~حیدࢪیون🍃
⸾⸾🖤📼••
نِـگھـبـٰانحَـرَمعبـٰاس 💔
اُمیـدِخواهَـرمعبـٰاس ⚡️
پـنـٰاھدُخـتـرَمعبـٰاس 👣
چِہساننَعشِتوبَردارَم🥀ˇˇ...؟
« #یاعباسبـنعلے🤚🏻»
#حیدࢪیوݩ
#طنز_جبهه 😂
"بعد از عملیات بود. 💥حاج صادق آهنگران🧔 آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی🤲. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچهها هجوم بردند که او را ببوسند😚 و حرفی با او بزنند😃.
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد😉 و گفت: «صبر کنید صبر کنید✋ من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید🤲».
همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد.😳 یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده".😂😂😂😂
#آسمانی_شو
#الهمعجلالولیکالفرج
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
@Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
وی در خانوادهای فرهنگی بزرگ شد و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا میشدند و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمد حسین یوسف الهی با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است.
شهید محمد حسین یوسف الهی در زمان جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد.
این شهید بزرگوار در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر هشت در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیمارستان لبافی نژاد شهر تهران به شهادت رسید.

خصوصیات شهید محمد حسین یوسف الهی
همرزمان این شهید بزرگوار میگویند؛ حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را میخواند، ولی کسی او را نمیدید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهامهایی که به او میشد، حل میکرد به مرحله یقین رسیده بود و پردههای حجاب را کنار زده بود.
شهید محمد حسین یوسف الهی را عارفی میدانند که مراتب کمال الی الله را طی کرده است و کمتر رزمندهای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطرهای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد.
وی مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده امام خمینی (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرتزده قطرهای از دریای بیانتهای خود کردند.

خاطرات سردار سلیمانی درباره شهید محمد حسین یوسف الهی
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی اینچنین گفته است که؛ هنگامی که آنها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر هشت دست به حمله شیمیایی میزند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید.
او در ادامه و در توصیف این شهید گفت که دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
طبق نقل قولی از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی وی اینچنین گفته است که؛ دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
سردار شهید سپهبد سلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار میگوید: یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود واز طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود.
من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد. گفت: برای چی؟ گفتم:، چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم. گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم. گفتم: حسین دیوانه شدهای. در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق میکنه واز همه سختتر است. موفق میشویم!

