~حیدࢪیون🍃
«💫🤎»
-
-
حـٰاجۍبِہاۅنۅَللههـٰایۍ
ڪَہمِیگفتۍقَسَم،دِلمۅنتَنگشُدهبَرات.!ジ
-
-
«🤎💫»↫ #حاج_قاسم‴
«💫🤎»↫ #سردار_دلها‴
﹏🌙⃟🌻﹏﹏
@Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_یازدهم #عطر_مریم #بخش_دوم . پوزخند زدم:تشڪر ڪہ نمے ڪنے حداقل طلبڪار نباش! _بابت
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_یازدهم
#عطر_مریم
#بخش_سوم
.
خودش گفتہ بود حق ندارم از جلوے چشم هایش جُم بخورم آنوقت براے چند روز از تهران رفتہ بود و سایہ ے چشم هایش را هم از من دریغ ڪردہ بود...!
در این بین خالہ از الناز هم حرف زد،نگاهم بہ ڪتاب بود و گوش هایم بہ خالہ ماہ گل!
مامان ڪلے از آن شب و نجابت الناز و خونگرمے الهام خانم تعریف ڪرد. از دست مامان فهیم ڪمے ناراحت شدم. این وسط مامان و ریحانہ شدہ بودند دایہ ے مهربان تر از مادر!
خالہ ماہ گل زبان باز ڪرد:باقرم خیلے از اصالت و آبروے حاج فتاح تعریف میڪنہ،خود النازم ڪہ عین یہ تیڪہ ماہه نہ فهیمہ؟!
مامان با لبخند سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد و دوبارہ با قاشق چوبے شلہ زرد را هم زد.
بہ یڪ بارہ خالہ از من یاد ڪرد:راستے رایحہ جانم پات بهترہ؟ آتلشو ڪے باز میڪنے؟
ڪتاب را از مقابل صورتم ڪنار زدم:من ڪہ با پام مشڪلے ندارم بہ نظرم خوب شدہ ولے قرارہ بعد عید فطر بازش ڪنم.
دستے بہ موهایم ڪہ مثل آبشار روے ڪمرم لغزیدہ بودند ڪشید. دوبارہ بحث الناز را از سر گرفت.
_میگم فهیمہ! انگار محراب رغبتے بہ این وصلت ندارہ.
ابرو بالا انداختم و دوبارہ ڪتابم را مقابل صورتم گرفتم. مامان سوال مرا از خالہ بلند پرسید!
_چرا خواهر؟ چیزے گفتہ؟
خالہ متفڪر گفت:نہ ولے اون شب جلوے شما ازش پرسیدم نظرت راجع بہ الناز چے بود جواب داد من ڪسیو ندیدم!
بحث خواستگارے ام ڪہ پیش ڪشیدم گفت چرا انقد عجلہ دارین؟! انگار دخترم میخواین سریع شوهرم بدین.
بعدشم پاشد رف پیش بچہ هاے ڪورہ هاے آجرپزے!
نمیدانم چرا قلبم بہ تقلا افتاد،یڪ جورے ڪہ انگار میخواست بیشتر از یڪ برادرِ اجبارے و نچسب براے محراب جا باز ڪند! شاید هم باز ڪردہ بود و من تمام این مدت بے خبر بودم.
مامان از گاز و قابلمہ ے شلہ زرد دل ڪند.
_بذا بیاد باهاش حرف بزن قرار مدار خواستگاریو بذار،چند ڪلمہ ڪہ با الناز حرف بزنہ و رفت و آمد ڪنن شاید نظرش عوض بشہ. دختر خانمیہ من ڪہ میگم راسِ ڪار محرابہ!
باز تہ دلم یڪ جورے شد! خصوصا از جملہ ے "راسِ ڪار محرابہ!"
خالہ ماہ گل روے صندلیِ مقابلم نشست.
_چے بگم والا؟! ببینیم ڪے حضرت آقا تشریف فرما میشن تا دوبارہ باهاش صحبت ڪنیم!
انگار چیزے یادش افتاد ڪہ اضافہ ڪرد:البتہ باقرم درس میگہ!
میگہ محراب تازہ بیست و سہ سالشہ. مثل دور و زمونہ ے ما نیس ڪہ ما بزرگترا براش ببریم و بدوزیم و تنش ڪنیم اگہ دلش رضا نیس اصرار نڪن تا خودش بخواد.
مامان فهیم با شیطنت لبخند زد:شاید دلش جایے گیرہ!
خالہ متفڪر جواب داد:چیزے بهم نگفتہ. اگہ بود میگفت!
مامان دوبارہ سر گاز برگشت و نگاهش را بہ شلہ زرد دوخت.
_شاید روش نمیشہ،از بس با حجب و حیاس! و البتہ یڪم مغرور!
خالہ ماہ گل شانہ بالا انداخت:چے بگم؟!
آب دهانم را با شدت فرو دادم و با قلبے لرزان از جایم برخاستم.
