بالا عکس پدࢪان شهیدِشونه☺️
که همه دࢪ جنگ شهید شدن..!💔
پسࢪا هم به یاد پدࢪان دࢪ همان حالٺ
با هم عڪس گࢪفٺند😍
واقعاً زیباسٺ این ٺصویࢪ:)❤️
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#شهیدانه
#Part_138
#قسمتدوم
حدود سه سال پیش بود که مامان اسرار داشت تا با روژینا ازدواج کنم اما روژینا خیلی بلند پرواز بود و برادر هاش هم مخالف ازدواجمون بودن، روژینا گفت که میخواد چند سالی بره لندن تا ادامه تحصیل بده دوست نداشتم بره اما چه کنم که رویا پروازی هاش زیاد بود،بعد رفتن روژینا تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم و تحمل نبودنش رو ندارم، بعد رفتن روژینا دوماهی دانشگاه رو ول کردم و افسرده شده بودم تا اینکه بعد مدتی برام عادی شد و گفتم اگر اون هم دوستم داشت نمیرفت، گذشت تا دوباره اومدم دانشگاه و شما رو دیدم، روزهای اول دوست داشتم اذیتت کنم چون ظاهرت با تمام دخترهای دانشگاه فرق داشت و با دیدنت حس جدیدی بهم منتقل میشد تا اینکه کم کم فهمیدم عاشقت شدم و به خانوادم گفتم تا بریم خواستگاری تا تو رو هم مثل روژینا از دست ندادم، که اونروز توی دانشگاه یهو سر و کلهی روژینا پیدا شد و بعدش فهمیدم که مامان به روژینا گفته که قراره با یکی دیگه ازدواج کنم و روژینا هم سریع برگشته ایران...
به اینجا که رسید قهوه رو از روی میز برمیداره و میون دستهاش میگیره و میگه:
- آخه روژینا دختر خالمه!
منم قهوه ام رو از روی میز بر میدارم بو و عطر قهوه مستم میکنه، مقداری از قهوه مینوشم و میگم:
- الان خانوادهی روژینا موافق هستند؟
که سرش رو میندازه پایین و میگه:
- میشه من نظر شما رو راجع به خودم بدونم؟
همونطوری که با فنجان قهوه بازی میکنم جواب میدم:
- خب راستش رو بخواید من آمادگی ازدواج ندارم!
#ادامهدارد
به قلم رایحه بانو
کپی ممنوع
#Part_139
فعلا دوست دارم برای هدف هام تلاش کنم، و دوست ندارم قلب روژینا خانوم رو بشکنم مخصوصا که میگید مادرتون با ازدواج با روژینا خوشحال میشن، نظر خانواده برای من خیلی مهمه! خوشبخت بشید با روژینا خانوم برادر پژمان...
- خیلی ممنونم اسرا خانوم! راستش رو بخواید من اصلا خودم رو لایق اینکه با شما ازدواج کنم نمیدونم، امیدوارم یکی مثل خودت پاک و معصوم نسبیت بشه!
- ممنونم.
از جام بلند میشم و رو به پژمان میگم:
- من برم کیانا بیرون منتظرمه! خدانگهدار.
از جاش بلند میشه و میگه:
- ببخشید مزاحمتون شدم، خیلی خوشحال شدم که وقتتون رو گذاشتید تا صحبت کنیم.
- خواهش میکنم.
و از سالن خارج میشم که همون لحظه ماشینی جلوی پام ترمز میکنه و راننده شیشه ماشین رو میده پایین و شخص کسی نیست جز...
شخصی که اصلا انتظارش رو ندارم و این شخص محمدرضاست!
از ماشین پیاده میشه بعدش هم سمتم میاد وداد میزنه:
- بشین تو ماشین!
- چرا؟
که همونجوری میگه:
- بشین تو ماشین میخوام باهات حرف بزنم! کاریت ندارم.
در ماشین رو باز میکنم و میشینم اونم توی ماشین میشینه و میگه:
- این پسره کی بود؟
با آرامش جواب میدم:
- همکلاسیم!
شیشه ماشین رو پایین میده و میگه:
- اونوقت شما با همهی همکلاسی هات میای کافه و قهوه میخوری؟
- کار داشت، بعدش هم شما با ثمین خانومت خوش باش مثل همون روزی که قلب من رو شکستی و با احساساتم بازی کردی و ادعا کردی که ثمین خانومت جز شما با کسی نبوده!
که دستش رو مشت میکنه و فریاد میزنه:
- اسم زن من رو نیار، فعلا که تو با پسرها میگردی و میاین کافه و معلوم نیست بازم کجا ها میرید!
تحمل اینجوری حرف زدنش رو ندارم اینکه از هیچی خبر نداره بهم تهمت بزنه و پاک بودنم رو زیر سوال ببره دستم رو بالا میارم و سیلی ای بهش میزنم و میگم:
- امیدوارم دخترت انقدر محکم باشه که بتونه تاوان کارهایی که باباش با دخترها کرده رو پس بده!
و از ماشین پیاده میشم و به سمت ماشین کیانا میرم.
#Part_140
در ماشین رو باز میکنم و میزنم زیر گریه کیانا با تعجب نگاهم میکنه و میگه:
- چیشده؟ چی گفت؟ دیدی گفتم دوسش داری!
که داد میزنم:
- کیانا حرف نزن حوصلت رو ندارم!
