~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت2 وقتی نگاهش به سمتم برگشت لبخندم جمع شد. شانه هایم را بالا انداختمو گفتم: _
#رمان
#عشقواحد
#پارت3
سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم ریخته بود.
اصلا باید سیلی خوش صدایی نثار لحن بدش میکردم تا حرف زدن با یک خانم متشخص، محترم، جسور، زیبا، خوش صدا و... خلاصه یاد بگیرد.
میدانم میدانم اعتماد به نفسم فرا تر از حد است.
نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت 8 بودو ساعت 9 انگشت من باید روی زنگ در میبود. خب این هم از قوانین خانه ی ما بود. فقط کافی بود بابا خبردار شود که من پایم به کلانتری بازشده من را نه، بلکه این جناب مسئول و رئیس دفترم را به اتش میکشید.
صدای جناب سروان، یا شاید سرهنگ و یا هر چیز دیگر مرا از فکر بیرون کشید:
_خانم حسینی این اقا شکایتشون رو پس گرفتن شما میتونید برید.
مردمک چشم هایم از حدقه بیرون زد و متعجب به آن مرد خیره شدم. چطور ممکن بود؟ او که قصد جان مرا داشت.
حالا رضایت داده؟
جلو تر از من از در بیرون رفت به دنبالش دویدم باید میفهمیدم چطور ناگهانی نظرش عوض شده؟
_چیشد پس؟ دل سنگتون نرم شد؟
همانطور که راه میرفت گفت:
_برو خانم برو دعا کن به جون اون پسر جوونی که امروز باهات حرف میزد اگ حرفای اون نبود من حالا حالاها رضایت نمیدادم.
منظورش محمد حسین بود؟
دوباره پرسیدم:
_چی گفت بهتون؟
_کم جوونی مثل اون پیدا میشه! حرفای اون باعث شد متوجه خیلی ازاشتباهاتم بشم. شما هم منو ببخش!
سرجایم خشکم زد! همه چیز به طرز عجیبی عجیب بود! او از من عذرخواهی کرد؟ غیر قابل باور بود. انگار محمدحسین وردی چیزی در صورتش خوانده بود.
لیلی تو را چه به این کارها؟
زیر لب گفتم:
_مهم اینه که من الان آزادم و میتونم قبل اینکه بابا چیزی بفهمه برم خونه.
ساعت 8:15 بود و من 40 دقیقه وقت داشتم.
به سرعت به سمت حیاط دویدم. در همان حین محمد حسین را دیدم که با کسی خداحافظی میکردو به سمت ماشین پرشیای مشکی میرفت...
وقت نداشتم اما اگر نمیفهمیدم که به آن مرد چه گفته تا چند هفته ذهنم درگیرش میشد. به هر حال خبرنگار بودمو به شدت فضول!
به سمتش میرفتم که ناگهان نگاهمان بهم گره خورد. قبل از اینک چیزی بگویم مشغول باز کردن در شدو گفت:
_من دارم میرم خونه.مسیر که یکیه! هوا تاریکه و خطرناک خوب نیست الان تنها برید خواستید من میرسونمتون.
نمیدانم چرا وقتی با من حرف میزد نگاهش به آسمانو زمین و درو دیوار بود واقعا این حرکتش دور از روابط اجتماعی بود!!!
دو سرفه ی سرسنگین به گلو انداختم و خیلی جدی گفتم:
_نخیر خیلی ممنون! تازه هوا تاریک شده. یه دختر تو هر زمانی از پس خودش برمیاد. شما لازم نیست نگران باشید.
سریع پشتم را به او کردم و به راه رفتن ادامه دادم. فقط صدایش را شنیدم:
_هر جور راحتین!
ای بابا اصلا یادم رفت که چه میخواستم به او بگویم.
کنار خیابان ایستادم تا تاکسی چیزی بگیرم. سرم را داخل کیف آشفته ام کردم و به دنبال کیف پولم گشتم. اما خبری نبود.
نا امید سرم را بیرون اوردمو باشدت به پیشانیم زدم. زیر لب گفتم:
_دختره ی خنگ. باز جاش گذاشتی! اخه وجود تو چه فایده ای داره؟
همانطور که با خودم حرف میزدم ناگهان نگاهم به پیرمرد معتادی گره خورد که در آن تاریکی به سمتم میامد.
ترسی بدی به جانم افتاد و مثل جن دیده ها به سمت کلانتری دویدم. طوری میدویدم که ممکن بود هر آن زمین بخورم!
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت3 سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم
#رمان
#عشقواحد
#پارت4
خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد.
نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف حیاط کلانتری نگاه میکردم. نه خبری از او نبود! تمام کشتی هایم غرق شد.
