eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
یک‌چادر‌ی‌کمتر‌‌از‌یک‌رزمنده نیست همونقدر‌ازمخالفانش‌تیر‌و‌ترکش‌ میخوره...!
تورفیق‌اونایی‌هستی‌ڪہ‌ هیچ‌رفیقی‌ندارن..(:🚶‍♂ پس‌حواست‌بهمون‌باشہ‌داداش..
مَن مینویسم ازعشـق بین زوج های مَذهبی! تو بخوان از محبت هآیی که اَسایش عشق به خُداست❤️…
-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گدای‌کوی‌رضا‌شو‌که‌این‌امام‌رئوف به‌سینه‌احدی‌دست‌رد‌نخواهد‌زد..✋🏼 ♥️
❄️دستش نمی‌رسد به ضریح شما،ولی ❄️بر گنبد تو بوسه زده دانه‌های برف ⚘سلام آقا ─═༅🍃🌸🍃༅═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ 🍄 قسمت #صد_و_بیست_و_ششم چرابرای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو دربار
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: _بنده دلیل داشتم کامران گفت: _خوب منم دلیل دارم..خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانوم روشن شه..هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش! او پیدا بود سر دعوا داره.. بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود.خدایا خودت امشب بهم رحم کن.باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید.. کامران درعقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست. خودم رو به در چسبوندم..حاج مهدوی با لحنی جدی گفت: _بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه.پیاده شید لطفا.. کامران با قاطعیت جواب داد: _حرفم و میزنم بعد میرم.اشکالی نداره که؟؟ حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش.سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت: _حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش! حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت: _مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟پس حضور من لازم نیست. کامران گفت: _اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه! حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست. _ان شالله خیره... من تسبیحم رو فشار دادم و از پست شیشه بیرون رو نگاه کردم.هوا ابری بود..!!با خودم گفتم:میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد!کامران با صدای آرومتری گفت: _من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش.از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم.حق با توست ما به درد هم نمیخوریم.تو دنیات با من خیلی فرق میکنه.من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر وپدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی.همه رو بد بدونی خودتو خوب.خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافته ی جدا بافته میدونن.. حاج مهدوی حرفش و قطع کرد و با آرامش گفت: _فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همه ی مذهبی ها اینگونه اند؟ کامران آب دهانش رو قورت داد! _حداقل دورو برمن که اینطوری بوده!نمونه ش مادرم! از بچگیم منبری بود.هر روز و هرساعت این مجلس واون مجلس میرفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر ومجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خاله ام بود! او اصلا نمیدونست تولدم چه وقتیه!!!غذاهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دورکعت نماز صبح،ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمی رفتیم ونمیتونست پزمونو به هم محلیها بده جلو هرکس وناکسی کوچیکمون میکرد ..هرکی هم که دورو برمون بود عین خودشون بود..تو مهمونیها بساط غیبت داغ..تو رفتاراتشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا…بی خیالش..بخوام ادامه بدم حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!! حاج مهدوی دستش رو به مشت صندلیش تکیه داد وسمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد. _خوب غیبت نکن برادر!!! لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!! _پس دلت پره از ما مذهبی ها؟؟بله؟ ؟ کامران جوابی نداد.حاج مهدوی ادامه داد: _پسر خوب از شما بعیده با این سن وسال همه رو با یک چوب برونی! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همه ی مسلمونا بنویسی..چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونها؟؟ کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد.آهسته گفت: _دست خودم نیست.نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر..من راه خودم و میرم..وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نمازوروزه ش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم..عاشق امام حسینم…جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام.. شاید اگر در برحه ای دیگه بودم حرفهای کامران قانعم میکرد.دلم لرزید..کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه میدونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم.چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهرا منطقی داره..حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد وپرسید: _شما عاشق امام حسینی؟! کامران گفت:_بله..گفتم که.. _خدا رو هم فرمودی قبول داری؟! _بله قبول دارم. _پس اگه قبولش داری باید حرفها و دستورات و توصیه هاشم قبول داشته باشی درسته؟ کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.گفت: _حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن..من گوشم از این حرفها پره..آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر..خدا گفته مشروب نخور..اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی. .من حرفم این نبود.. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت #صد_و_بیست_و_هشتم حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گف