حسین خندهای کرد و با همان تکهکلام همیشگیاش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو میگویم که ما در این عملیات پیروزیم.
میدانستم که او بیحساب حرفی را نمیزند. حتما از طریقی چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد.
گفتم: یعنی چه از کجا میگویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب (س). دوباره سوال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چهکار داری. فقط بدان بی بی به گفت که شما دراین عملیات پیروزخواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم.
هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود.
همان طور که گفتم همیشه به حرفی که میزد. ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود؛ و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.
~حیدࢪیون🍃
«💫🤎»
-
-
حـٰاجۍبِہاۅنۅَللههـٰایۍ
ڪَہمِیگفتۍقَسَم،دِلمۅنتَنگشُدهبَرات.!ジ
-
-
«🤎💫»↫ #حاج_قاسم‴
«💫🤎»↫ #سردار_دلها‴
﹏🌙⃟🌻﹏﹏
@Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_یازدهم #عطر_مریم #بخش_دوم . پوزخند زدم:تشڪر ڪہ نمے ڪنے حداقل طلبڪار نباش! _بابت
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_یازدهم
#عطر_مریم
#بخش_سوم
.
خودش گفتہ بود حق ندارم از جلوے چشم هایش جُم بخورم آنوقت براے چند روز از تهران رفتہ بود و سایہ ے چشم هایش را هم از من دریغ ڪردہ بود...!
در این بین خالہ از الناز هم حرف زد،نگاهم بہ ڪتاب بود و گوش هایم بہ خالہ ماہ گل!
مامان ڪلے از آن شب و نجابت الناز و خونگرمے الهام خانم تعریف ڪرد. از دست مامان فهیم ڪمے ناراحت شدم. این وسط مامان و ریحانہ شدہ بودند دایہ ے مهربان تر از مادر!
خالہ ماہ گل زبان باز ڪرد:باقرم خیلے از اصالت و آبروے حاج فتاح تعریف میڪنہ،خود النازم ڪہ عین یہ تیڪہ ماہه نہ فهیمہ؟!
مامان با لبخند سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد و دوبارہ با قاشق چوبے شلہ زرد را هم زد.
بہ یڪ بارہ خالہ از من یاد ڪرد:راستے رایحہ جانم پات بهترہ؟ آتلشو ڪے باز میڪنے؟
ڪتاب را از مقابل صورتم ڪنار زدم:من ڪہ با پام مشڪلے ندارم بہ نظرم خوب شدہ ولے قرارہ بعد عید فطر بازش ڪنم.
دستے بہ موهایم ڪہ مثل آبشار روے ڪمرم لغزیدہ بودند ڪشید. دوبارہ بحث الناز را از سر گرفت.
_میگم فهیمہ! انگار محراب رغبتے بہ این وصلت ندارہ.
ابرو بالا انداختم و دوبارہ ڪتابم را مقابل صورتم گرفتم. مامان سوال مرا از خالہ بلند پرسید!
_چرا خواهر؟ چیزے گفتہ؟
خالہ متفڪر گفت:نہ ولے اون شب جلوے شما ازش پرسیدم نظرت راجع بہ الناز چے بود جواب داد من ڪسیو ندیدم!
بحث خواستگارے ام ڪہ پیش ڪشیدم گفت چرا انقد عجلہ دارین؟! انگار دخترم میخواین سریع شوهرم بدین.
بعدشم پاشد رف پیش بچہ هاے ڪورہ هاے آجرپزے!
نمیدانم چرا قلبم بہ تقلا افتاد،یڪ جورے ڪہ انگار میخواست بیشتر از یڪ برادرِ اجبارے و نچسب براے محراب جا باز ڪند! شاید هم باز ڪردہ بود و من تمام این مدت بے خبر بودم.
مامان از گاز و قابلمہ ے شلہ زرد دل ڪند.
_بذا بیاد باهاش حرف بزن قرار مدار خواستگاریو بذار،چند ڪلمہ ڪہ با الناز حرف بزنہ و رفت و آمد ڪنن شاید نظرش عوض بشہ. دختر خانمیہ من ڪہ میگم راسِ ڪار محرابہ!
باز تہ دلم یڪ جورے شد! خصوصا از جملہ ے "راسِ ڪار محرابہ!"
خالہ ماہ گل روے صندلیِ مقابلم نشست.
_چے بگم والا؟! ببینیم ڪے حضرت آقا تشریف فرما میشن تا دوبارہ باهاش صحبت ڪنیم!
انگار چیزے یادش افتاد ڪہ اضافہ ڪرد:البتہ باقرم درس میگہ!
میگہ محراب تازہ بیست و سہ سالشہ. مثل دور و زمونہ ے ما نیس ڪہ ما بزرگترا براش ببریم و بدوزیم و تنش ڪنیم اگہ دلش رضا نیس اصرار نڪن تا خودش بخواد.
مامان فهیم با شیطنت لبخند زد:شاید دلش جایے گیرہ!
خالہ متفڪر جواب داد:چیزے بهم نگفتہ. اگہ بود میگفت!
مامان دوبارہ سر گاز برگشت و نگاهش را بہ شلہ زرد دوخت.
_شاید روش نمیشہ،از بس با حجب و حیاس! و البتہ یڪم مغرور!
خالہ ماہ گل شانہ بالا انداخت:چے بگم؟!
آب دهانم را با شدت فرو دادم و با قلبے لرزان از جایم برخاستم.
بہ بهانہ ے درس خواندن از آشپزخانہ بیرون زدم و بہ اتاقم پناہ بردم.
تپش قلبم چند برابر شدہ بود،اصطلاحات پزشڪے مے گفتند استرس و هیجان زدگے.
احساسات مے گفتند آغاز دلدادگے...!
•♡•
گرہ ے روسرے قرمز رنگم را محڪم ڪردم و پشت میز نشستم،مامان فهیم ظرف شلہ زرد را روے میز گذاشت و گفت:حاج خلیل! حاج باقر! بفرمایین سر میز! از ظهر منو ماہ گل جون داریم با این شلہ زرد ور میریم. بیاین تا از دهن نیوفتادہ. الانہ س ڪہ اذان بگن.
حاج بابا و عمو باقر باهم نزدیڪ میز شدند و سر میز روے صندلے هاے مقابل هم نشستند.
خالہ ماہ گل و مامان هم ڪنار همسرانشان جا گرفتند و ریحانہ ڪنار من.
چیزے تا اذان نماندہ بود،ریحانہ گفت:بہ احتمال زیاد این آخرین افطارے امسال باشہ.
مامان فهیم گفت:ان شاء اللہ سال بعدم دور هم از این ماہ مبارڪ فیض ببریم.
همہ باهم گفتیم ان شاء اللہ،صداے زنگ تلفن پیچید.
ریحانہ بلند شد تا جواب بدهد. عمو باقر از احوالاتم پرسید و این ڪہ چرا این روزها ڪم پیدا و ڪم حرف شدہ ام!
نگاهے بہ جاے خالے محراب،ڪنار خالہ ماہ گل انداختم و بہ زور زبان باز ڪردم تا براے عمو باقر بلبل زبانے ڪنم!
یڪے دو دقیقہ بعد ریحانہ بازگشت و گفت:داداش محراب بود. گفت یڪم پیش رسیدہ خونہ.
دیدہ شما نیستین زنگ زدہ بود بپرسہ ما خبر داریم یا نہ ڪہ گفتم اینجایین بیاد.
لبخند روے لب هاے خالہ ماہ گل شڪوفہ زد:چہ بے خبر اومد. همین ظهرے با فهیمہ ذڪر خیرش بود.
ریحانہ بہ سمت حیاط رفت تا در را براے محراب باز ڪند. نمے دانم چرا باز قلبم تپش گرفت و تنم ڪرختے!
انگار ڪہ صد سال بود عزیزے را ندیدہ نبودم! از این حال خوشم نمے آمد.
از باعث و بانے این حال هم...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