ناامید چادرم را منظم کردمو روی یکی از نیمکت ها نشستم. چهره ام شبیه به بغض قناری بود.
بعد دقایقی از جای بلند شدم تا چاره جویی کنم. همین که خواستم از در خارج شوم صدای اشنایی پای مرا به زمین چسباند
_ هوای داداش مارو داشته باش اقا مهدی. یا علی.
وقتی برگشتمو با محمد حسین مواجه شدم چشم هایم گرد شد. به والله که او ادمی زاد نبود. شاید جنی فرشته ای شیطانی چیزی بود که ناگهان ظاهر میشد.
چشمش که به من خورد همانطور که به سمتم می آمد گفت:
_شما که نرفتین ؟
_خب چیزه...من...
مانع ادامه ی حرفم شدو گفت:
_ماشین بیرونه بفرمایید.
حسابی خیط شدی رفت لیلی خانم. نه به آن الدرم قلدرم هایم نه به این موش شدنم. حتما حسابی در دلش میخندد
پشت نشستم. مدام به ساعت نگاه میکردم. استرس بدی به جانم افتاده بود.
سکوت بدی در ماشین حاکم بود. حتی ضبط راهم روشن نمیکرد. کاملا معلوم بود که ذهنش حسابی مشغول چیزیست.
از ایینه به چشم های طوسی اش که تنها به روبه رو خیره بود نگاه میکردم.
پسر عجیبی بود. نه حرفی میزد...
نه نگاهی میکرد...
انگار نه انگار که یک موجود زنده و محترم داخل ماشین نشسته!
صدای زنگ موبایلش سکوت بینمان را شکست.
_جان دلم؟
هر کدوم از چشم هایم اندازه ی ته استکان شد.
جان دلم؟ او بلد بود اینطور با محبت هم حرف بزند؟ اصلا چه کسی میتوانست پشت خط باشد؟
حسابی کنجکاو شده بودمو گوش تیز میکردم
_من که گفتم نه نمیشه! چرا دل دختر مردمو الکی خوش میکنی مامان! بخدا دل مژگان بشکنه مقصرش ماییم.
نه مامان جان من عرضه زن گرفتن ندارم.
حالا میام حرف میزنیم...
دگر بقیه حرفاهایش را نمیشنیدم. پس بحثو قرار سر زن گرفتن جناب بود.
حتما اسم عروس گلمان هم مژگان جان بود. کنجکاو شدم چهره اش راببینم...
تا موبایلش را قطع کرد سریع گفتم:
_یکم اون پارو رو گاز فشار بدید من ساعت 9 باید خونه باشم.
از ایینه نیم نگاهی کرد و گفت:
_شما همیشه اینقدر دستور میدید نه؟
خیلی متفکرانه یک ابرویم بالا رفتو گفتم:
_من؟ نه همیشه! بعضی وقتا که ببینم لازمه فکر نکنید ادم زورگویی هستما...
باید من هم تیکه ای نثار ذهن کنجکاوش میکردم:
_شما هم همیشه راجب دیگران نظر میدین نه؟
_من؟ نه من کی باشم ک نظر بدم راجب شما! فقط سوال پیش اومد واسم.
خواستم چیزی بگویم که ناگهان با گلوله ای که با شیشه جلو برخورد کرد دهنم بسته شد.
شکه شده بودم و متعجب به اطرافم نگاه میکردم. ناگهان محمد حسین فریاد زد:
_بخوااااب. بخووااااب کف ماشین
انقدر هل کرده بودم که هر چه میگفت فورا انجام میدادم. انگار سه موتور سوار محاصره مان کرده بودندو مدام شلیک میکردندِ. با صدای محمد حسین به خودم امدم.
_بیا بشین پشت فرمون. برو تو جاده بیابونی جایی که فقط مردم نباشن. سرتم اگ تونستی بگیر پایین.
سریعا جایمان را عوض کردیم. روی پنجره نشسته بودو با اصلحه ی عجیبی شلیک میکرد. صدای قلبم را به وضوح میشنیدم.
انقدر ترسیده بودم که نمیفهمیدم چه میگفتم:
_یا حسین! خدا جونم من امادگی مردن ندارم حق الناس گردمه. غلطی کردم سوار این ماشین شدم. وااای خدا لباس مریمو پس ندادم. اوه اوه حسابی پشت سر مینا غیبت کردم باید حلالیت میطلبیدم.
نگاهش کردمو ادامه دادم:
_اخه تو که میخواستی شهید شی منو چرا سوار کردی لعنتییی! بیا پایین میزننت من عرضه جمع کردن جنازه ندارما!!!
