eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون مهدوی🌸
توکل به اسم اعظمت❤️
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
بسم‌رب‌الشھدا‌والصدیقین♥️🖐🏿(: ❴وَلَاتَحْسَبَنَّ‌الَّذِينَ‌قُتِلُوا‌فِي‌سَبِيلِ‌اللَّهِ‌ أَمْوَاتًابَلْ‌أَحْيَاءٌ عِنْدَرَبِّهِمْ‌يُرْزَقُونَ ❵ سلام‌برڪسانی‌ڪه‌شب‌رامےجنگند وصبح‌هنگام،‌باڪفن‌برمے‌گردند🌱💔🖐🏿 . . ‹یاغیاث‌المستغیثین مرادر‌آگاهے‌از‌رسالتم‌یاری‌کن‌و‌لحظھ‌ لحظھ‌عمرم‌راهدف‌بده‌وبھ‌هدف‌هایم‌عشق‌ببخش›
تۅخۅاستےجݪۅي‌بݪارۅبگیࢪی، بݪاے‌بي‌حیایی‌ۅبݪای‌ِ‌بی‌عفتے!' +برادر‌عزیزم...❤️ اݪحق‌ڪه‌بخاطراین‌هدف‌ِ‌پاڪت، جزۅمَردانِ‌خُدایۍ🌸🍃 +دعاڪُن‌ماهم‌آسمۅنےبشیم🙃 /
بٰازمیخندےومیپُرسی‌کہ‌حالت‌بهتَراست؟! بٰازمیخَندم‌کِہ‌خیلـی‌گرچہ‌میدانےکِہ‌نیسـت💔
ومافرزندان‌کسانی‌هستیم‌که‌مرگ،راه‌آنها‌را نمی‌شناسدچراکه‌آنهابه‌وسیله‌ی‌مرگ‌در مسیرخداصعودکرده‌اند...:) -شهیدجهاد‌مغنیه
~حیدࢪیون🍃
بٰازمیخندےومیپُرسی‌کہ‌حالت‌بهتَراست؟! بٰازمیخَندم‌کِہ‌خیلـی‌گرچہ‌میدانےکِہ‌نیسـت💔
آه این سر بریده ماه است در پگاه؟ یا نه! سر بریده خورشیدِ شامگاه؟ خورشید بی‌حفاظ نشسته به روی خاک یا ماه بی‌ملاحظه افتاده بین راه؟
شاید از تنها چیزی که ترس نداشت، بود. از روز اول جنگ بند پوتین هایش را بسته بود، خودش را به خطر می‌انداخت تا مجروحین را به عقب بیاورد. حتی جنازه شهدا را مثل پدری دلسوز کول می‌کرد و می‌آورد عقب. همیشه می‌گفت: " من لیاقت ندارم که فرمانده‌ی این بچه‌ها باشم؛ اینها همگی نماز شب می خوانند، آن وقت من به آنها دستور می‌دهم؛ من از روی هر کدام از آن ها خجالت می کشم..." 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از پلکان بالا میرم‌، خودم رو روی تخت می‌ندازم، که فکرم به سمت اون جعبه‌ی کوچولو پر میزنه که امروز محمد رضا بهم داده بود؛ بدون معطلی از روی تخت بلند میشم و کیفم رو که روی میز مطالعه گزاشته بودم، برمی‌دارم و اون جعبه‌ی چوبی‌رو از ما بین تمام وسایل داخلش بیرون می‌کشم. دوباره روی تخت می‌شینم و با اظطراب قفل کوچیکی‌که روی اون جعبه منبت کاری، بودرو به طرف بالا می‌کشم که درش با صدای تیکی باز میشه. با چشمایی که از شدت تعجب درشت تر از حد معمول شده بود، شیئ ظریف داخل جعبه‌رو بیرون ميارم ، و مبهوت به گردنبند ظریف داخل دستم خیره میشم. سرخوش از رو تخت بلند میشم و جلوی آینه می‌ایستم، چادر و روسریم رو گوشه ای ميزارم و با دست راستم گردنبند رو از پشت روی قفسه سینم نگه می‌دارم، و پلاک طلایی گردنبند رو که یه قلب خیلی ریز داشت و از اون قلب یه آویز با حرف لاتین A آویزون بود رو پشت دست چپم معلق می‌زارم . وای که چقدر محمد رضا خوش سلیقه بود، با این فکر جاری شدن خون به گونه‌هام رو نادیده میگیرم و مشغول عوض کردن لباسام میشم. با صدای زنگ گوشیم در کمد رو که نیمه باز بود می‌بندم و به سمت گوشیم که روی پاتختی گزاشته بودمش میرم ، اسم زینب سادات روی صفحه خود‌نمایی می‌کرد: - الو؟ - سلام بی معرفت!