~حیدࢪیون🍃
مـٰا؏ِـشقتۅراقـٰابڪَردهایمۅ
گذاشتِہایمدَرگۅشہاۍاَزقَلبِمـٰان....𖧧!
🚛⃟🛒¦⇢ #شهدایی
🚛⃟🛒¦⇢ #حیدࢪیوݩ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماراکسےنخواستتوهمگرنخواستے
درگوشمانبگوبمیریمگوشہاے...💔
───• · · 𖧷 · · •───
🖤𝒥ℴ𝒾𝓃↬ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_چهاردهم #عطر_یاس #بخش_دوم . جگر گوشہ... چقدر سادہ...چقدر عمیق...چقدر نازڪ... چق
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_پانزدهم
#عطر_یاس
#بخش_اول
.
دوبارہ بغض خودش را نشان داد،خواست از گلویم عبور ڪند و بہ چشم هایم برسد ڪہ ڪسے در را باز ڪرد!
سریع چادر را روے پاهایم ڪشیدم،قبل از این ڪہ از جا بلند بشوم قامت مردے میان چهارچوب در نمایان شد!
تنم ڪرخت شد و پاهایم بے توان،چند قدم ڪہ جلوتر آمد شناختمش!
اعتماد بود! شلوار سیاہ و پیراهن سفید بہ تن!
شیڪ و مرتب! عطر زدہ! خوشتیپ! بہ قول زهرا جنتلمن وار!
چشم هایم را ریز ڪردم و با حرص بہ صورتش خیرہ شدم.
بدون این ڪہ نگاہ از صورتم بگیرد با جدیت گفت:درو ببند!
بہ ثانیہ نڪشیدہ در بستہ شد،خواستم دهان باز ڪنم ڪہ مودبانہ گفت:سلام خانم نادرے! رایحہ...خانم!
غریدم:حدس میزدم ڪار شما باشہ!
مقابلم ایستاد،باز بدون این ڪہ چشم از چشم هایم بگیرد!
لبخند مهربانے زد!
_واے از این چشما! واے!
با غیظ مقابل پایش تف ڪردم،ابرویے بالا انداخت و آب دهانش را فرو داد!
خونسردتر از آن بود ڪہ بخواهد چیزے از حالش را لو بدهد!
چشم هاے آبے رنگش صورتم را با دقت مے ڪاویدند.
_ڪورشہ چِشے ڪہ نگاہ ناپاڪ روش باشہ!
لبخند زد:چرا اون چشم؟! چرا نمیگے ڪور شہ چشمے ڪہ دنبال اون چشمہ؟!
پوزخند زدم:چشمِ صورتش ڪور بشہ،چشمِ هوا و هوسش ڪہ ڪور نمیشہ! میشہ جناب اعتماد؟!
لب هایش را از هم باز ڪرد:ڪدوم هوا و هوس؟! مگہ من از شما درخواست غیراخلاقے اے ڪردم؟!
فڪر میڪردم روشن فڪرتر از اینا باشین ڪہ بخاطرہ یہ دعوت ناهار...
ڪلامش را با خشم بریدم:اگہ هوا و هوس نیس پس چرا من اینجام؟! چرا وقتے از موعد زنگ زدنمون گذش ڪار بہ اینجا رسید؟!
اگہ ادعا دارین ڪہ هوس و اجبارے در ڪار نیس،پیشنهاد دادین زنگ بزنم قرار بذاریم با زنگ نزدن جواب منفے دادم!
لبخند ڪجے دهانش را باز ڪرد:مسئلہ این چیزا نیس!
فریاد زدم:پس چیہ؟!
دست هایش را داخل جیب شلوارش برد.
_یعنے بهت نگفتہ؟!
گیج نگاهش ڪردم:ڪے چیو نگفتہ؟!
_همون جوونے ڪہ بهش ڪمڪ ڪردے از دستم در برہ!
رنگ از صورتم پرید.
_متوجہ نمیشم چے میگین!
خندید،آرام و ڪوتاہ!
_پسر همسایہ تون! محراب! محرابِ...
فامیلیش چے بود؟!
با ڪمے مڪث گفت:آهان! یادم اومد! محراب مولایے! الان باید خوزستان باشہ!
قلبم بہ تپش افتاد. همہ چیز را راجع بہ محراب مے دانست!
جدے بہ چشم هایم خیرہ شد:درست گفتم دیگہ؟!
سرد جواب دادم:نمیدونم از چے حرف میزنین! چہ ڪمڪے؟! چہ ڪشڪے؟! چہ دوغے؟!
نزدیڪتر شد،شاید دو سہ قدم هم فاصلہ نداشتیم!
ڪمے عقب رفتم.
_ڪشڪِ اقدام علیہ امنیت ملے و شخص شاہ! دوغِ اعلامیہ پخش ڪنے!
خانم نادرے با حاشا ڪردن شما چیزے تغییر نمے ڪنہ! اون شب شناختمش!
ابروهایم از شدت تعجب در هم رفتند.
_ڪدوم شب؟!
_همون شبے ڪہ با دوستاش ریختن خونہ م! همون شبے ڪہ نذاش یہ وسیلہ ے سالم تو خونہ م بمونہ! همون شب ڪہ چند تا مهمون دولتے داشتمو اومد دنبال قاب عڪس شما!
پوزخند زدم:مسخره س!