سرش را داخل اورد و نشست. همانطور که نفس نفس میزد گفت:
_چقدر حرف میزنید.
ناگهان به سمتم هجوم اورد. اول ترسیدم اما وقتی در ماشین را باز کرد و یک موتوری با در به فنا رفت دهانم باز ماندو چشمانم از حدقه بیرون زد. متعجب گفتم:
_چه حرکت حرفه ای!
نفس عمیقی کشیدو گفت:
خب فقط یکی مونده...
متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_اصلا میفهمید من چیا دارم بلغور میکنم؟
ناگهان داد زد:
_جلوتو بپااااااا
وقتی به رو به رو نگاه کردم با یک کامیون غول پیکر مواجه شدم فقط فرمون را به سمت چپ گرفتم و چشم هایم را بستم!
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت4 خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد. نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف
#رمان
#عشقواحد
#پارت5
کم کم چشم هایم باز میشد... ابتدا همه چیز تار بود. درد عجیبی در تمام سرم پخش شده بود. سرم را از روی فرمون برداشتم. پیشانیم خراش عمیقی برداشته بود.
انگار به شدت با یک تیره برق برخورد کرده بودیم.
نگاهم به سمت محمد حسین که به سختی تلاش میکرد در ماشین را باز کند چرخید. فضای داخل ماشین خفه کننده بود ناخوداگاه احساس حالت تهوع به تمام وجودم دست داد و با صدای بلندی گفتم:
_این در لامصبو باز کن دارم بالااااا میارم م...
قبل از اینکه حرف هایم تمام شود با لگد جانانه ی محمدحسین در باز شد. به سرعت به طرف در سمت من آمدو در را باز کرد.
همانطور که همه چیز دور سرم میچرخید سعی کردم روی پاهایم بایستم.
صدایش را میشنیدم:
_حالتون خوبه؟
نگاهی به چهره اش کردم. زخم های روی صورت او از من وخیم تر بود.
سر تکان دادمو به سمت درختی رفتم و آرام نشستم.
دقایقی گذشت و من سعی داشتم با خانه تماس بگیرم اما انتنی وجود نداشت.
نا امید موبایل را به گوشه ای پرت کردم و به محمد حسین خیره شدم.
نمیفهمیدم داخل آن ماشین بد اقبال به دنبال چه میگشت. همانطور که سرش داخل ماشین بود گفت:
_ شرمنده اگ میدونستم اینجوری میشه عمرا سوارتون میکردم. اصلا نباید سوار این ماشین میشدید باید اینجور اتفاقا رو پیش بینی میکردم.
با بغضی که بخاطر نگرانی خانواده ام در دلم نشسته بود گفتم:
_حالا چیکار کنیم؟
وقتی جوابی نشنیدم دوباره گفتم:
_با شمامااااا
انقدر درگیر بود که باز هم جوابی نداد. با عصبانیت از جا بلند شدمو به سمتش رفتم. با شدت مشتم را به سقف ماشین کوبیدم و گفتم:
_چی از جون این ماشین میخواین؟
سرش را بیرون اورد. رو به رویم ایستادو چادری را به سمتم گرفت و گفت:
_چادرتون.
تازه متوجه شدم که چادر سرم نیست. حسابی خجالت کشیدم و با لپ های سرخ شده چادرم را از دستش گرفتم و سرم کردم.
دوباره سرش را داخل ماشین کرد. دنبال چه میگشت معلوم نبود. دوباره به روی سقف ماشین کوبیدم و گفتم:
_ حالا من چیکار کنم؟ به خونوادم چی بگم؟
کلافه سرش را بیرون اورد و گفت:
_ای بابا. اون با من حلش میکنم.
دست به سینه ایستادم و گفتم:
_منتظر هلی کوپتری! امدادی چیزی هستیم؟
خندیدو گفت:
_هلی کوپتر؟ خانم مگ تو عملیات ضربه مغزی شدی ک منتظر هلی کوپتری؟ زنگ زدم امیر بیاد دنبالمون!
امیر نامزد دوستم زینب بود و انگار همکار این اقا! یعنی شوهر خواهر محمد حسین میشد.
با ذوق گفتم:
_بگید زینبم بیاره!
_مگ داریم میریم پیکنیک؟
فقط قصد داشت بلاخره یک جوری مرا تخریب کند. چشم غره ای رفتمو رویم را برگرداندم.
کنار جاده ایستاده بود و با موبایلش ور میرفت خلاصه هر کار میکرد که فقط در کنار من نباشد. انگار من جزامی چیزی داشتم. بهتر!