خوبی اسرا خانوم ؟ - الحمدالله خوبم خودت خوبی؟ - ممنون خوبم. چه خبر؟ کنکور دادی؟ - آره بابا جوابشم گرفتم بعد کلی حرف زدن بالاخره خداحافظی کردیم. به سمت پاتختی میرم و گردنبد رو از روش بر می‌دارم. و دوباره میرم جلوی آینه و نگاهش می‌کنم واقعا خوش سلیقه است... با صدای مامانم که میگه بیا شام گردنبد رو داخل جعبه اش می‌ذارم و پایین میرم. به کمک مامان میرم و بعد چیدن میز مامان رو صدا می‌زنم. ... @Banoyi_dameshgh
بابا و مامان میان سر میز روی صندلی می‌نشینم و مشغول خوردن میشم. مامان- چه‌خبر اسرا؟ سلامتی ای زمزمه می‌کنم و میگم: - باباجونم؟ بابا شیطون میگه: - باز چی‌لازم داری که اینجوری صدام می‌زنی؟ - عه‌ بابا اصلا قهرم بابا و مامان می‌زنن زیر خنده و بابا میگه: - قهر نکن دختر کارت رو بگو - کنکورم رو دادم و رتبه‌ی خوبی ام آوردم حالا اجازه میدید برم راهیان نور؟ بابا سرش رو به معنای موافقت تکون میده و می‌خواد صحبت کنه که مامان می‌پره وسط و میگه: - ن اسرا نمیخواد بری همیشه همینطور بود مامانم هیچ وقت نمی‌ذاشت اردو و... برم آخر سرم بابام راضیش می‌کرد. - مامان من الان نوزده سالمه بچه که نیستم. قبل کنکور بدم می‌گفتید بشین درس‌هات رو بخون الان چی؟ مامان- حوصله جر و بحث ندارم نمی‌خواد بری به بابا نگاه می‌کنم که لبخندی بهم می‌زنه یعنی بسپارش به من چشمکی به بابا می‌زنم و با گفتن با اجازه‌ای از روی صندلی بلند می‌شم. از پلکان ها بالا میرم در اتاق رو باز می‌کنم و داخل میشم. به سمت پنجره میرم و پرده رو کمی کنار می‌کشم نور سفید رنگی کوچه رو روشن کرده که با کشیدن پرده نور به صورتم می‌خوره همسایه کناری‌ما مشغول آوردن وسایل‌هاشون بودند. پرده رو می‌ندازم و گردنبند رو بر‌می‌دارم واقعا بسیار زیباست... گردنبند رو به گردنم می بندم و داخل تخت دراز می‌کشم گوشیم رو بر‌می‌دارم و پی‌‌دی‌اف یک رمان دانلود می‌کنم و می‌خونم. * با احساس تشنگی نگاهم به ساعت گوشیم می‌افته که ساعت دو نیمه شب رو نشون میده، گوشیم رو کنار‌ می‌ذارم و کش و قوسی به بدنم میدم. با احساس تشنگی ای که بهم دست میده از جام بلند میشم و به پایین میرم بعد خوردن لیوانی آب به اتاقم بر‌می‌گردم و چشم‌هام رو می‌بندم و بعد چند دقیقه کم کم چشم‌هام گرم میشه و غرق خواب میشم * با صدای ترسناکی از خواب می‌پرم این چه خوابی بود که دیدم؟ دوباره صدای ترسناک رعد و برق و غرش آسمان، از بچگی رعد و برق رو دوست نداشتم. گوشیم رو که روی پاتختی بود برمی‌دارم و نگاه می‌کنم‌ که ساعت سه و نیم رو نشون میده... بی‌توجه به خواب بدی که دیدم یک قورت آب از لیوان روی پاتختی می‌خورم. @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
زن زندگی‌آزادی!؟🤨😉
به دختران همسایه بگید، حال ما خوب است؛ چون دخترانِ ایرانی دارند..❣️  
داداش شھادتت مباࢪڪ🙂💔 خوشا بہ سعادتت ڪہ ڕاہ امام حسین و شھدا رو ادامه داد؎ ... ڪہ شهادتت نصیبٺ شد برایمان د؏ـا ڪن 🙂🚶🏾‍♂ شهادتت مباࢪڪ برادڕ اسمونے من .. 🌱 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 🌿 " @Banoyi_dameshgh "🌿
