#خاطــره🎞
|مادرشہید|
وقتیبرایاولینبارازمدافعحرم
شدنشبامن صحبتکرد؛گریهکردم.
بهمنگفت: "مامانگریهنکن!🥀
دوستدارمبرم..قوی هستم؛هیچاتفاقیبرایمننمیافته
نگراننباش." مادردیگهمحضرتزینب(س)توی
سوریهست منبایدبرموراهروبرایزیارتشما
بازکنم."
بعدمنروبوسیدوبارهادرآغوش
گرفتوگفت:
"گریهنکنمامانبخند
تامنراحتتربتونمبرم."
دعایهمیشگیششهادتبود.🕊
#بابڪم دومآبانماه۹۶برایاولینوآخرین
بارراهیدفاعازحرمشد.
#شھیدبابڪنورے•♥️•
#خاطــره🎞
|همدانشگاهیشهید|
دخترےمیگفت:
منهمکلاسیبابکبودم.
خیلییییتونخشبودیمهممون...
اماانقدباوقاࢪبودکههمهدخترامیگفتند:
" ایننوریانقدسروسنگینهحتماخودش
دوسدختردارهوعاشقشه !" 😏
بعدمنگفتم:میرمازشمیپرسمتاتکلیفمون
ࢪوشنبشه...
رفتمࢪودࢪࢪوپرسیدمگفتم :
" بابکنوریشماییدیگ ؟! "
بابکگفت:"بفرمایید ."
گفتم:"چراانقدخودتومیگیری ؟!
چرامحلنمیدیبهدخترا؟! "
بابکیہنگاهپرازتعجبوشرمگینبهمکرد
وسریعࢪفتوواینستاداصلا!
بعدهاکشهیدشد ،
هموندختراومنفهمیدیمبابکعاشقکیبودهکه
بہدختراومنمحلنمیداد...
#عاشقحضرتزینبوشهادت🥺💔|
#شهیدبابکنورے💛
🍃⃟🌹¦⇢ #شهدایی
🌹⃟🍃¦⇢ #حیدࢪیوݩ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢@Banoyi_dameshgh
#خاطــره🎞
پدرشهید:
مامعمولاخیلیدرسالبهمسافرتمیرفتیم
البتهبعدازشهادتبابکمخطلشد
موقعکهماازشهرخارجمیشدیم
بابکتازهزبانبازکردهبودتازهصحبتمیکرد
بااونزبانششیرینشمیگفت:
"برایسلامتیلاننــدهومسافرانصلوات
بفرستید...😍😭"
ایندیگهشدهبودمُلایماشینمون...
همهمیگفتند:
" اقااینمُلایماشینمونکجارفت؟؟
ملاکجارفتی ؟؟😅😍"
سریعمیومدمیگفت:
" بابابامنهستند؟؟!"
میگفتم:"بلهباتوهستند. "
میگفت: "صلواتبفرستم؟؟"
میگفتم:"آرهباباییصلواتبفرست... "😭💔
حالاوقتیازشهرخارجمیشیممیخوایمبریم مسافرتجایبابکروخالیمیبینیمهممون...
میگیمبابکاونموقعتوصلواتمیفرستادیبرای سلامتیهمهمسافرینورانندهوخودمون
الانمکهدرنزدخداییشفاعتمونکنحافظمون
باشپسرگلم...😭💔
#خاطره🎞
دوستشهیدنوری:
تویدورههایبسیجکهبرایماگذاشتهبودنباهم بودیموکلاسهایطولانیداشتحدودششتا
هشتساعتتئوریوچندساعتعملی⏱
یبارکههواخیلیگرمبودگفتنتایماستراحته
واعلامکردن:اقایونهندوانهگرفتیم🍉
بیاییدببریدپخشکنید😋
بابکویکیازدوستانرفتنآوردنوگذاشتنوسط
بابکبابغلدستیشگرمصحبتشد🌱
ماهرکدومبرایخودمونبرداشتیمومشغول
خوردنشدیم😁
دیدمبابکنمیخورهگفتم:
توچرابرنمیداری⁉️
گفت:مگهنبایدپیشدستیوچنگالبیاد؟!🍽
گفتم:نهبابافضافضایخودمونیهبادستبزنبالا
خندیدوشروعکردبهخوردن😂
واقعااونروزهابهترینروزهایعمرمبود....