با اینکه وضعیت خوبی نداشتم و مدام به خانواده ام فکر میکردم اما امنیت و ارامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شاید دلیلش وجود آن پسر فاصله گیر بود.
با صدای بلند گفتم:
_خدا هر چی آدم مشکل درست کنه کچل کنه!
متعجب به سمتم برگشت. چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:
_چیه؟ حالا حتما منظورم شما نبودی که...
دوباره رویش را برگرداند! اتفاقا منظورم دقیقا خود خود او بود...
در همین حین ماشینی کنار محمد حسین ایستاد. وقتی پیاده شد امیر را دیدم.
کمی باهم حرف زدندو بعد محمد حسین به سمتم برگشت و گفت:
_لیلی خانم نمیخواید تشریف بیارید؟
از جا بلند شدمو به سمتشان رفتم
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت11 روز های دیگر ارزوی خوابیدن تا لنگ ظهر را داشتم و اینکه به من خبر دهند
#رمان
#عشقواحد
#پارت12
در اتاق کوچک نسبتا روشنی که فقط یک میز در آن وجود داشت نشسته بودم. لامپی هم بالای سرم بود.
خنده ام گرفته بود. نمردم و اتاق بازجویی که در فیلم ها نشان میدادند را دیدم.
حالا چه گندی بالا آورده بودم خدا میدانست.
در اتاق؛ که من پشتم به آن بود بازشد. به صدای قدم های سنگینی که ارام ارام به سمتم می امد بی تفاوت گوش میدادم.
تا اینکه رو به رویم قرار گرفت. کف دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. به چهره اش نگاه نمیکردم. یعنی اول از همه لباسهایش را آنالیز میکردم تا به چهره اش برسم.
_خانم لیلی حسینی!
با شنیدن صدای گرم و آرامش که به شدت اشنا بود چشم هایم گرد شد و به صورتش نگاه کردم. محمد حسین؟
هووووف همین را کم داشتم. اخمی به پیشانی نشاندم و گفتم:
_باز چیشده؟
_اول از همه سلام. دوما خیلی چیز ها شده که شما از اونا بی خبرین
_خب بگین خبردار شم. من عادت کردم به شنیدن این خبرا!
روی صندلی نشست و جذبه ای به چهره نشاند و بعد گفت:
_خانم شما نمیتونی اروم و قرار داشته باشی نه؟
متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_چطور مگ؟
_چی از جایی که به تازگی اونجا مشغول کارین میدونین؟
_قلبم اومد تو دهنم! چی باید بدونم؟
_خب پس خوب گوش کنید. اصلا جایی به نام دفتر روزنامه نگاری نهاد وجود نداره و هیچ مجوزی نداره!
_من خودم مجوزشونو دیدم.
_اره یه مجوز جعلی! یه گروه ضد انقلاب که بر علیه این نظام فعالیت میکنه اونجا کار میکنه! همه ی فعالیتاشونو زیر نظر داریم منتها انقدر کارشون دقیق ک ردی به جا نمیزارن. شما هم فقط یه قربانی هستی که قراره به وسیلتون به هدفشون برسن. همه چیز با برنامه جلو رفته بود. اونا به مدیر محل کار سابق شما پول
دادن تا شمارو اخراج کنه و دهنشو ببنده! بعد هم که خودتون میدونید چی میشه...
بیشتر از این نمیتونم فعلا چیزی بگم.
در شک مانده بودم و خیره به صورتش!
لب هایم بهم قفل شده بود و چیزی برای گفتن نداشتم.
نمیدانستم حتی الان باید چه عکس العملی نشان دهم.
باورکردنی نبود! چطور من نفهمیدم که چرا انقدر عجیب عمل میکنند. ای جمالی نامرد! یعنی با چقدر پول سوارش شدند.
دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم که انقدر احمقانه عمل کردم. چرا کمی فکر نکردم؟
چرا این همه چرا آن هم بی جواب در ذهنم جا خوش کرده بودند.
صدایش را میشنیدم:
_خانم حسینی؟
همچنان خیره مانده بودم.
چرا من ک این همه به این مسائل اهمیت میدهم حال باید گرفتار میشدم؟
لیوان آبی را به سمتم گرفت و گفت:
_دقیقا به چی فکر میکنید؟
لیوان آب را تا ته سر کشیدم و با شدت به
روی میز گذاشتم. دست هایم به شدت یخ زده بود. با صدای لرزانی گفتم:
_شما ک همه چیو میدونید چرا دستگیرشون نمیکنید.
به صندلی دست به سینه تکیه داد و گفت:
_اها میخواستم به همین برسیم! ما میخوایم به ادم اصلی به سردستشون منبعشون برسیم! میخوایم از ریشه قطعشون کنیم و اینجا فقط شما میتونید کمکمون کنید!