*✨هر‌وقت‌بیڪار‌شدی*، *یہ‌تسبیح‌بگیر‌ دستټ هے‌بگو*: اللھم‌عجݪ‌الولیڪ‌الفرج..🤲🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
هیچ توضیحی نمیخواد!! ... بدون شرح! #حتماتاآخرببینید #انتشاردهید #جهادتبیین
برسه به دست اوناییکه خیلی مایلند غرب بیاد شرق !!!😁😁😁😁😂😂😂😂
پیامی از دختران ایران.. @Banoyi_dameshgh
💢چشم دلگرم به لبخند و چشم مادر خیره به شوق پدر شد و بار دیگر جوانمردی پا به عرصه هستی گذاشت. ⚜پسرشاگرد خوبی بود وپدرهم معلم خوبی👌 که راه ورسم رابه اوآموخت. شیفته ی مردانگی سیدالشهدا و غیرت شد. رد پای آموخته هایش، سبب شد تا سِیلی از جوانان را شیفته مرام و خوشرویی خود کند، ردپایی که عطر در جای جای خاکش به مشام میرسد و مشام هارا نوازش می کند. 💢در گفت و گوهایش با مادر گفته بود. «قول میدهم مادر که شوم آخر» سر را فدای عمه سادات کرد و قول او برای همیشه ماندگار و یادگار شد. غیرتش باعث شد جانش♥️ را کند تا مبادا نگاه چپ حرامی ها سوی حرم عقیله بنی هاشم باشد❌ ⚜چه عاشقانه پر کشید🕊 و جام را سر کشید. رفت اما تجربه و مردانگی خود را به یادگار گذاشت تا سرمشق شیر مردانی باشد که به وصال‌ِ معشوق دارند💞 و آرزوی نوشیدن جام در دل.... 8/21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روز گذشته بود، دیشب تا به بابا گفتم گفت سرش شلوغه و بعدا صحبت کنیم. اسما تازه از سفر برگشته بود و توی اتاق خوابیده بود. بابا روی مبل نشسته بود به سمت آشپزخونه میرم و دوتا چای خوشمزه درست می‌کنم داخل سینی می‌ذارم. از اشپز خونه خارج می‌شم و روی مبل تک نفره روبروی بابا می‌شینم، فنجان چای رو جلوی بابا می‌ذارم و میگم: - میشه باهم حرف بزنیم؟ بابا نگاهش رو از تلوزیون می‌گیره و منتظر به چشم‌های مشکیم نگاه می‌کنه؛ و گفت : - می‌شنوم! فنجان چای رو میان دستم گرفتم و مشغول بازی باهاش شدم و در همون موقع می‌گم : - راجع‌به راهیان نور که گفتید بعدا صحبت کنیم! و بریده بریده میگم : - پارسال گفتید کنکور داری بشین درس بخون! و با مامان مخالفت کردید. امسالم کم مونده دانشگاه‌ها شروع بشه، اجازه بدید برم 10 روز تا خستگی درس خوندنم‌هم در بیاد. اجازه میدید؟ - قول میدی مواظب خودت باشی و حواست جمع باشه؟ با لبخند میگم: - آره بابایی من نوزده سالمه الان بچه نیستم بابا- شما بچه ها هر چقدر هم بزرگ بشید بازم برای ما همون بچه‌ی لوس و شیطونید پام رو محکم زمین می‌کوبم و میگم: - عه بابا واقعا که بابا می‌خنده اسما با شیطونی میگه: - منم برم؟ - تو خواب نبودی؟ اسما با لحن لوسی میگه: - نچ، بابایی منم بذار منم برم؟ - باش بابا پوفی می‌کشه و میگه: - آخيش تا یک هفته می‌تونیم از دست دعوا ها و کل‌کل ها شما یک نفس راحت بکشیم با مامانتون پشت چشمی براش نازک می‌کنم و میگم: - وای بابا دلت میاد ما به این مظلومی؟ بعد کلی شوخی و خنده میرم تو اتاقم و روی تخت دراز می‌کشم و مشغول فکر کردن میشم که به عالم بی‌خبری فرو میرم. @Banoyi_dameshgh