#شهیدبابکنوࢪے💛
#خاطره ای از شهید بابک نوری ✨
بابک جوانی مومن و اهل مطالعه بود. این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی آغازکردم. ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود یعنی درست زمانی که ما سربازیک یگان خدمتی بودیم.
در برخورد اول بابک را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم، شهید جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان که قلب هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که فرماندهان همیشه از او به نیکی یاد می کنند ضمن این که یگان خدمتی ما مشترک، اما منطقه مکانی ما متفاوت بود و بابک هفته ای یک شب در محل خدمتش به صورت ۲۴ ساعت باید آماده باش می بود.
یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود.
بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم.
ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم.
خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
اکنون که به صورت ناخودآگاه اشک در چشمانم جاریست تاریخ ۲۸ آبان ماه است و چندین ساعتی نیست که خبر شهادش را شنیده ایم.
سجاد جعفری
↻📓🌪••||
#خاطره🎞
شبکهدیرمیاومدخونهدرنمیزد .
ازرویدیوارمیپریدتوحیاط ؛
وتااذانصبحصبرمیکرد،بعد بهشیشهمیزد ..!
وهمهرابراینمازبیدارمیکرد ..
بعدازشهادتشمادرمهرشببا صدایبرخوردِبادبهشیشه میگفت :
ابراهیماومده :)💔🖐🏻
- #شهیدابراهیمهادی
🌪⃟📓¦⇢ #شهیدانہ🕊
🌪⃟📓¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
#خاطــره🎞
رفیقشہـید :
رفتہبودیمراهیاننور
موقعایکہرسیدیمخوزستان،
بابڪهرگزباکفشراهنمیرفت🚶🏻♂❌
پیادهتویہاونگرما🌤
"میگفت :وجببہوجباینخاڪ
روشهیدانقدمزدن ..👣
زندگےکردندراهرفتند ...
خونشهیدانموندراینسرزمینریختہشده
وماحقنداریمبدونوضووباکفشدراین
سرزمینگامبرداریم ."
هرگزبابڪدراینسرزمینبدونوضوراهنرفت
وباکفشراهنرفت ...
#شهیدبابڪنوࢪی❤️
#حیدریون
#خاطره 📜
یکی از همسنگرهایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم
تا مینشست پشتِ فرمان کمربندش را میبست
💫یکبار به او گفتم:👇🏻
اینجا دیگر چرا میبندی..؟!
اینجا که پلیس نیست
گفت:
میدانیچقدرزحمتکشیدهام
باتصادفنمیرم..؟!
مدافعحریمعقیلهبنیهاشمحضرتزینبس🕌
#شھیدمحمودرضابیضایی🕊🌹🍃•••
#یادشھداباذڪرصلوات
#خاطره
🔶🔸میخواسٺ برود سرڪار
از پلههاے آپارتمان، تندتند پایین مےآمد!
آنقدر عجلہ داشٺ ڪه پلہ ها را دوتا یڪے رد مےڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید،
بهش سلام ڪردم گفتم: آرامتر
فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـے سرِڪارٺ!
سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت
علیآقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقهها
شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب مے اندازد!