هر چه میگذشت با شنیدن حرف هایش دهانم باز تر و چشم هایم گرد تر میشد.
_چه کمکی؟ من همه جوره هستم! بدم نمیاد یه پا پلیسم بشم.
_فقط با ما همکاری کنید و کاری رو خودسر انجام ندید. چیزی که برای شما خیلی سخته! از این به بعد باید اونجا به کارتون ادامه بدید و یجورایی جاسوس ما به حساب میاید.
اما بدونید خطرات زیادی داره! مشکلات زیادی براتون پیش میاد. حتی جونتونم به خطر میفته متوجهین؟ من مخالف اینکار بودمو هستم ولی فقط من نیستم ک تو این موضوع تصمیم میگیرم.
به چشم های طوسیش که وقتی جدی حرف میزد برق میزد نگاه کردم و گفتم:
_من یه خبرنگارم. منو از اینچیزا نمیشه ترسوند! شما هم نه مخالف باش نه نگران! وقتی پام به این کار باز شده یعنی باید تا تهش باشم. من از خطر لذت میبرم اقای صابری!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_پس بسم الله...
ادامه دارد...
《 @Banoyi_dameshgh 》 ❣️
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت12 در اتاق کوچک نسبتا روشنی که فقط یک میز در آن وجود داشت نشسته بودم. لامپی هم
#رمان
#عشقواحد
#پارت13
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود.
زود به زود میدیدمش و بیشتر به متفاوت بودنش پی میبردم.
به عجیب بودنش.
به این که چقدر متواضع و متین بود.
به اینکه حیائی که داشت چقدر زیبایش کرده بود.
حتی به این که چقدر با همکار هایش شوخ است و خوش خنده و چقدر با من سخت است و سرد...
اصلا همین جذبه ای که هنگام حرف زدن راجب کار به خودش میگرفت.
فکر بد نکنم به چشم برادری قابل توجه باشد(برادری) آقایی بود برای خودش ...
مژگان مغرور در کنار این پسر حیف میشد.
خودم باید برایش آستین بالا بزنمو کسی همانند خودش را پیدا کنم.
از افکار هپلی هپویم خنده ام گرفته بود و مدام با خود میگفتم:
_لیلی تو عجوبه ای واس خودت دختر!
امروز قرار بود خانم جون، مادربزرگ زینب از کربلا به خانه برگردد.
من از همان ۱۴ سالگی که پا در این محل گذاشته بودیم ور دل خانم جون بودم.
پیرزن بامزه و نقلی که پخته بود و همه چیز بلد.
انقدر دوستش داشتم که تمام درد و دل هایم را پیش او میبردم و بعد پیش مادر عزیز تر از جانم.
او هم به قول خودش فقط با دیدن منو زینب حالش خوب میشود. برای همین همیشه میگوید:
_شما دو نفر هم درد منید هم مسکنم!
از پنجره به بنر های مختلفی که به درو دیوار زده بودند نگاه میکردم. در خانه باز بود.
امشب همه آنجا شام دعوت بودیم.
ماشینی جلوی درشان ایستاد. امیر حسین کوچک ترین عضو این خانواده که ۱۹ سال داشت پیاده شد و در ماشین را برای خانم جون باز کرد.
تا نگاهم به چهره ی خندان خانم جون که در قاب روسری سفیدش مثل ماه شده بود گره خورد با صدای بلندی داد زدم:
_مااااامااااان بریم دیگه اومد خانم جون
_صبر کن علی برسه خونه!
_هوووف اون بیاد تا سه ساعت وایمیسته جلوی ایینه نمیشناسیش مگه مادر من!
لبخند کشداری روی لب هایش نشست و گفت:
_بچم خوشتیپه خب!
نگاهی به بابا که در حال حساب و کتاب بود و سخت در فکر کردم و گفتم:
_بابا جونم نمیخوای اماده شی؟
_همساین دیگه با همین شلوار کردی پا میشم میام لیلی!
خندیدم و با هرچه عشق به او خیره شدم.
پدرم بزرگترین و بی نظیر ترین فرد زندگی من بود. کسی که در تلاش و زندگی کردن الگوی من و برادرم بود.
داخل خانه که شدیم تا نگاه خانم جون به سمت من کشیده شد ذوقی در چشم هایش نشست و با آن لحجه ی بامزه اش گفت:
_ببین کی اومده... لیلی آتیش پاره.
_سلام خانم جون زیارتت قبوول
یه سمتش رفتم بعد روبوسی کنارش نشستم. دستم را در دستش گذاشت و رو به بقیه گفت:
_اونجا این اتیش پاره مثل کنه بهم چسبیده بود. ببین امام حسین چقدر دوستت داره لیلی که همش جلوی چشمم بودی.