- خب بگو چیشده آروم بشی یکم!
و دستمال کاغذی ای به سمتم میگیره و میگه:
- اشکهات رو پاک کن!
دستمال رو از دستش میگیرم و اشک هام رو پاک میکنم.
کیانا از ماشین پیاده میشه و بعد چند دقیقه در سمت من رو باز میکنه و بطری ای آب به دستم میده و میگه:
- دست و صورتت رو بشور بعدش یکم آب بخور تا آروم شی!
بطری رو از دستش میگیرم و ممنونی زیر لب زمزمه میکنم و سرم رو میون دوتا دستهام میگیرم.
فین فین کنان میگم:
- مُح...مد...رضا!
که کیانا با چشم های از حدقه بیرون زده میگه:
- چی؟ پسرعموت؟ دیدیش؟ حرف هم زدین؟
یک قورت آب میخورم و میگم:
- حرف که نگم... یک مشت چرت و پرت بارم کرد!
- ول کن بابا... به خاطر حرف مردم ناراحت نباش، بله رو که دادی؟
- نه! قبلا هم گفتم که هیچ حسی بهش ندارم!
آهایی زمزمه میکنه و ماشین رو روشن میکنه و حرکت...
من رو میرسونه خونه و میگه:
- دوست داشتم باهات حرف بزنم همه چیز رو برام تعریف کنی ولی فعلا حالت خوب نیست برو خونه! بعدا حرف میزنیم.
بوسش میکنم و میگم:
- خیلی ممنون گلم! یاعلی.
که با خنده میگه:
- فکر نکن میتونی از زیرش در بری ها باید مو به مو برام توضیح بدی! خداحافظ.
مثل خودش میخندم و میگم:
- چشم.
کلید رو از جیب کوچیکه ی کیفم بیرون میارم و در رو باز میکنم.
حوصلهی اینکه برم تو خونه و خانواده هی سوال پیچم کنند رو ندارم برای همین از شش تا پله..
#ادامهدارد...
امروز حرم امام رضا علیهالسلام ❤️😍
#مشهد #برف
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
برادرجان..(:💔
دلمیڪجرعہشھادتمیخواهد
بہاعمالمڪہمینگرملیاقتشراندارم..
ڪرموعطایِشھیدانراڪہنگاهمیکنم
مصرترمیشوم!
میشودمرابپذیرید؟
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#برای_ایران
_ډړعشـق،تـواقتـدابهـزهـراڪࢪدی..!
صـدپنجرهـنـور،بـرجهـانواڪࢪدے♥️:)!
#چادرانه🌿
#امام_زمان
🌼🍂ازآیتاللهبھجتپرسیدند↓
برایزیادشدنمحبت،نسبتبه
امامزمان"؏ـج"چهکنیم؟!🧐
🍃🌸ایشونفرمودند :
﴿گناهنکنیدونمازاولوقتبخوانید﴾ :)🖐🏿
#اللهمعجللولیڪالفرج
#امام_زمان🌼✨
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
@Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادرِ آسمان نشین من...(:♥️
#هادیِدلها
حـٓاجقـٓاسمفـَرمـُودن :
ازخـُداونـٰدیـِکچـیزخـٰواسـتَم...
خـٖواسـتَمکـہ
خـُدایٓااگـَرمـَنبخـٰواهـَم
بہانـقِلآباسـلٓامـۍخـِدمـَتکـُنم
بـٓاید خـُودَمراوقـفانقلـٓابکـُنم
ازخـُداخـٰواستمایـنقدربہمـَنمشـغَلہبدهـَدکہ
حتۍفـِکر گـناھهَمنـَکُنم!♥️🦋
#شهیـدانهـ
#حاج_قـآسـم❤️
▪️یه برف و بارون اومد، فراخوان براندازها تعطیل شد. ما با هم فرق داریم.
عکس: راهپیمایی ۲۲ بهمن ۹۷ - همدان
#پایان_مماشات
#لبیک_یا_خامنه_ای
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
#برای_ایران #امام_زمان
هدایت شده از تـَــمــسـِیـدعـَلـےــاࢪِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برفبازی در حرم امام رضا
#امام_رضا
#لبیک_یا_خامنه_ای
➖➖➖➖➖➖➖
شھید شدۍ ڪهہ رفیـقم باشۍ!
میدانم این اتفــاقۍ نیست(:
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
دیروزدرخدمتیکیازاساتیدبودم
ایشونمیگفتند:
اینشهیدعزیزپایهاولودومحوزهروشاگردمبودن
بعدبهشونگفتم:
آقــاآرمانبهنظرماسمتروعوضکندوروزدیگه کهمیخوانصداتبزننیــااسمتروبهعنوان سخنرانبگنزیادجالبنیستبگن
حجتالاسلام آرمان علی وردی .
شهید بزرگوار میگه:
ڪہحــاجآقــاتــااونروزنیستم..
هیچوقتاونروزنمیاداگربودمچشمعوض میکنم .
گویامیدانستروزینامشمیشودرمزجــوانان سرزمینشبراۍدفاعازآرمــانهایشان!:)
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شهیدانه
#رفیق_شهیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بارش باران در بینالحرمین🖤
🍃🌸
روے زمیـن گـام برمی داشت ؛
امّا
مسیری کہ مےرفت
آسمــــــان می گذشت ...
و به بهشت مے رســــــید
#شهید_ارمان_علی_وردی
#رفیق_شهیدم