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت _من حرفم این نبود...من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخونهای ما اینقدر میلنگن؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینه ها خداترس ترم… حاج مهدوی آهی کشید _بله متاسفانه درسته!اما این اشکال از نماز و روزه نیست.اشکال از کیفیت نماز وروزه ی ماست..نمیتونی بگی چون من کارم درست تر از اوناییکه که در دور و برم نماز می‌خونن پس نمیخونم.نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم،  عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم! مثال میزنم.👈 دنیا رو مدرسه فرض کن 👈خدا رو معلم.. 👈اسلام رو کلاس درس، 👈انبیا وامامان نخبه های کلاس و 👈قرآن هم کتاب درس! میتونی بگی من خدارو قبول دارم بعنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفررو تو کلاسش دیدم که نمره شون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی.!نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم.شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله.. تکالیفتو انجام بده.قانون کلاس ورعایت کن.غر نزن..بد قلقی نکن..و به اونایی که ضعیفترن تو یادگیری کمک کن..امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندند..نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدیها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود..مثل حال و روز خیلی از ماها.. کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت.. آهسته گفت: _حرفهاتو میفهمم حاجی ولی …بی خیال..شاید یه روزی حرفات به دلم نشست. .امشب دلم باهات نیست. سرش روبالا آورد و به چشمان زلال وروشن حاج مهدوی نگاه کرد: _خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده.شما نفست از جای گرم بلند میشه! حاج مهدوی خندید: _من که فکر نمیکنم..چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمیخوردی!! کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من.من اینقدر محو مکالمه ی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم. سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم.با صدای محزونی گفت: _حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الی این آخریه.اگه دارم دست وپا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن..من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد.. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.. کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.او میخواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!!کامران ادامه داد: _گله ای ندارم.چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده.. حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهایش رو روی فرمون گذاشت.با ناراحتی گفت: _دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی..باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته! من ناخواسته گفتم: _ومن همیشه دنیا باهام سرناسازگاری داشته.. هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم. .همیشه دویدم و نرسیدم. .به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم و دراز کردم ازم فرسخ ها فاصله گرفتن..بعضیها ذاتن ثروتمندند..به هرچی اراده کنند میرسند بعضیها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمهایی مثل من فقط رنج و رنج ورنجه..ولی من از خدا خواستم برای یکبارم شده به دلم رحم کنه..وامیدم به اینه که شاید یه روزسرانجام این رنجشها وتلخیها آرامش وشیرینی باشه… آسمون جرقه ای⛈ زدو باران گرفت…ضربان قلبم تندتر وتندترشد..لبخندی به پهنای صورت زدم..شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم: _حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟ حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت:_ان شالله. .الحمدالله رب العالمین.. چشمم دور زد تا به کامران رسید. او عضلات صورتش منقبض به نظر می رسید و با دستانی قلاب شده به نقطه ای خیره شده بود. ناگهان از ماشین پیاده شد… 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت #صد_و_بیست_و_نهم _من حرفم این نبود...من میگم خدا گفته ما نما
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ🍄 قسمت کامران ناگهان از ماشین پیاده شد. سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد.نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا؟!.. دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد.. _یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط..اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن ونرسیدن یعنی چی..میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی..این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه..دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام… قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد..دانه های درشت بارون به سرو صورتش میخورد.کلماتش مانند مته به جانم افتاد..او چی میخواست بگه؟!! از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم.دندانهام از شدت استرس وشاید سرما به هم میخورد.کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص ترین حالت دنیا عمیق ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد..ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست وجمله اش رو تموم کرد. _از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه.. قلبم ایستاد..باران تمام اضطرابم رو شست. نگاه کامران این قدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد.باز اشکم جاری شد..اینبار نمیدونم چرا؟حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟! سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم.او به پنجره ی حاج مهدوی زد..حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید! _ حاجی یه اعتراف کنم؟؟!! حاج مهدوی نگاه معنی دار وزیبایی به صورت کامران کرد.انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم.با لحنی زیبا به او گفت: _زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه ایها شدی!! من معنی کنایه ی زیبای او رو گرفتم. به گمونم کامران هم گرفت.چون نگاه خیسش خندید.گفت: _تو تنها آدم مذهبی ای بودی که تو دور وبرم دیدم و هرچه تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم.. بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت: _بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید باز هم همدیگه رو دیدیم.شایدم نه..ولی برام دعا کن.. حاج مهدوی خنده ی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد وگفت: _“اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِی الأُمُورِ کُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْیِ الدُّنْیَا وَعَذَابِ الآخِرَهِ” کامران از پنجره ی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد: _جواب اون سوال آخریمم گرفتم. دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی.حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد. _برو تا سرما نخوردی اخوی.. صدای کامران میلرزید..گفت: _نهایت تب میکنم دیگه. .من با تب خو گرفتم این مدت حاجی.. وبا قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت.. سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم.مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند!صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد. _اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید.. با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد.او منتظر جوابم بود. در دلم جواب دادم:کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم..او که مرد بود شیفته ی تو شد..به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدارو پیدا کردم؟ تو اون قدر آرومی که شور درونم رو میخوابونی..کامران مثل خودم پراز غوغاست. .من با او باز هم نمیرسم.. او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد.جواب دادم: _ من با خدا معامله کردم.هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم..ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه.. حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت..اگر جواب های شما نبود من باز پام میلغزید.اعتقادم سست میشد. .کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده..نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم.. عجب حزنی صداش داشت.گفت: _ان شالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه. خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه. کمربندش رو بست و راه افتاد.پرسیدم: _حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید…معنیش چی بود؟؟ او آهی کشید و گفت: _یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان. به معنی دعا دقت کردم.با خودم گفتم عجب دعای بی نقص و زیبایی..وچقدر مناسب حال کامران ومن بود.از ته دل به معنی دعا گفتم: آمین 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ🍄 قسمت #صد_و_سی_ام کامران ناگهان از ماشین پیاده شد. سرش رو از شیشه
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم.حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت: _امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید.فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه ی همسایه های شاکی رو برام اسمس کنید. نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.گفتم: _ان شالله خدا حفظتون کنه حاج آقا..حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست! او پکر بود..لحنش متغیر شد. علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود.شاید او فکر میکرد من خیلی بی رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم.کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود. .همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم.همان قدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق وحقیقت دعوت کنه.بی آنکه نگاهم کنه گفت: _در امان خدا.. صبر کرد تا داخل ساختمون برم.پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم. افسوس باران بند اومده بود!! آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دانه های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی..!هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم.وقتی ساعت به هفت رسید گوشه ی پنجره ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم.هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته! نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد. دست وپام رو گم کردم وعقب تر رفتم.او تنها نبود.مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.به سمت در دویدم و از پشت در گوشهایم رو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد.با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی رحمی بنظر میرسید.میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره. دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و دربسته شد.دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم وشماره ی حاج مهدوی رو گرفتم. صدای آرامش بخشش آرومم کرد. _سلام علیکم والرحمت الله..گمون کردم باید خواب باشید.. با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم: _حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟!من از دیشب خواب ندارم! او با مهربانی گفت: _راحت بخوابید سیده خانوم. با کلافگی پرسیدم: _تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا.. حاج مهدوی گفت: _یک سری صحبت های مردونه کردیم.ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان شالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه،شکایتشون رو پس میگیرن !نگران نباشید. من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم:آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی ان ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم..حساب تک تکشون رو خواهم رسید..چه کسانی ک باعث این تهمتها شدند وچه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!! حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!گفت: _سیده خانوم. .همه ی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر..همه مون ممکنه خطا کنیم.این بنده ی خدا ،هم خودش هم خانومش بیمارن..برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین وکینه دعاشون کنید.دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون. او از سکوتم فهمید که در چه حالی ام.دوباره گفت: _برای من حقیر هم دعا بفرمایید.. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: _اونی که محتاج دعای شماست منم. _شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان شالله.. باز در سکوت،کلماتش رو روی طاقچه ی ذهنم چیدم.او در میان افکارم خداحافظی کرد.. سرو صورتم اینقدر متورم و کبود بود که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم.این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی وچفیه ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد.. فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد. برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم..او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد. با تعجب پرسیدم :_چرا براش گریه میکنی؟! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت #صدو_سی_و_یکم به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم.حاج مه
