⸤
#شهدا ✨
-
هرموقعبهبهشتزهرامیرفت..🚕،
آبۍبرمیداشتوقبورشهدارو
مۍشست!🌊
میگفت:باشهداقرارگذاشتمکهمن
غبارروازروۍِقبرهاۍآنهابشورمو
آنهاهمغبارِ
گناهروازروۍِدلمنبشورند..!💕🌿-
-
#شهیدرسولخلیلی 🌸•
#شهدا رایادڪنیمباذڪر #صلوات ✋♥
#معرفیشهید
شهید ناجا: احمد کندابی
تاریخ تولد: ۱۳ بهمن ۱۳۶۹
محل تولد: گرگان
تاریخ شهادت: ۱۶ آذر ۱۳۹۸
محل شهادت: دریابانی لنگه،هرمزگان
نحوه شهادت: درگیری مسلحانه
محل مزار شهید: گلزارشهدای روستای باغو،بندر گز
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات🌺
•| 🌸🌿 |•
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_پانزدهم #عطر_یاس #بخش_اول . دوبارہ بغض خودش را نشان داد،خواست از گلویم عبور ڪند
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_پانزدهم
#عطر_یاس
#بخش_دوم
.
میدونے چند روز مامور گذاشتم تا ڪشیڪ بڪشہ ڪہ یہ روز ڪسے خونہ تون نباشہ بتونن اون اعلامیہ ها رو زیر تشڪ تختت جاسازے ڪنن؟!
متحیر بہ چشم هایش نگاہ ڪردم:از شما چہ ڪارایے ڪہ برنمیاد! چقد راحت میتونین حقو ناحق ڪنین!
این بار او پوزخند زد:منتظرم بیاد حرفشو ثابت ڪنہ!
جانم بہ لرزہ افتاد!
_یعنے چے؟!
بہ سمت در رفت. مقابل در ڪہ رسید سرش را برگرداند:یعنے یا حرفشو ثابت میڪنہ و خودشو اطلاعاتے ڪہ دارہ رو تحویل ما میدہ یا...
مڪث ڪرد و آهے ڪشید!
_یا باید ثابت ڪنین اون اعلامیہ ها براے شما نبودہ!
جان از تنم رفت اما اجازہ ندادم زانوهایم خم بشوند.
تقہ اے بہ در زد و در باز شد. تا زمانی که از دیدم خارج بشود بدون هیچ نگرانے و ترسے خیرہ نگاهش ڪردم.
در ڪہ بستہ شد صدایش را شنیدم.
_محمودے!
_بعلہ قربان؟!
_احدے اجازہ ندارہ از جلوے این سلول رد شہ! فقط خودت براے خانم ناهار و شام میارے و میرے ولاغیر!
محمودے نامے ڪہ صدایش زد چیزے گفت و صدایشان دور شد!
با دور شدن اعتماد پاهایم دلیلے براے مقاومت ندیدند و روے زمین نشستند.
زانوهایم را در بغل گرفتم و بے مقدمہ قطرہ ے اشڪے گونہ ام را نوازش ڪرد!
_آخ محراب! آخ...
اشڪ هایم شدت گرفت. باید دعا میڪردم بازگردد و خودش را تحویل اعتماد بدهد؟! یا برنگردد و دست اعتماد بہ سایہ اش هم نرسد؟!
سرم را بہ زانوهایم چسباندم و خدا را از تہ دل صدا زدم!
ڪہ عاقبت این ماجرا ختم بہ خیر شود! نہ براے من!
براے حاج بابا و محراب!
•♡•
از لحظہ اے ڪہ اعتماد بیرون رفت تا چند ساعت بعد درِ سلول نمور و تاریڪ باز نشد.
با صداے باز شدن در خودم را جمع ڪردم و هراسیدہ بہ در خیرہ شدم.
مردے قد متوسط و لاغر اندام وارد شد. سیبل دستہ موتورے داشت و صورتے زرد.
موهاے وسط سرش ریختہ بود و نزارتر نشانش مے داد!
سینے ڪوچڪ گردے را با احتیاط ڪنار پایم گذاشت.
بشقابے برنج و ڪاسہ اے مملو از خورشت قیمہ همراہ لیوانے آب در سینے جا گرفتہ بود. مرد صاف ایستاد و با صداے خش دارش گفت:این از غذاے پرسنلہ! جناب اعتماد سپردن حساب شما از بقیہ ے زندانیا سوا باشہ!
توے این سلول ڪسے رفت و آمد نمے ڪنہ. ڪارے داشتین بهم بگین!
پوزخند زدم چہ الطاف بزرگے!
خواست بہ سمت در برود ڪہ صدایے از گلویم خارج شد!
_من ڪجام؟!
نگاهے بہ صورتم انداخت و جواب داد:نمیتونم بگم!
بے توجہ پرسیدم:ڪمیتہ ے مشترڪ؟!
چند ثانیہ نگاهم ڪرد و لب زد:نہ! وگرنہ ڪہ حسابتون با ڪرام الڪاتبین بود!
سپس رفت!
نگاهے بہ سینے غذا انداختم و از خودم دورش ڪردم!
چرا باید اعتماد مے ڪردم؟!
از ڪجا معلوم چیزے بہ خوردم نمے دادند؟!
اما منطقم گفت اگر قرار بود اعتماد ڪارے ڪند بدون چیز خور ڪردن هم مے توانست! دور دور اوست!
با این حال رغبتے بہ خوردن غذا نداشتم. دل نگران حاج بابا و مامان فهیمہ بودم!
طفلے حاج بابا! حتما غیرت آذرے اش همراہ خون در رگش در جوش و خروش بود!
مطمئنا از این شهربانے بہ آن ڪمیتہ دنبال من مے گشت.
حتما در این بین گاهے هم توان پاها و صافے ڪمرش را از دست مے داد و عمو باقر یا امیرعباس عصاے دستش مے شدند!
آن ها چہ مے فهمیدند حاج بابا چہ مے ڪشد؟!
عمو باقر ڪہ دختر نداشت بداند حاج بابا چہ حالے دارد! عمو باقر دختر نداشت ڪہ بداند الان حاج بابا آرزو میڪند ڪاش هزار پسر داشت و هر هزار نفرشان اسیر ساواڪ مے شدند اما سایہ ے دختر جوانش نہ!
چہ دل آشوب بود حاج بابایم. حس میڪردم و ضربان قلبم بالا و پایین میشد!
نہ! حتما عمو باقر حال حاج بابا را مے فهمید!
خودش مے گفت من و ریحانہ مثل دخترهاے نداشتہ اش هستیم. دخترهایے ڪہ حسرت داشتنشان را داشت!
حتما حال او هم بد بود. حتما رگ غیرت او هم باد ڪردہ بود! حتما هرطور شدہ بہ محراب خبر مے داد!
نمیداستم با خودم چہ مے گویم،قطعا هذیان مے گفتم.
شاید تب هم داشتم،دستم را روے پیشانے ام گذاشتم اما سرد بود.
نفس عمیقے ڪشیدم ڪہ بینے ام از بویے آشنا پر شد!
بویے شبیہ بہ بوے خون!
آمیختہ بہ بوے چرڪ و عرق!
عق زدم،سریع دستم را روے دهانم گذاشتم و سعے ڪردم محتوایات نداشتہ ے معدہ ام را بالا نیاورم!
اگر اعتماد بہ من لطف داشت و این وضعیتم بود واے بہ حال زندانیان دیگر!
•♡•
چهار روز از بودنم در آن سلول مے گذشت.
در تمام آن چهار روز فقط بوے خون بہ مشامم مے رسید و هر از گاهے صداے فریاد و فحش و نالہ!
فحش هایے ڪہ با شنیدنشان صورتم رنگ بہ رنگ مے شد و تنم از شرم داغ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
~حیدࢪیون🍃
امامرضا‹؏›
هرمؤمنۍدروضویشسوره"انَااَنزَلناهُفۍلیلةِ
القَدر"رابخواند،ازگناهانبیرونمۍآیدهمانند
روزۍڪهازمادرمتولدشدهاست 🌱..
✉️⃟🥐¦⇢ #حدیث
✉️⃟🥐¦⇢ #حیدࢪیوݩ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
●➼┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیست و یکم (بیت المال)👇 🌷من نيز وقتی در مجالس ا
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
قسمت بیست و دوم👇
🌷يادم افتاد كه يكی از سربازان، در
زمان پايان خدمت، چند جلد كتاب خاطرات شهدا به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اينها اينجا بماند تا سربازهايی كه بعداً می آيند، در ساعات بيكاری استفاده كنند.
كتاب های خوبی بود.
🍁يك سال روی طاقچه بود و سربازهايی كه شيفت شب بودند، يا ساعات بيكاری داشتند استفاده می كردند.
بعد از مدتی، من از آن واحد به مكان ديگری منتقل شدم. همراه با وسايل شخصی كه می بردم، كتاب ها را هم بردم.
🌷يك ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس كردم كه اين كتاب ها استفاده نمی شود. شرايط مكان جديد با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل، كمتر اوقات بيكاری داشتند. لذا كتاب ها را به همان مكان قبلی منتقل
كردم و گفتم: اينجا بماند بهتر استفاده می شود.
🍁جوان پشت ميز اشاره ای به اين ماجرای كتاب ها كرد و گفت: اين كتاب ها جزو بيت المال و برای آن مكان بود، شما بدون اجازه، آنها را به مكان ديگری بردی، اگر آن ها را نگه می داشتی و به مكان اول نمی آوردی، بايد از تمام پرسنل و سربازانی كه در آينده هم به واحد شما می آمدند، حلاليت می طلبيدی!
🌷واقعاً ترسيدم. با خودم گفتم: من تازه نيت خير داشتم. من از كتاب ها استفاده شخصی نكردم. به منزل نبرده بودم، بلكه به واحد ديگری بردم كه بيشتر استفاده شود، خدا به داد كسانی برسد كه بيت المال را ملك شخصی خود كرده اند!!!
🍁در همان زمان، يكی از دوستان همكارم را ديدم. ايشان از بچه های با اخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود.
او مبلغی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خريداری كند. اما اين مبلغ را به جای قرار دادن در كمد اداره، در جيب خودش گذاشت!
او روز بعد، در اثر سانحه رانندگی درگذشت.
🌷حالا وقتی مرا در آن وادی ديد، به سراغم آمد و گفت: «خانواده فكر كردند كه اين پول برای من است و آن را هزينه كرده اند. تو رو خدا برو و به آن ها بگو اين پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اينجا گرفتارم. تو رو خدا برای من كاری بكن.»
تازه فهميدم كه چرا برخی بزرگان اينقدر در مورد بيت المال حساس هستند. راست می گويند كه مرگ خبر نمی كند.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🕊 @Banoyi_dameshgh ♥️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