با فکر به این که امام حسین (ع) مرا دوست دارد و انگار که به کربلا هم سری زده روحم، ذوقی به دلم افتاد و با خودم گفتم:
_امکان نداره ... منه رو سیاه کجا کربلا کجا؟؟؟
صدای گله کردن های زینب و مرجان زن داداش زینب بالا رفت:
_وا خانم جون فقط لیلی جلو چشمتون بود؟
خانم جون خندید و گفت:
_ای بابا شما که نور چشمم بودید
زینب چشم غره ای به من رفت و رو به مامان گفت:
_خاله طوبا ببین دخترت خانم جونمو ازم گرفته ها! خود شیرین.
مامان خندید و شروع کرد به صحبت کردن با خانم جون و احوال پرسی های طولانی...
علی هم مشغول حرف زدن با امیرحسین و آقا رضا بود.
خاله مریم ۴ بچه داشت. اولی آقا رضا که سه سال بود با مرجان جون ازدواج کرده بودند و یک دختر بامزه ی ۱ ساله داشتند. بعد جناب سروان محمد حسین و بعد او هم زینب و در اخر ته تقاری خانه هم که من زیاد با او گرم بودم امیرحسین بود.
پدر خانواده عباس آقا جانباز شیمیایی بود و هر از گاهی خاطرات جنگ ذهن او و حال خانواده را شدیدا به آشوب میکشید. یکی از سردار های جنگ بود و سرشناس. زینب همیشه میگفت که چقدر از اینکه رفقایش یکی یکی پر زده بودند و او جا مانده زجر میکشید و وقتی از ان روزهایش میگوید به جان همه ی اهل خانواده اتش بپا میشود. من بسیار برای او احترام قائل بودم و در ذهم شخص غیر قابل تصوری بود! غیر قابل درک!
جای دو نفر که همیشه نبودند خالی بود یکی امیر اقا و دیگری جناب سرگرد.
نگاهی به زینب کردم که با عصبانیت با تلفن در بین شلوغی ها حرف میزد. حتما دوباره داشت سر اینکه چرا امیر دیر میاید بحث میکرد.
مامان و خاله مریم که مانند خواهر مثل همیشه پچ پچ هایشان در خانه پیچیده بود. عباس اقا و بابا هم سخت مشغول دردو دل کردن بودند.
علی و آقا رضا و امیر حسینم سر یک بحث سیاسی حسابی گرم گرفته بودند.
مرجان هم که در حال ور رفتن با فسقلش بود.
در این میان صدای خانم جون مرا بخود اورد:
_اتیش پاره؟
با لبخند گشادی به سمتش برگشتم و گفتم:
_جونم خانم جون.
_چه خبر؟ من نبودم چیا شد؟
نفسم را بیرون دادمو با خستگی گفتم:
_خیلی چیزا خانم جون.
_خب تعریف کن...
_راستش
《 @Banoyi_dameshgh 》❣️
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت13 از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود. زود به زود میدیدمش و بیشتر به
#رمان
#عشقواحد
#پارت14
واقعا که پدر مژگان روی اعصاب همه مان رژه میرفت! با ما فرق داشتند. از این از فیل دماغ افتاده ها بودند و پز بده!
ماشالا پول پارو میکردند از سرو وضع و حرف هایشان معلوم بود خب.
مینا خانم و خاله مریم هم با اینکه خواهر بودند اما چندان صمیمی نبودند.
عقاید پدر مژگان واقعا دور از تصور بود. به هیچ چیز اعتقاد نداشت!
مژگان هم که یا کلا به محمد حسین خیره بود یا برای من چشم غره میامد!
بعد اینکه محمد حسین و امیر حسین و علی سفره را جمع کردند من به آشپزخانه رفتم برای کمک.
در حال آنالیز کردن آشپزخانه ی اشفته بودم که ناگهان مامان گفت:
_خب لیلی و مژگان شما ظرفارو بشورید.
بقیه کارا هم با ما. زینب جان توام ظرفارو خشک کن بزار سرجاش!
خیره به افق ماندم. مامان زلزله ی هشت ریشتری را بر سر من اوار کرد و رفت!
منو مژگااااااان؟ ظرف شستن؟
هردو پشت ظرفشویی ایستادیم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:
_من کف میزنم تو آب بگیر! البته اگه ناخونات نمیشکنه.
_تو نگران ناخنای من نباش.
لبخند کشدار و حرص دراری به او زدم و گفتم:
_نیستم!
شروع کردم به شستن ظرف ها.
تند تند کف میزدم و به طرف او پرت میکردم تا اب بگیرد. تند کف میزدم که فقط عصاب او خط خطی شود. تا به حال انقدر سریع کار نکرده بودم.
ناگهان با عصبانیت داد زد:
_هوووو چته؟
نگاه هر که در اشپزخانه بود به سمت ما برگشت. لبخندی زدمو گفتم:
_عزیزم فرز باش.
چشم غره ای رفتو به کارش ادامه داد. دقیقه ای بعد ظرفی را تا ته در چشمم فرو کرد و گفت:
_نگاه کن هنوز لک روشه خانم فرز ظرف شستنم بلد نیستی اخه!
ظرف را از چشمانم دور کردمو گفتم:
_تو ک اینجا گلابی نیستی بگیر زیر اب تا بره لکش فس فسو!
زینب ک خنده اش گرفته بود رو به من گفت:
_میخوای جاتو با من عوض کنی!
_نه عزیزم کنار مژگان جونم دارم لذت میبرم!
تازه داشت خواب با چشمانم سازگار میشد که صدای زنگ موبایل مثل برقی تمام خوابم را پراند!
حسابی شاکی شده بودم و کلافه!
_شیطونه میگ هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم اخه ادم نفهم الان وقت زنگ زدنه؟؟؟
همانطور که چشم هایم نیم باز بود و شماره ای ناشناس را تار میدیدم با صدایی خوابالو و خسته و بیحال جواب دادم:
_اخه هر کی که هستی الان وقت زنگ زدنه ادم عاقل؟
_سلام. میدونم دیر وقته ولی مجبور شدم زنگ بزنم.
_شما؟
_محمد حسینم صابری!
ناگهان با شنیدن اسمی ک روحم را میگرفت برقی از تمام جانم گذشت و سریعا نشستم روی تخت. چشمان بسته ام تا ۹۰ درجه باز شد. صدایم را صاف کردمو گفتم:
_عه! سلام. بفرمایید جناب سرگرد
_لیلی خانم فردا اول وقت حتما حتما بیاید اداره اگاهی. مشکلی ک ندارید؟
_اول وقت یعنی کی؟
_یعنی ۶ صبح!
چشم هایم از حدقه بیرون زدو ناخواسته داد زدم:
_چییی ۶ صبح؟ مگ قراره بجای گنجشکا اول صبی اواز بخونم. چ خبره؟
_پس کی؟
_من ۸ اونجام. فیت فیت!
_نه حرف من نه حرف شما ۷:۳۰ اونجا باشید.
_باشه مشکلی نیست به هر حال همکاری با شما پلیسا این دردسرارم داره نصف شبی ادمو بیدار میکنید اول صبیم روونه ی کار!
_شرمنده گفتم ک مجبور شدم زنگ بزنم! دیگ امری نیست؟
_نه امرارو ک فعلا شما دارید میدید.
_پس یا علی!
موبایل را قطع کردم! انگار جدی جدی مرا زیردستی فرض کرده و خود را رئیس! همچنان دستور میداد! حرفش را هم عوض نمیکرد!
دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم و زیر لب گفتم:
_انگار میمرد اس ام اس بده و منو بیدار نکنه و...
همانطور ک غر میزدم به خواب فرو رفتم...
ادامه دارد...
《 @Banoyi_dameshgh 》 ❣️
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت14 واقعا که پدر مژگان روی اعصاب همه مان رژه میرفت! با ما فرق داشتند. از این
#رمان
#عشقواحد
#پارت15
خیلی مفصله....
ادامه دارد...
تازه اوج گرفته بود تعریف خاطرات این چند روزم و چشم های آبی خانم جون مدام درشت تر میشد که صدای زنگ در مانع ادامه حرفم شد.
امیرحسین گفت:
_خب مامان سفررو بنداز که اومدن.
صدای ارام خانم جون نگاهم را از امیر حسین گرفت و به سمت خود کشید:
_پس لیلی خانم همکار محمدحسینم شده؟
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_تا چند روز بعلهههه!
در همین حین صدای یاالله کسی به گوش رسید و وقتی در باز شد امیراقا و پشت سرش جناب سرگرد وارد شدند.
چادر سفیدم را که عقب رفته بود جلوتر کشیدم و کمی جمع و جور تر نشستم.
بعد احوال پرسی با همه محمد حسین به سمت خانم جون امدو با خنده ای ک من تا به حال انقدر واقعی و از ته دل روی لب هایش ندیده بودم گفت:
_چشممون روشن زیارت قبول خانم جون! دلمون برات یذره شده بود.
_قربون پسرخوش قد و بالام برم. منم دلم براتون تنگ شده بود مادر.