بہ بهانہ ے درس خواندن از آشپزخانہ بیرون زدم و بہ اتاقم پناہ بردم.
تپش قلبم چند برابر شدہ بود،اصطلاحات پزشڪے مے گفتند استرس و هیجان زدگے.
احساسات مے گفتند آغاز دلدادگے...!
•♡•
گرہ ے روسرے قرمز رنگم را محڪم ڪردم و پشت میز نشستم،مامان فهیم ظرف شلہ زرد را روے میز گذاشت و گفت:حاج خلیل! حاج باقر! بفرمایین سر میز! از ظهر منو ماہ گل جون داریم با این شلہ زرد ور میریم. بیاین تا از دهن نیوفتادہ. الانہ س ڪہ اذان بگن.
حاج بابا و عمو باقر باهم نزدیڪ میز شدند و سر میز روے صندلے هاے مقابل هم نشستند.
خالہ ماہ گل و مامان هم ڪنار همسرانشان جا گرفتند و ریحانہ ڪنار من.
چیزے تا اذان نماندہ بود،ریحانہ گفت:بہ احتمال زیاد این آخرین افطارے امسال باشہ.
مامان فهیم گفت:ان شاء اللہ سال بعدم دور هم از این ماہ مبارڪ فیض ببریم.
همہ باهم گفتیم ان شاء اللہ،صداے زنگ تلفن پیچید.
ریحانہ بلند شد تا جواب بدهد. عمو باقر از احوالاتم پرسید و این ڪہ چرا این روزها ڪم پیدا و ڪم حرف شدہ ام!
نگاهے بہ جاے خالے محراب،ڪنار خالہ ماہ گل انداختم و بہ زور زبان باز ڪردم تا براے عمو باقر بلبل زبانے ڪنم!
یڪے دو دقیقہ بعد ریحانہ بازگشت و گفت:داداش محراب بود. گفت یڪم پیش رسیدہ خونہ.
دیدہ شما نیستین زنگ زدہ بود بپرسہ ما خبر داریم یا نہ ڪہ گفتم اینجایین بیاد.
لبخند روے لب هاے خالہ ماہ گل شڪوفہ زد:چہ بے خبر اومد. همین ظهرے با فهیمہ ذڪر خیرش بود.
ریحانہ بہ سمت حیاط رفت تا در را براے محراب باز ڪند. نمے دانم چرا باز قلبم تپش گرفت و تنم ڪرختے!
انگار ڪہ صد سال بود عزیزے را ندیدہ نبودم! از این حال خوشم نمے آمد.
از باعث و بانے این حال هم...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
~حیدࢪیون🍃
●➼┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت قسمت سیزدهم👇 🌷به جوان پشت ميز گفتم: من كاری برای آن
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت💢
قسمت چهاردهم (نجات یک انسان)👇
🌷همين طور كه با ناراحتی، كتاب اعمالم را ورق ميزدم و با اعمال نابود شده مواجه می شدم، يكباره ديدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده: «نجات يك انسان» خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست. اين كار خالصانه برای خدا بود.
🍁به خودم افتخار كردم و گفتم: خداراشكر. اين كار را واقعاً
خالصانه برای خدا انجام دادم. ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در دوران جوانی با دوستانم براي تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زاينده رود رفتيم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفريح.
🌷يكباره صدای جيغ يك زن و فريادهای يك مرد همه را ميخكوب كرد! يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا ميزد، هيچكس هم جرئت نميكرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.
من شنا و غريق نجات بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم اما رفقايم مانع شدند!
🍁آنها می گفتند: اينجا نزديك سد است و ممكن است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و...
اما يك لحظه با خودم گفتم: فقط براي خدا و پريدم داخل آب.
خداراشكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم.
🌷پدر و مادرش حسابی از من تشكر كردند. خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم و آماده رفتن شديم. خانواده اين بچه شماره آدرس مرا گرفتند.
اين عمل خالصانه خيلی خوب در پيشگاه خدا ثبت شده بود من هم خوشحال بودم.
🍁لااقل يك كار خوب با نيت الهی پيدا كردم. می دانستم كه گاهی وقت ها، يك عمل خوب با نيت خالص، يك انسان را در آن اوضاع نجات ميدهد. از اينكه اين عمل خيلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهميدم كار مهمی كرده ام. اما يكباره مشاهده كردم كه اين عمل خالصانه هم در حال پاك شدن است!
🌷با ناراحتی گفتم: مگر نگفتيد فقط كارهايی كه خالصانه براي خدا باشد حفظ میشود، خب من اين كار را فقط براي خدا انجام دادم. پس چرا پاك شد؟! جوان پشت ميز لبخندی زد و گفت: درست است، اما شما در مسير برگشت به خانه با خودت چه گفتی؟
يكباره فيلم آن لحظات را ديدم. انگار نيت دروني من مشغول صحبت بود.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🕊 @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر