eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
پاسدار شهید محسن حججی در ۲۱ تیر سال ۱۳۷۰ در شهرستان نجف آباد اصفهان به دنیا آمد. وی پس از سپری کردن دوره تحصیلات مقدماتی و هنرستان، موفق به اخذ مدرک دیپلم از شاخه کاردانش شد و نهایتا دانش خود را تا مقطع کاردانی رشته “تکنولوژی کنترل” از مرکز آموزش علمی کاربردی “علویجه” ارتقا داد. سال ۱۳۸۵، محسن حججی در موسسه تربیتی فرهنگی “شهید احمد کاظمی” (از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حضور پیدا کرد.
~حیدࢪیون🍃
پاسدار شهید محسن حججی در ۲۱ تیر سال ۱۳۷۰ در شهرستان نجف آباد اصفهان به دنیا آمد. وی پس از سپری کرد
زندگی نامه شهید حججی ۱۶ مرداد سال ۱۳۹۶ (۷ اوت سال ۲۰۱۷)، ارتش آمریکا با جمع آوری و اعطای اطلاعات به نیرو‌های تروریستی تکفیری “داعش” و از کار انداختن تجهیزات ارتباطی گروه “کتائب السید الشهداء” (یکی از گروه‌های مهم “حشد شعبی” و از گردان‌های حزب الله که همزمان با فتوای ” آیت الله سیستانی” منشق شد و دبیر کل آن “الحاج ولاء” بود.) و هدف گیری هوشمند ماشین آلات نظامی و حمله توپخانه‌ای که موجب فلج کردن قدرت نظامی نیرو‌های “کتائب السید الشهداء” شد، زمینه حمله ددمنشانه عناصر “داعش” را به منطقه “تنف” در مرز کشور‌های “عراق و سوریه” فراهم کرد که در این میان محسن حججی دهمین عضو از لشکر زرهی ۸ نجف اشرف نیز در این حمله ابتدا به اسارت گرفته شد و سپس ۲ روز بعد، یعنی در ۱۸ مرداد همان سال، توسط نیرو‌های تروریستی تکفیری “داعش” با جدا شدن سر از بدن به درجه رفیع شهادت نائل آمد
🕊🌱 به نیت... شادی روح شهدا و اهل بیت ، سلامتی و ظهور آقامون،مولامون حضرت مهدی(عج) و برای آروم شدن دل های بیقرار ، حاجت روایی تمام عزیزان ، حل شدن گرفتاری و مشکلات عذاب آور و مخصوصا شهید شدن ادامین کانال حیدریون🥀 بلند صلوات🌱 التماس دعای فراوان.. وَ مِن اللهُ توفیق.. یاعلی مدد.
•🖤• . :) 🖤 بہ‌امیــدفــرج‌نــور‌چشممـــون😍 ✨الّلهُم‌صَلِّ‌علی‌محمَّدوَ آلِ‌محمَّدوعجِّل فرجهُم♥️ 🌱 التماس دعا 👋🖤 🖤➣ @Banoyi_dameshgh 〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب هادئ القلوب....💔
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
. . این‌روزها‌چھارتادوست‌وآشنابخاطر عقایدمون‌ازمون‌فاصلہ‌گرفتن ؛ اینجورۍبھم‌ریختیم..! فڪرڪن‌امیرالمومنین‌بودۍ وجواب‌سلامتونمیدادن :)💔
_ ___ شبانه به خاک سپرد جگرگوشه‌اش را . . مأوای تنهایی‌اش را . . آرامِ دل مضطرش را . . بانوی عزیزش را . . تمام جان و تنش را . . علی ؛ غریبانه به خاک سپرد . . فاطمه‌اش را !(:🖤.
گفت‌ آدم‌ها‌ سه‌ دسته‌اند خام‌‌ ،پخته‌، سوخته خام‌ها که‌ هیچ... پخته‌ها عقل‌ معیشت‌ دارند و دنبال‌ کار و زندگی‌ حلال‌اند سوخته‌هاعاشق‌اند! چیزهای‌ بالاتری‌ می‌بینند و می‌سوزند توی‌ همان‌ عشق خودش‌ هم‌ سوخت... _شهیدمجیدپازوکی_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینکه شما می‌بینید و می‌شنوید بعضی از این شهدای ما عاشقانه میکردند، خدای متعال یک نوری به دل آنها انداخته بود؛ با این نور یک حقیقتی‌را میدیدند، این بود که عاشق شهادت بودند. شهید سلیمانی میگفت... تهدیدش کردند که تو را میکشیم، گفت من دارم در بیابانها دنبالش میگردم، بلندی و پستی‌ها را طی میکنم دنبال همین. ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ 🎙" ♥️" ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ •┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈• ↳‌‌ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#Part_179 که مامان رو می‌کنه به اسما و میگه: - اذیتش نکن! که اسما به سمت من خیز بر می‌داره و بوسه ای
که بابا هم رو به من می کنه و میگه: - اسرا جان، آقا کسری رو به اتاقت راهنمایی کن! که از وسط کیانا و اسما بلند میشم و جلوتر از کسری به سمت اتاقم میرم و کسری هم دنبالم میاد. به در ورودی اتاقم می‌رسم و در رو باز می‌کنم و میگم: - بفرمایید! که با گفتن ببخشید وارد اتاق میشه و منم بعدش وارد میشم و روی تخت می‌شینم که اونم رو به روم می‌شینه، مشغول بازی کردن با انگشت‌هام شدم که کسری بعد کمی مکث میگه: - خب فکر کنم تا حد کافی باهم آشنایی داشته باشیم و خودتون خانوادم و می‌شناسید، فقط من یکمی نگران کارم هستم! چون خودتون می دونید نظامی هستم دیگه و ممکنه یک روز باشم یک هفته نباشم، ممکنه خیلی وقت ها تنها بمونید مشکلی ندارید با این؟ یا شاید هم ممکنه مجروح یا حتی شهید بشم، باید قبل از ازدواج خودتون رو آماده هر خبری بکنید! درسته سخته ولی... که سرم رو بلند می‌کنم و میگم: - خب سخته ولی، همین که روزی حلال باشه و عشق تو زندگی باشه برام کافیه! و به سخت بودنش می‌ارزه. و اینکه توی هر چیزی باهام صادق باشید و پنهون کاری نکنید! که تنها لبخند ملایمی می‌زنه و میگه: - نه... که من ادامه میدم: - و اینکه من میخوام درسم رو ادامه بدم و برم سرکار، شما با این مورد مشکلی ندارید؟ که لبخندی می‌زنه و میگه: - خیر من به شما اعتماد دارم راجع به کار و دانشگاه هم خودتون می‌دونید من نمیخوام محدودتون کنم!
~حیدࢪیون🍃
#Part_80 که بابا هم رو به من می کنه و میگه: - اسرا جان، آقا کسری رو به اتاقت راهنمایی کن! که از وس
میدونید من معتقدم هر زن بلدی هایی داره که یک مرد باید بهشون احترام بزاره. از نظرم شماهم بلدی‌های خودتون رو دارید. بلدید در مواقع ضروری به سرعت یک تصمیم گیری عالی بکنید. بلدید جوری تصمیم بگیرید که هم قلبتون راضی باشه هم عقلتون. امیدوارم منم جزو همین دسته از تصمیماتون باشم که هم عقل در اون دخیل هم قلب؛ راستش من از وقتی شمارو دیدم هم قلبم با تمام وجود... عرق سردی از کنار شقیقه‌هاش سر خورد که سریع با یک دستمال تمیز پاکش کرد. _ بزارید جور دیگه بگم! با تمام وجودم شمارو انتخاب کردم نه فقط قلب و مغزم. تمام مدتی که با حرفاش و خجالتش دلبری می‌کرداز دل بیجنبم، نگاهم میخ گلای ریز روی چادرم بود و بی‌اختیار لبم به خنده باز میشد و با هر کلمه که میگفت گونه‌هام از شرم رنگ گل‌های رز دسته‌گلی میشد که امشب به سلیقه‌خودش برام آورد بود تا بتونه یه قسمت از محبتای توی دلش نسبت بهم رو به رخ بکشه . بی‌قرار میخواستم فریاد بزنم بس کن دیگه آقا تو که یه‌بار با تمام وجودت قلبم رو به نام خودت سند زدی اینکارا چیه؟ میخوای تا ابد بیمه کنی عشقتو تو قلبم؟ به چی قسم بخورم که عشقت تا آخرین روز زندگیم ثابت میمونه تو دلم؟ اما فقط تونستم اینارو تو قلبم فریاد بکشم و با لبخند و گونه‌های رنگ گرفته با چشمامای چین خورده از خجالت به گلای روی چادر نگاه کنم . _خوب اسرا خانوم شما چیزی نمیگید چرا سکوت کردید ؟ یکدفعه برق ترس تو چشماش ظاهر شد. _ این سکوت رو به چی معنا کنم؟ خجالت یا... دستاش لرزید، مردمکای قهوه‌ای چشماش سوسو زد. ‌_ یا بزارم پای نخواستنن. سرم رو بلند کردم و با آرامشی که عجیب و یکدفعه تو قلبم پیچیده بود گفتم : _ نخواستن؟ اینبار نوبت صداش بود که بلرزه، از چی میترسید؟ از حس من نسبت به خودش! _ نخواستن من، نخواستن این؛ دستش رو گذاشت رو پیراهن سفیدش درست کنار قلبش. _ نخواستن این، این قلب. تیر آخرش رو بد هدف گرفت صاف نشت وسط سینم و دلم سوخت برا ترس تو چشماش از چی حرف میزد؟ از بی وفایی، اینجوری شناخته بود من رو؟ باید کاری می‌کردم: ‌_ من... من.
~حیدࢪیون🍃
#Part_81 میدونید من معتقدم هر زن بلدی هایی داره که یک مرد باید بهشون احترام بزاره. از نظرم شماهم بل
امان از این خجالت که توی اون لحظات گرفتارش شده بودم. _ من اِم چطوری بگم راستش. پرید میون حرفم و با صدایی که غم توش موج میزد گفت : _ باشه اگر نمیخواید حرفی نیست. اما دلم سوخت به حال قلبی که قرار بدون عشق بتپه میسوزه و آتیش میگیره. اسرا خانوم خواهش میکنم دست رد به سینم نزن من نمیتونم با این غم کنار بیام . خدایا چی باید بگم؟ چرا خجالت! چرا الان، تو این لحظه مثل موریانه افتاد به جونم. یاد حرفهاش افتادم و دوباره توی ذهنم مرورش کردم : _ دلم سوخت به حال قلبی که قرار بدون عشق بتپه میسوزه و آتیش میگیره. اسرا خانوم خواهش میکنم دست رد به سینم نزن من نمیتونم با این غم کنار بیام . من چی من میتونستم با نبودش کنار بیام؟ پس چیشد مرحمی که قرار بود بشه دوای زخمای قلبم؟ بزارم بره، نمیتونم با عذاب وجدان در برابر قلب زخم و زیلیم کنار بیام. حالا که جرعت کرده و از احساسش بی‌پرده گفته چرا من نگم؟ مگه محبت به ابرازش زیبا نیست؟ محبتِ بی حرف و بی‌صدا ورزیدن چه فایده‌ای داره؟ آرامش چند لحظه قبل دوباره تو بدنم جریا گرفت و قلبم شروع کرد به پمپاز خون تازه. آروم زمزمه کردم : _ آقا کسری ! شما همیشه انقدر عجولید؟ خوب راستش من از اشخاصی که عجولن دل خوشی ندارم. رفته رفته صدام قوت گرفت : _ چون موقع‌هایی که هیجان زده میشن یا احساساتی هستن نمیتونن تصمیم درستی بگیرن و انتخاب غلطی دارن و بعد پشیمون میشن یا ممکنه به کسی حرف بدون تفکر بزنن . به وجد اومد و دوباره با زانوهای سست شده روی صندلی نشست. _یعنی، یعنی حرفاتون .. سراسر آرامش بودم، موقع حرف زدن باهاش. سرم رو پایین انداختم و گونه‌هام شد نمایانگر گرمای بدنم. _ راستش یکم اوایل ازتون خجالت کشیدم اما وقتی شماهم خجالت رو گذاشتید کنار و بی پرده حرف زدید دلم گرم شد، آروم شدم. استرسم دود شد و رفت هوا. گفتم مگه خاصیت محبت به ابرازش نیست؟چرا نگم از حسی که داخل قلبم؟چرا پنهونش کنم! مگه خلاف قانون گفتن احساساتم. راستش اون شب توی ویلا نمیدونم شاید از خوشحالی یا از هیجان زدم به دریا حرفاتون روم تاثیر زیادی گذاشت. منم خوب.. چشماش برق میزد و برقش خیره کننده بود. _ قرار بود خجالت نکشید. آه از دست حرفاش که آخر کار دستم میداد! _ منم اگر قرار باشه انتخابی کنم که هم مغزم راضی باشه و هم قبلم قرار بگیره اون. اون. شمائید. نفس عمیقی از هوی اتاق گرفتم و اون رو به ریه‌هام فرستادم آرامش و سکوت لذت بخش و وصف ناپذیری تو اتاق حاکم شد.
بـه‌قـول‌آسیـدرضـانـریمـانـی دوای‌دردم‌بـزارمـنـم‌بـیام‌حـرم دورت‌بگــردم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری 🔻شهدایی 📜عطر شهادت پیچیده تویِ دیارم... 🎙کربلایی ___ ✅ @Banoyi_dameshgh
امروز روز جهانی چای است. این روز رو به حضرات عشق چایی خور تبریک میگیم... جمله‌ای به مضمون از حضرت امام(ره) که دور هم بنشینید و چای بخورید که این، آمریکا را عصبانی می‌کند...
-رد می شدند مادر و طفلی سپید موی از کوچه ای که قامتشان را خمیده بود...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَردی که کَنده بود دَرِ قَلعِه را زِ جٰا ... وٰا مےکُند پَس از تو در خانہ را بہ زور
+ سنگرۍ است آغشتھ به خونِ مَن کھ اگر آن را حفظ نکنید بهـ خون من خیانت ڪرده‌اید💔 . .
4043e917f3033b8fd774bfa34862813340155380-720p_۲۹۰۳۲۰۲۲.m4a
2.34M
«💔🚶🏾‍♂» ݘھ‌بےحـࢪم ؛ ݘھ‌با‌حـࢪم میگیڕه‌دستمۆ‌زهࢪا‌مـادڕم دنیـاڪہ‌هیݘ‌تۅ‌محـشࢪم ؛ میگیࢪه‌دستمۆ‌زهرا‌مادرم ...:)"🌱🚶🏾‍♂ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#Part_182 امان از این خجالت که توی اون لحظات گرفتارش شده بودم. _ من اِم چطوری بگم راستش. پرید میون
و مشغول بازی کردن با انگشت هام شدم، که همون لحظه صدای شاد و سرحال کیانا میاد که میگه: - حرف هاتون تموم نشد؟ یک نگاه به ساعت کردید؟ درست یک ساعت و چهل و پنج دقیقه و ۳۰ ثانیه است که دارین صحبت می‌کنید! که با این حرف کیانا لبخند کوچولویی روی لب‌هام شکل می‌گیره و بعدش هم شرم و خجالت... که کسری میگه: - حرف هامون تموم شد! شما صحبتی ندارید اسرا خانوم؟ که تنها سرم رو به نشونه‌ی منفی تکون میدم و از روی تخت بلند میشم و میگم: - بریم پایین! که کیانا پشت چشمی نازک می‌کنه و میگه: - کجا بریم پایین؟ اول بگو نظرت چیه بعد؟ که کسری لبخندی می‌زنه و میگه: - بریم پایین بعدا بهت میگم. که کسری رو به من میگه: - بفرمایید! که کنار کیانا باهم به سمت پایین می‌ریم کسری هم پشت ما میاد! به پله‌ی آخر می‌رسم، که نگاه مامان کسری به من می‌افته و میگه: - جوابت چیه عزیزدلم؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟ که لبخندی می‌زنم و تنها سرم رو پایین می‌ندازم و میگم: - جوابم مثبته! که توی چشم های مامان و بابا برق زد. که مامان کسری از جاش بلند میشه و به سمتم میاد بغلم می‌کنه و میگه: - مبارکت باشه دخترم، خوشبخت بشین! که پدرش هم جعبه‌ی کوچکی به سمت مامان کسری می‌گیره و میگه: - اینم کادوی عروسم! که مامان کسری در جعبه رو باز می‌کنه و روبه مامان می‌گیره و میگه: - با اجازه! که مامان هم لبخندی می‌زنه و میگه: - بفرمایید! که مامان کسری انگشتر شیک که روش تک نگین ساده ای داشت و خیلی ظریف بود رو از توی جعبه در آورد و دست هام رو توی دست‌هاش گرفت و انگشتر رو داخل دست‌هام انداخت... ***
~حیدࢪیون🍃
#Part_183 و مشغول بازی کردن با انگشت هام شدم، که همون لحظه صدای شاد و سرحال کیانا میاد که میگه: - ح
امروز روز عقدمونه، ذوق و هیجان عجیبی تموم وجودم و پر کرده، به داخل آینه نگاه می‌کنم و برای بارآخر خودم رو چک می‌کنم... بسیار زیبا شده بودم، و بعدش هم به سفره عقد زیبا و لاکچری نگاهی می ندازم که در اوج سادگی بسیار زیبا بود. قرآن رو توی دست‌هام می‌گیرم و سوره نسا رو باز می‌کنم و با کسری شروع به خوندتش می‌کنیم. که همون لحظه صدای عاقد بلند میشه و شروع به خوندن خطبه‌ی عقد می‌کنه: - قال رسول ا...(ص) النکاح و سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی...دوشیزه مکرمه سرکار خانوم اسرا توکلی فرزند مصطفی توکلی آیا به بنده وکالت می‌دهید که با مهریه یک جلد کلام ا...مجید، یک دست آینه و شمعدان، ۳۱۳ شاخه گل نرگس و ۷۲ عدد سکه بهار آزادی و یک سفر کربلا، شما را به عقد دائم آقای کسری زارع فرزند کامران زارع در بیاورم؟! آیا بنده وکیلم؟! که مهرانه شر و شیطون میگه: - عروس رفته گل بچینه! عاقد- برای بار دوم میگم سرکار خانوم اسرا توکلی شما را به عقد دائم آقای کسری زارع در بیاورم؟ که کیانا لبخند زنان میگه: - عروس رفته گلاب بیاره. عاقد- برای بار سوم میگم، آیا وکیلم؟ که اسما لبخند زنان میگه: - یک چیزی یادتون نرفته؟ زیر لفظی می‌خواد خواهرم! که مادر کسری جعبه‌ی کوچکی به دستم میده... عاقد- این دفعه وکیلم؟ که چند ثانیه مکث می‌کنم که کسری با صدای بم و مردونه اش دم گوشم میگه: - بانوی ترمه پوش، غزل ها فدایتان... آیا وکیلم عشق بریزم به پایتان؟ که لبخندی می‌زنم و میگم: - با اجازه‌ی امام زمان، پدرم مادرم و تموم بزرگ ترها ی مجلس بله... که صدای دست و جیغ همه فضا رو پر می‌کنه...
~حیدࢪیون🍃
#Part_184 امروز روز عقدمونه، ذوق و هیجان عجیبی تموم وجودم و پر کرده، به داخل آینه نگاه می‌کنم و برا
کیانا جعبه‌ی ای به دست من میده و اسما هم جعبه رو به دست کسری میده، که کسری در جعبه رو باز می‌کنه و حلقه‌ی شیک و زیبا رو از داخل جعبه بیرون میاره و بعدش دست من رو درون دستهاش می گیره و حلقه رو درون دست‌هام می‌ندازه وقتی دستم رو توی دست‌هاش گرفت ضربان قلبم بالا رفت و حس نابی رو تجربه کردم، حسی مثل عشق... که کیانا میگه: - حالا تو حلقه رو بنداز! که منم در جعبه رو باز می‌کنم و به نگین عقیقی که روش بود نگاه می‌کنم با خط خوشگل و نستعلیقی روش نوشته یاحسین! و درون دستهای کسری می‌ندازم، که بابا به سمت ما میاد و من رو بغل می‌کنه و مردونه ای بوسه ای به پیشونیم می‌زنه، بوسه ای از جنس مهربانی... غرور...و عشق مردی به نام پدر! دست من رو توی دستهاش می‌گیره و بعدش رو به کسری میگه: - نمیخوام دخترم رو بهت بدم، بلکه اسرا تنها دخترم نیست... بلکه بخشی از وجودمه، دخترم رو بهت نمی بخشم چون همه می‌دونن بخشنده نیستم، دخترم رو بهت میدم تا مثل یک پرنسس باهاش رفتار کنی، بزاریش رو چشم هات و احترامش رو نگه داری! تا اون هم خانومیت رو بکنه... که کسری خم میشه و دست بابا رو می‌بوسه و میگه: - خیالتون راحت، امانت دار خوبی ام! که بابا دست من رو درون دستهاش می‌ذاره و میگه: - خیلی بهم میاین خوشبخت بشید... به چهره‌ی کسری نگاه می‌کنم حالا با خیال راحت می‌تونم خیره بشم تو چشم‌های قهوه ای خوشرنگش...
کاش می شد که شبی درحرمت سر می شد ”شب جمعه” اگرم بود چه بهتر می شد و همان شب دل ما درحرم کرببلا فرش راه قدم حضرت مادر می شد 🙏اَللّهُمَّ ارْزُقْنا ًًًًکــًًًَرًبَلاٰ🙏 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ الْحُسَيْن💚 شب های جمعه شهدا را یاد کنید آن ها پیش ارباب شمارا یاد میکنند💚
به گزارش دفاع پرس از مشهد، پاسدار شهید احمد رضایی در اول فروردین ماه 1365 در روستای شهیدپرور اوندر از توابع شهرستان کاشمر در خانواده‌ای مذهبی، کشاورز و متوسط جامعه دیده به جهان گشود. در شرایطی که خانواده‌ وی هنوز، پس از گذشت یکسال از شهادت برادرشان شهید یحیی رضایی اوندری (عموی شهید) و پسر عمویشان شهید شعبان رضایی اوندری، در سوگ نشسته بودند، تولد احمد روح تازه‌ای در کالبد خانه دمید. وی دوران کودکی و تحصیل خود را تا مقطع دیپلم در همان روستا ادامه داد و مدرک دیپلم را با معدل 17/50 در رشته علوم تجربی اخذ کرد. شهید رضایی سپس جهت ادامه تحصیل در رشته مدیریت رهسپار قاین شد و مدرک کارشناسی خود را پس از سه سال و نیم با معدل 17/87 به پایان رسانید. بعد از پایان تحصیلات از معافیت سه برادری نظام وظیفه استفاده کرد و از خدمت سربازی معاف شد بعد از آن چند سالی به عنوان نیروی قرادادی با شرکت مخابرات، پست و پست بانک در قالب دفاتر ای سی تی شهرستان کاشمر مشغول به کار شد؛ اما این کار هم روحیه ایثار و شهادت‌طلبی احمد را پاسخگو نبود به همین دلیل به دنبال پیدا کردن گمشده خود در 20 فروردین‌ماه 1391 به استخدام سپاه پاسداران درآمد. پس از گذراندن آموزش‌های لازم در پادگان آموزشی شهید هاشمی‌نژاد به عنوان فرمانده گروهان آموزشی مشغول به خدمت شد. در خردادماه سال 1394، جهت ادامه خدمت به تیپ زرهی 21 امام رضا(ع) نیشابور معرفی و در گردان زرهی مشغول به خدمت شد. در حالی که هنوز چند ماهی از شروع زندگی مشترکش نمی‌گذشت با کسب رضایت از پدر و مادر و همسر و خانواده به صورت داوطلبانه به ندای رهبرش لبیک گفت و جهت انجام مأموریت مستشاری به منظور دفاع از حریم اهل‌بیت و مردم بی ‌دفاع سوریه در 14 دی‌ماه 1394 به همراه جمعی از دلاوران تیپ زرهی 21 امام رضا(ع) به این کشور اعزام شد و پس از گذشت یک‌ماه در ظهر چهارشنبه 14 بهمن‌ماه در عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا به همراه فرمانده دلاور این تیپ سردار محسن قاجاریان به شهادت رسید. شهید احمد رضایی اوندری قرار بود در اسفند ماه 1394 در آزمون سراسری کارشناسی ارشد دانشگاه پیام نور در حوزه­ ی نیشابور با شماره داوطلبی ۱۱۸۳۷۳ شرکت کند اما او یک ماه قبل از برگزاری آزمون، بدون آزمون ورودی به بالاترین مدرک یعنی شهادت و رسیدن به مقام قرب الهی دست یافت