام‌ بودم ،سوریه رفته بود،خبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید،حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد ،مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن. حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود،ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه. تا صبح با خودم کلنجار رفتم انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد‌. با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا اروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد. _ واسه شام آبگوشت بار گذاشتم. زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک الود بود . شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت‌. محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق.دیگه واقعا کلافه شده بودم . علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود. دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود. در اتاق رو زدم و وارد شدم محمد برگشت سمت من که گفتم _چرا نرفتی هیئت؟ سرش روبرگردوند و جوابی نداد. منتظر نگاهش میکردم چند ثانیه گذشت و جواب نداد . کلافه گفتم _جواب نمیدی؟ با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت +باچه رویی برم هیئت؟ _وا یعنی چی؟ تاحالا با چه رویی میرفتی؟ +فاطمه من خجالت میکشم _ازچی؟ +هیچی _چیزی شده محمد؟ +نه چیزی نشده _پس از چی خجالت میکشی؟ +از خودم،از روضه ی حضرت زینب از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من... سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم.دلم واسش میسوخت.شرمنده شده بودم.شرمنده تر از همیشه! با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم! __ آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه. سرش گرم نوشتن بود،پرسیدم _چی مینویسی؟ +وصیت... _بخونش ببینم +خیلی خب،پس خوب گوش کن بسم رب الشهداء والصدیقین _بسه بسه نمیخواد ادامه بدی! ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه. بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم +گریه نکن،منم... دیگه ادامه نداد همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد. _محمد،پس دعا کن منم شهید شم به خدا نمیتونم،به جون تو به جون زینب... +هیس،دنیا هنوز به امثال تو نیاز داره تو باید باشی،تو یه مسئولیت شرعی به گردنته _کاش زینب مثل تو شه،دقیقا عین خودت ! +ان شالله باهم بزرگش میکنیم... فاطمه _جان؟ گفت: +نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟ چیزی نگفتم،از جام بلند شدم و در رو باز کردم. سعی کردم محکم باشم.آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم _ میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه اما چشامو میبندم و نمیبینمت...! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هقم شروع شد گفت : +چه عجب،شما مارو مرتضی خطاب کردی! _خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم. مادرش اینطوری خطابش میکرد. سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم با خودم گفتم کاش هیچ وقت اخرین باری وجود نداشت. میدونستم چقدر دوستم داره،به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه، چون نمیتونه احساسش رو بروز بده. چیزی نگفت. بعد از خونه بیرون رفت. قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
سوره دخان نیز سفارش شده... ان شاءالله فردا بعد از ارسال رمان ساعت ۱۵ فواید سوره دخان رو قرار خواهم د
🌼 🌼 سوره الدُخان سوره ای مکی هستش. ۴۴ رومین سوره قرآن. ۵۹ آیه داره. و در این سوره درباره روز قیامت،عظمت قرآن در شب قدر،نشانه های توحید خداوند صحبت شده و این سوره برای درمان سردرد، خلاصی از وسوسه شیطان هست و خواندن این سوره در شب جمعه سفارش شده به دلیل بخشیده شدن گناهان و برآورده شدن حاجات براساس روایت ها👆🏻
دلتنگ نگاهت هستیم 💚💛
✌️🏻🌱! اگر به من توهین کردند ؛سکوت کنید! ولی اگر به رهبر توهین کردند ساکت ننشینید! - ولی فقیه تنها و مظلوم است -
💌 امام‌علۍ(ع)🌱: بانفس‌خودجهادكن‌وازاوحساب كِش،همچنان‌كه‌شريڪ‌ازشريكش حساب مى‌كِشد،وحقوق‌خداوندراازاو مطالبه‌كن،همچنان‌كه‌طرف‌دعوا، حقوق‌خودراازديگرۍمطالبه مۍكند❗️ - غرر‌الحکم؛حدیث۴۷۶۲
1_1228276065.mp3
5.22M
🌱|💚 مقدمہ‌سازۍ‌ظهورامام‌زمان(عج)✨! - حجت‌الاسلام‌علیرضا‌‌پنـاهیان🎤
~حیدࢪیون🍃
•🌸📿• میگفت عشق‌به‌شهادت،گُلیست‌که‌دردل‌هرکس‌ نمی‌رویدوشهادت‌غنچه‌ای‌که‌به‌رویِ‌هرکس نمی‌خندد،واین‌گ
•🌸📿• خیال‌نکنیم‌اگہ‌ازچیزاۍکہ‌راضۍنباشیم بهتر‌میتوانیم‌دعا‌کنیم‌و اگر‌شاکۍباشیم خدابهتر‌مشکلات‌مارا‌مۍبیند. لبخند‌زدن‌دراوج‌مشکلات‌وراضۍبودن هنگام‌دعا.. "رمزگشایش‌است"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند..✊🇮🇷 تصاویری از راهپیمایی مردم سراسر کشور در محکومیت جنایت تروریستی شیراز
دارن حَرمتو ابُ جارو میکنن:) همه‌جارو‌بو‌خون‌گرفته فصای‌سنگین‌بغض‌کرده ما رسما اینجا به‌جایِ‌ اکیسژن داریم غم تنفس میکنیم چی‌شد ،که هر‌خبری به گوشمون میرسه باید ترس‌جونمونو‌بخوره‌ چیشد‌که‌همینجور‌تو کشور خودمون‌داریم‌شهید‌میدیم‌ ولی‌میفهمید‌،یا‌خودتان‌را‌میزنید‌به‌نفهمی حداقل برای برادرا و مادرا و پدرایی که هنوز نرسیدن خونه حداقل برای اون بچه‌مجروحی که مجهول مونده حداقل برای مظلومیت... لیست مجروحا دادن یه تشابه اسمی باعث شد گوشی‌از‌دستم‌بیوفته...چی‌میکشن ‌خانواده‌هاشون...