_واقعا نگفتہ چہ گنگستر بازے اے درآوردہ؟!
چشم هاے متعجبم جواب را دادند. تعجب و بے خبرے ام را ڪہ دید گفت:دو سہ شب قبل از عید فطر بود. چندتا مهمون مهم داشتم. یهو در خونہ باز شد و چندنفر ڪہ صورتشونو پوشوندہ بودن با اسلحہ و چاقو ریختن تو خونہ!
خونہ رو بہ هم ریختن و چند نفرے شروع ڪردن بہ ڪتڪ زدنم.
یڪے شون بلندم ڪرد گفت یا امانتے شو پس میدم یا جونمو میگیرہ!
پرسیدم ڪدوم امانتے؟! گفت خوب فڪر ڪن فلان روز چے آوردے خونہ ت!
تاریخیو گفت ڪہ اومدہ بودم خونہ تونو قاب عڪستو توے اتاقت دیدم!
دید حرفے نمیزنم با چاقو یہ خط ڪوتاہ زیر گلوم ڪشید،یہ خراش ڪوچولو!
گفت ما شاهرگ میدیم ناموس نہ! از ڪسے ام ڪہ چشمش دنبال ناموسمون باشہ شاهرگ مے گیریم!
مطمئن شدم از تو حرف میزنہ! مگہ جز چشماے تو ڪے منو وسوسہ ڪردہ بود ڪہ پا رو قانوناے ڪار و وظیفہ م بذارم؟!
گفتم پس خودتے! اومدے دنبال قاب عڪسش!
گفت حرف زیادے نزن امانتیمو بدہ!
دوستاش وحشے تر از خودش بودن. قاب عڪسو ازم گرفتو تهدید ڪرد دیگہ بهت فڪرم نڪنم!
نفسم بند آمدہ بود،با زبان لب هایم را تر ڪردم.
خون از قلبم بہ صورتم دوید،محراب چہ ڪردہ بود؟!
محراب،با خودش و من چہ ڪردہ بود؟! شاید هم باید بہ خودم مے گفتم،من با خودم و محراب چہ ڪردہ بودم؟!
از خودم بدم آمد!
از رایحہ اے ڪہ براے خودش و محراب و حاج بابایش چنین چاهے ڪندہ بود!
ڪاش آن روز ڪمڪش نمے ڪردم،خودش فرار میڪرد و همہ چیز ختم بہ خیر مے شد.
ڪاش آن روز نمے گذاشتم اعتماد چشم هایم را ببیند!
ڪاش و ڪاش و ڪاش...
هزاربار "اے ڪاش"...
صداے اعتماد از فڪر و خیال بیرونم ڪشید.
_حرفِ من زنگ زدن شما نیس! ڪہ ڪاش میذاش همہ چیز بین من و شما ختم بہ خیر بشہ!
با نامردے جلو اومد با نامردے جوابشو گرفت!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
↻⛅️❄️••||
- اگہخداجوابخواستتوندادبـدوناونچیزیو میدونہڪہتونـمـیـدونےاونآیندهاےࢪودیدهڪہتو ندیدےپسفڪࢪنـڪنصـداتونمےشنوه :))
☁️⃟🌸¦⇢ #دلی
☁️⃟🌸¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 وصیت یک شهید چند لحظه قبل از شهادت
💔 شهیدی که باخونش امضاکرد وگفت.....
🥀با ذکر صلوات شهدارایاد کنید
#پویش_حجاب_فاطمے
☁️🌞☁️
🔴ماکه مقوا نیستیم با دوقطره باران خیس شویم!
🌺حجت الاسلام قرائتی:
گاهی میگویند که: ما میرویم نماز بخوانیم، یا حجاب داشته باشیم، ما را مسخره میکنند.
💥مسخره کنند! مگر ما مقوا هستیم که با حرف این و آن ، با دو قطره باران شل شویم! مقوا با دو قطره باران شل میشود.
🔷اعمال تو ، تو را به خدا برساند، مردم هرچه میخواهند بگویند، بگویند!
🌴حدیث داریم «المؤمن کالجبل» جبل یعنی چه؟
مؤمن کوه است. بعضی میگویند: از کوه محکمتر است. چون بعضی کوهها ریزش دارد. مؤمن هیچوقت ریزش ندارد.
♻️در قاهره کسی، شتری اجاره کرد که او را به جاده عباسیه برساند.صاحب شتر پولی گرفت، مسافر را سوار کرد.
🌾داشت افسار را به سمت عباسیه میبرد. این صاحب شتر هی به این مسافر متلک و فحش میگفت. این هم که سوار شتر بود، فحشها را میشنید، هیچ نمیگفت.
⚡️یک نفر در راه صحنه را دید و گفت: آقا! میدانی این صاحب شتری که افسار را میکشد به تو چه میگوید؟ سواره گفت: بله! مرا فحش میدهد. گفت: خوب فحشت میدهد، جوابش را بده ؛ مگر تو بوقی که عکسالعمل نشان نمیدهی ؟!
🔅سواره گفت: ببخشید جاده کجاست؟ گفت: جادهی عباسیه؟
گفت: اگر من را به عباسیه میرساند، بگذار هرچه میخواهد بگوید، بگوید.
🌼 اگر نماز و حجاب و اعمال درست و صحیح و خداپسندانه تو را به خدا میرساند، بگذار هرکس هرچه میخواهد بگوید، بگوید.