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد.با تعجب پرسیدم : _چرا براش گریه میکنی؟! او خنده ی تلخی کرد و گفت: _دلم برای میسوزه.. انسانهایی که ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند.. بعد دستم رو گرفت وگفت: _سرنمازهات برای عاقبت بخیری وهدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم.سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا بخونم و دعا کنم اوهم مثل من رو بچشه! چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبورشدم به محل کارم برگردم.به موزه ی شهدارفتم و طبق عادت باهاشون کردم.در این چند روز دلم غوغا بود.از اون شب به این سمت،به نوعی رسیده بودم که قبلا تجربه اش نکرده بودم.تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه وتحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.بدترین اتفاقها و بی آبرویی ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود واین واقعا امید منو نا امید میکرد.در دلم غم دنیا خانه داشت.وتنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می داد.دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم.ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم.دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم.به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم.او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.من با دیدن این مرد حالم بد میشد.این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم وقصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد وسلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت:_خدمت شما.. معنی کارش رو نمیفهمیدم.شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..گفتم: _متشکرم. کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.گفت: _تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی..میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم وسرم رو پایین انداختم.گفتم: _من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم.سلام برسونید. داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت: _اگر کم وکثری داشتی من در خدمتم. بی آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق وسنگ دل بود وچه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت تر میشد.چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محله ی قدیمی برام خانه ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه ی اون خونه یکماه باقی مونده بود ومن لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم.دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشته ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مایوس کننده ای بود.دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ تر شده بود.. دلم یک سبد پراز استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم ..و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! شب جمعه دلم گرفته بود.طبق روال این مدت برای پدرو مادرم والهام وباقی اموات نماز خوندم وخیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. خواب خونه ی پدریم رو دیدم. من وعلی و محمد گوشه ای نشسته بودیم .اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودند ولی من سی ساله بودم!یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت ومرغ ومیوه وارد شد.به سمتش دویدم و با خوشحالی وتعجب پرسیدم: آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت: امشب مهمون داریم.. از خواب بیدارشدم. در دلم شورخاصی جریان داشت.حس خوبی به این خواب داشتم.اذان میگفتند. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره ای ناشناس باهام تماس گرفت.با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانه ای سلام کرد.از طریقه ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم.او بعد از مقدمه چینی گفت: _برای امر خیر مزاحم شدم!! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
اگـه‌فتنـه‌ها‌باعـث‌شدن به‌اعتـقاداتـت‌باورِ‌عمیـقی‌پیـدا‌کنـی، تـبریک‌میگـم‌تـو‌جـایِ‌درستـی‌ایستـادی🖐🏿!
شهـدا‌شیشـه‌ٔ‌عطـرند،بکـوبیـد‌به‌سنـگ..!
حال‌مـا خوب‌نیست نظری،رحمی گوشه‌ی‌حرمی (: دیگه‌کـــم‌آوردیم.. -یـه‌کنـج‌ازحــرم؟!..
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤• . :) 🖤 بہ‌امیــدفــرج‌نــور‌چشممـــون😍 ✨الّلهُم‌صَلِّ‌علی‌محمَّدوَ آلِ‌محمَّدوعجِّل فرجهُم♥️ 🌱 التماس دعا 👋🖤 🖤➣ @Banoyi_dameshgh 〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
🖇میدونیداگه شخصیونمازشب خون کنی ثواب نمازشباش برای توام‌ثبت میشه😍😇📿 بادعوت دوستان به نمازشب خون شدن مارویاری کنید😇📿 🌱‌ 🌸 🌱 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌱🌱 حالا رفتار خودم را ببینم ! جلو پدر و مادر هر طور خواستم مینشینم موقع صدا زدن هان میگویم صدایم را بلند میکنم ! جلوتر از آن ها حرکت میکنم! دلشان را میشکنم تازه ادعا دارم خیلی مذهبی ام و عاشق شهدا ! خدا از ما خواسته فبالوالدین احسانا ! بدون چون و چرا .... ازمون خواسته ! اما بهونه های من ؟ اونا پیرن ! درک نمیکنن بداخلاقن چرا نمیخوام بفهمم که تربیت من مقام من تو همین سختی هاست ! خدا شرط و شروط نذاشته گفته حتی کافر هم باشن باید احترامشون رو نگه داری چقدر بی معرفتم حرف خدارو گوش نمیدم هیچ تازه بهانه میارم.... 🌱🌱🌱 (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
❣روزی رفتیم «خانه عمه » تا علی آقا با مادرش تماس تلفنی بگیرد حال و احوالی بپرسد آن روز ، ‏علی آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد من متوجه رفتارش بودم دو زانو نشسته بود، مثل اینکه مادرش روبه روی اوست   آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو می کرد که این آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد من هیچ وقت این روز را فراموش نمی کنم که از پشت تلفن با مادرش چنین با ادب و متواضعانه صحبت کرد... 🌹 (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍃🍃🍃 گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم پاشیم بریم بخوابیم با وجود اینکه محمود هم مثل من تا نیمه شب کار می‌کرد و خسته بود گفت: نه، اول این‌ها رو تموم می‌کنیم بعد می‌رویم بخوابیم هر چی باشه ما هم باید اندازه خودمان به بابا کمک کنیم... 🌹 (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت : حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد آوینی در جواب گفت : نه برادر ، شهادت لباس تک سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن درآید هر وقت به سایز این لباس درآمدی پرواز میکنی ، مطمئن باش (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
آنݘھ‌امࢪوز‌گذشټ . . .🖐🏻🌱 شبٺۅݩ‌مھدۅ؎🌚♥️ عآقبٺ‌توݩ‌ݜھدایـےْ✨💛
‹ بِھ نـٰام خالـق مِھربانـے‌ها ›