#شهید_محسݩ_حججے
#شهیدانه
#تلنگــر
#حیدریون
‹🔗📙›
بهنقلازهمرزمشهید :
شبقبلازشهادت #بابڪ بود.💔
یہماشینمهماتتحویلمنبود.🚖
منهمقسمتموشکیبودموهم
نیرویآزادادوات.اونشبهواواقعا
سردبود🌬❄️
#بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر⛺️جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست🤦🏻♂"
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ 🔑
بروجلوماشین🚘بخواب،منعقبمیخوابم🤗
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون🚶🏻♂
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ📿
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)😥
گفتم: #بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد🖐🏻
منمرفتمخوابیدم.🚶🏻💤
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط وهمون روز شهید شد
❥–––––––––––––‹🔗📙›
🍁⃟ 🧡 ¦⇢ #خاطره
🍁⃟ 🧡 ¦⇢ شهید بابک نوࢪی
@Banoyi_dameshgh
📜| #خاطره
🍃🍂🍃🍂
منزل ما نزدیک حوزه ازگُل بود
وشبہا موقع برگشتن از باشگاه جودو
باهم میرفتیم سوار تاکسی میشدیم. شهید خلیلی نمیذاشت کسی دست تو جیبش کنه،
میگفت بزرگ تر اینجاست؛
دست تو جیبت نکن...!
خیلی بامرام و مشتـے بود :))
♥️⃟🔗|⇜ #شهید_علی_خلیلی
‹🔗📙›
بهنقلازهمرزمشهید :
شبقبلازشهادت #بابڪ بود.💔
یہماشینمهماتتحویلمنبود.🚖
منهمقسمتموشکیبودموهم
نیرویآزادادوات.اونشبهواواقعا
سردبود🌬❄️
#بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر⛺️جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست🤦🏻♂"
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ 🔑
بروجلوماشین🚘بخواب،منعقبمیخوابم🤗
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون🚶🏻♂
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ📿
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)😥
گفتم: #بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد🖐🏻
منمرفتمخوابیدم.🚶🏻💤
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط وهمون روز شهید شد
🍁⃟ 🧡 ¦⇢ #خاطره
🍁⃟ 🧡 ¦⇢ شهیدبابکنوری
📜| #خاطره
🍃| #خبر_شهادت
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم
مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع
نیمهشب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی
داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من
گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من
است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت
زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس
میکردم مهمان داریم.عصر بود که همسرم،
مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت
زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی
قوی باش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه
محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....
📝《 @Banoyi_dameshgh 》📝
📜| #خاطره
🍃| #راه_شهادت
مادر شهید روایت میکند:
«یک چیزی که برایم عجیب بود، این بود که ایمان
خودش بود که باور داشت که شهید میشود، و در
راه ایمانش هم از همه چیزهایی که علاقه داشت گذشت.
محمدرضا به موتورش علاقه خاصی داشت،روزی
که میرفت، به من گفت که دو روز دیگر دوستم
میآید و موتور را میبرد، موتورم را به او بخشیدم.
بهموهایشهمخیلیعلاقه داشت،وقتی میخواست
برود موهایش را از ته زد و کچل کرد. وقتی بعد از
شهادتش وسایلش را جمعکردیم، بیشتر از یکساک
کوچک نبود، حتی لباس و کفش نویی را که قبل از
رفتنش برایش خریده بودم هم بخشیده بود.»
خیلی راحت از اموال شخصیاش گذشت؛ فکر
میکنم باید به یک درجه از ایمان و عرفان رسیده
باشد، که راحت از تمایلات و خواسته هایش بتواند بگذرد...»
#شهید_محمدرضا_دهقان
📝《 @Banoyi_dameshgh 》📝
#خاطره 📜
یکی از همسنگرهایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم
تا مینشست پشتِ فرمان کمربندش را میبست
یکبار به او گفتم:
اینجا دیگر چرا میبندی..؟!
اینجا که پلیس نیست
گفت:
میدانیچقدرزحمتکشیدهام
باتصادفنمیرم..؟!
مدافعحریم
عقیلهبنیهاشمحضرتزینب
#شھیدمحمودرضابیضایی🕊🍃