داخل آینه چوبی معرق کاری شده، شالم رو مرتب می‌کنم و عقب گرد می‌کنم و، وارد آشپزخانه می‌شم. به مریم نگاهی می‌اندازم که، مشغول ریختن چای داخل استکانهای زینتی هستش. بعداز پر شدن استکان‌ها سینی استیل رو بر می‌دارم و به سمت پذیرایی میرم. خم میشم و سینی رو به سمت ثمین و مادرش، سمیه خانوم می‌گیرم. ثمین همون دختری که دیروز داخل پایگاه بسیج با اون ظاهره عجیب دیده بودمش. مادرش با گرمی تشکر می‌کنه، اما ثمین استکانی رو از عقب ترین قسمت و از لابه لای استکان‌های دیگه بر می‌داره و ناچاربه سمتم بر می‌گرده و آروم زمزمه می‌کنه: - مرسی! بعد از تمام‌شدن چای‌ها به سمت آشپزخانه بر‌می‌گردم. ساجده چایی خوش رنگی به دستم میده، از داخل قندون نقره‌ای رنگ چند حبه قند بر می‌دارم و روی صندلی چوبی گوشه آشپزخانه می‌نشینم. بعد از خوردن چای که حسابی حالم رو جا آورد، همراه ساجده از آشپزخانه خارج میشیم و جلوی آشپزخانه، کنج دیوار می‌نشینیم تا اگر لازم شد به آشپز خانه بر گردیم. مفاتیحی بر‌ می‌دارم و صفحه زیارت عاشورا رو از داخل فهرست پیدا میکنم و بازش‌ می‌کنم. از ردیف اول همگی به نوبت شروع به خواندن می‌کنند. نوبت که به من می‌رسد با صوت شروع به خواندن می‌کنم: - السلام علیک یا اباعبدالله.. ساجده‌هم با ترتیل می‌خواند. زیر چشمی نگاهی به ثمین می‌اندازم که از ابتدا مشغول گوشی‌اش بود و به ما توجهی نمیکرد . فکرم یه سمت دوروز دیگر می‌رود که، قرار بود از جلوی مسجد راه بی‌افتیم. با‌صدای رویا به سرم رو به عقب بر می‌گردونم، چشم‌هایم را از مریم که به کابینت تکیه زده بود می‌گیرم و از جا بلند می‌شوم. تعدای بشقاب سرامیکی را از روی میز بر می‌دارم که همون موقع با صدای ثمین به سمتش بر‌ می‌گردم؛ جلوی در ایستاده بود و لبخند ملیحی روی لب داشت : - عزیزم کمک نمی‌خوای؟ @Banoyi_dameshgh
خدایا کمک کن جوری زندگی کنیم که وقتی از دنیا رفتیم بگن فلانی رفت پیش حاج قاسم
~حیدࢪیون🍃
🌼مشخصات شهید حجت اللّه رحیمی نام و نام خانوادگی: حجت اللّه رحیمی نام پدر : صفدر محل تولد : باغلمک خوزستان تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ تاریخ شهادت : ۱۳۹۰/۱۲/۱۸ محل شهادت: خوزستان مدت عمر: ۲۲ سال محل مزار : شهرستان باغملک
🌼زندگی نامه شهید حجت اللّه رحیمی حجت الله رحیمی متولد ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ در شهرستان باغملک دیده به جهان گشود و در سن ۹ سالگی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج سیدالشهدا باغملک درآمد. وی از سال ۱۳۸۰در سطح مساجد و هیأت‌های شهرستان مداحی می‌کرد و در سال ۱۳۸۵ هیأت خانگی نورالائمه را با هدف گسترش فرهنگ معنوی اهل بیت عصمت و طهارت راه اندازی نمود. همزمان با راه اندازی این هیأت، چند سالی بود که در منطقه جنوب فعالیّت داشت. وی دانشجوی رشته کامپیوتر بوده و در سال ۱۳۹۰به عنوان فرمانده‌ی پایگاه بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی باغملک انتخاب شد.