🌹بسم رب المهدی🌹 سلام خدمت تمام همسنگران⚡️ زمان ختم صلوات تا ساعت ۲۴🕛 ✅نیات: 👈سلامتی و ظهور آقا امام زمان 🌸 👈سلامتی رهبر عزیزمون🌼 👈خاموش شدن فتنه💔 لطفا تعداد صلوات های خود را به آیدی‌ زیر ارسال کنید: @molayam_Ali_110
~حیدࢪیون🍃
۳۰۰،۳۰۰،۳۱۳ ۱۰۱۳صلوات❤️قبول باشه
۳۱۳ تا صلوات❤️ قبول باشه🌱 ۱۳۲۶تا
~حیدࢪیون🍃
۳۱۳ تا صلوات❤️ قبول باشه🌱 ۱۳۲۶تا
۱۵۰ تا صلوات❤️قبول باشه🌱 ۱۴۷۶ تا صلوات💫
~حیدࢪیون🍃
۳۰۰،۱۰ قبول باشه❤️ ۱۷۸۶تا صلوات✨
۵۰۰ تا صلوات قبول باشه❤️🌱 ۲۲۸۶ تا صلوات🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° دست و دلم به کار نمیرفت، دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم. قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان. منتظرشون نشستم،شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد‌‌... ___ برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه.براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم. سه تاجوراب،شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم. ریحانه اومد تو اتاق و +بسه فاطمه .انقدر خودتو اذیت نکن . به قول داداش هنوز که چیزی نشده. این محمد ما لیاقت شهادت نداره . خیالت تخت هیچیش نمیشه. _کاش اینجور باشه که تو میگی! از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت. +تا کی میخوای اینجا بشینی؟ بقیه تو هال منتظر توان. میخوان خداحافظی کنن برن . _باشه تو برو میام. +دیر نکنی از اتاق رفت بیرون.از جام بلندشدم. چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون محسن محمدو محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود،اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون. انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن. انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن! تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده. عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم. ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش... انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره. مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت. با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل،همه ی دعواهایی که پیش اومده بود.محمد طلبیده شد،انگار خواسته بودنش،انگار صداش کرده بودن تا ببرنش. بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه... تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن،چون میدونستن پسرشون، اهل اینجا نیست... مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه. بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت. ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره.باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت،با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت.دیگه فقط ما مونده بودیم،من و محمد و زینب! فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح. فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت! محمد نشست رو مبل،چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش... خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم _ببخش اگه مخالفت کردم. بخدا فقط ترسیدم از اینکه... دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت _شهید شدی شفاعتم میکنی؟ +لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟ تازه،شما که نیاز به شفاعت نداری ! اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم .دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه،با بغض گفتم _خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم ‌ +نمیخوام بمیرم که ای بابا _خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت با عشق نگام کرد که پاشدم.گوشیم رو اوردم و روشنش کردم. دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم _خب اقا محمد دهقان فرد،شهید زنده چه احساسی داری؟ دستشو گذاشت رو صورتش و گفت +عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم _نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟ دستش رو گذاشت زیر چونش و بعد از چند ثانیه گفت +اممم خب چرا، دخترِ خوابالوی بابا سلام.وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی. البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد... خب دختر گل بابا،نفس بابا حرفشو بریدم و _اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم،پس من چیتم اون نفسته! عه عه شهید زنده دیگه داری لوس میشی! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ ↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° +خب،شما که عزیز دل ماییُ... _عو بله بله ادامه بفرمایین +خب داشتم میگفتم،نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی،الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی "یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ" کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن +خب بزار حرفمو بزنم،مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست.نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد _اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود +والا که،تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده،باشه بابا؟افرین _به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟ +اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما اصن نمیخوام شوهرش بدم _نمیشه که تا ابد مجرد بمونه +چرا میشه،ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی،یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن . _خیلی خودشیفته شدیاااا +به شهید زنده توهین نکن _بله بله چشم،خب و حرف اخر ؟ +اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند! با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام. با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم. یکم که اروم شدم رفتم تو حال هنوز رو همون مبل نشسته بود . تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود. رفتم نشستم کنارش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم . _اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟ برگشت سمت منو گفت : +دوس داری کی خبرشو بده؟ _نمیدونم +دلم واست تنگ میشه _منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده. کاش زودتر می اومدی... +دعا کن رو سفید برگردم _خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی... +چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟ _چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه. لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی" +اره،هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت خیلی شجاع بودی میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی،برا همین فکر میکردم شاید مریضی... _الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد . لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز تولد امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد _اوهوم .محمدم خیلی قشنگه،من عاشق محمدم! +وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم،میدونم لیاقت ندارم ولی خب،فاطمه ازت یه قول میخوام! _جانم؟ +اگه شهید شدم،یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام... سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم گفتم: _اوهوم سعی خودمو میکنم کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت.چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود.دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم. رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد. مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب... اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم .من چیزی از اینده نمیدونستم ولی انگار به دلم افتاده بود یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد،همه چی رو یادت بمونه. چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش،واکس زدن کفشاش،دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش... با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده.کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم .زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت. با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده،اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم. برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن: +یه قول دیگه هم باید بهم بدی _چی؟ _اگه برنگشتم لباس جهاد تن زینبمون کن جنگ همیشه هست فقط فرمش عوض میشه،تو جنگ نرم لباس جهاد تن زینب کن، خیلی مراقب زینبمون باش.نزار آب تو دلش تکون بخوره. نمیدونستم چی باید بگم،اصلا دلم نمیخواست جواب حرفشو بدم خیره نگاهش میکردم که صدای اذان بلند شد.بچه رو روی تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. منم رفتم آشپزخونه و وضو گرفتم . زینب امشب از همیشه اروم ترخوابیده بود. واسم عجیب بود که چرا مثل شبای گذشته بیدار نشد .جانماز هارو پهن کردم و چادرم رو روی سرم گذاشتم و منتظر محمد شدم. در دستشویی باز شد و محمد اومد بیرون . بعد از کشیدن مسح پاش بلافاصله نماز رو بست . به محمد اقتدا کردم و نمازم رو بستم. خوابِ شبِ زینب ارامش پس از طوفان بود. بعد نماز، استراحت چند دقیقه ای رو هم به چشممون حرام کرده بود. تو هال بچه رو میگردوندم تامحمد بتونه چند دقیقه استراحت کنه که دوباره صدای زینب بلند شد و شروع کرد به جیغ زدن... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ ↠ @Banoyi_dameshgh
-خـداڪنه‍ بین‌این‌راه‌هـا؛ سردرگم‌بشیم..(:!🖤.. #امام_حسینم
کی‌میشود؟!(:
کمش نکن حرارتی رو که تو قلبمه چه سریه دوست دارن همه(:🖤
دلتنگ ڪه باشی . .! هیچ چیز آرامت نمیڪند دلت چیزی جز پای رفتن نمیخواهد...💔
ما،دورهای مان را زدیم در اين دنيا ... چیزی،ارزش دل بستن نداشت ، جز حسین :)!♥️