نگاه محمد حسین که با نگاه من گره خورد طبق معمول سلام سردی تحویلم داد و همان جواب همیشگی را تحویل گرفت.
خانم جون آرام، طوری که فقط من و محمد حسین بشنویم گفت:
_بشین کنارم کارت دارم.
_به چشم. لباسامو عوض کنم جلدی میام.
_چشمت بی بلا مادر.
حسابی کنجکاو شده بودم. یعنی کار مهمش با او چه بود؟
صدای خاله مریم مرا از فکر بیرون کشید:
_خب ابجی میناینا هم بیان دیگه سفررو میندازیم.
امیر که قیافه اش شبیه گشنگان سامولایی شده بود گفت:
_مامان تا اون موقع من یکیو مرده فرض کن.
صدای زینب که از داخل آشپزخانه میامد به گوش رسید:
_اقای مرده یه لحظه تشریفتون رو میارید.
علی رو به امیر گفت:
_اقای مرده برو که دیگه به اون دنیا مشرف شی.
همه خندیدند. امیر هم با قیافه ای مظلوم به اشپزخانه رفت.
عباس اقا هم پشت سرش گفت:
_این تازه اولشه امیر اقا باید بکشی تا پیرشی!
با نگاه خاله مریم که مواجه شد حرفش را عوض کرد و گفت:
_اما خب من جوون موندم الحمدلله...
همه خندیدند.
محمد حسین از اتاق بیرون امد و کنار خانم جون نشست.
خانم جون کمی از چاییش را خورد و بعد
رو به محمد حسین گفت:
_گوش کن ببین چی میگم محمد.
_جان محمد؟
خانم جون نگاهی به من که مثل فضول ها فجیها به انها چشم دوخته بودم انداخت. من هم سریع گفتم:
_ببخشید شما راحت حرف بزنید.
بر خلاف میلم امدم از جا بلند شوم که خانم جون گفت:
_بشین لیلی. حرفم راجب توعه!
چشم های محمد حسین متعجب شد. راجب من چه میخواست بگوید.
نشستم. خانم جون دست مرا در دست گرفت و رو به محمد حسین گفت:
_جون لیلی و جون تو! نزاری تو این کار خطرناک اتفاقی براش بیفته! نزاری ترس به دلش بیفته و هزار تا چیز دیگه...
خودت هواشو داشته باش مادر.
محمد حسین متعجب نگاهم کرد و خواست لب باز کند تا چیزی بگوید که سریع گفتم:
_جناب سرگرد من هیچیو از خانم جون پنهون نمیکنم اونجوری نگاهم نکنید.
سرش را پایین انداخت و گفت:
_نه من که حرفی نزدم. ماها سفره دلمون فقط پیش خانم جون بازه! منتها این برام عجیبه که لیلی خانم برا خانم جون چقدر عزیزه!
خانم جون خندید و گفت:
_حسودی نکن بچه! لیلی هم مثل شماست برای من!
محمد حسین سری تکان داد و گفت:
_خانم جون منم مخالف بودم که لیلی خانم تو خطر بیفته! ولی دست من نبود.
به روی چشم از جون خودم میگزرم ولی لیلی خانم نه!
دیگر صدایشان را نمیشنیدم. فقط جمله ی اخرش در ذهنم تکرار میشد:
"از جون خودم میگزرم ولی از جون لیلی خانم نه"
با اینکه جمله اش چندان جمله ی عاطفی نبود اما بدجور به دلم نشست. اصلا چیزی در دلم فرو ریخت!
پسره ی مغرور از بس به زور جواب سلامم را داده و سرد رفتار کرده ببین یک جمله ی مسخره اش چگونه مرا بهم ریخته!
حالا که جانم برایش مهم است حتما باید برایش استین بالا بزنم!
با زنگ درو صدای خاله مریم از افکار اشفته ام بیرون کشیده شدم.
_عه ابجینا اومدن...
در که باز شد مرد قد بلند و چهار شانه ای که بسیار خوشتیپ بود و جنتلمن وارد شدو پشت سرش هم خانمی که انگار مینا خانم بود وقتی با اخرین نفر یعنی مژگان چشم در چشم شدم تمام بدبختی های دنیا روی دلم اوار شد.
حال من چگونه اورا تحمل کنم؟؟؟
به اشپزخانه رفتم تا در چیدن سفره کمک کنم...
ادامه دارد...
《 @Banoyi_dameshgh 》 ❣️
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت15 خیلی مفصله.... ادامه دارد... تازه اوج گرفته بود تعریف خاطرات این چند روز
#رمان
#عشقواحد
#پارت16
در حال حرف زدن بود و توضیح دادن راجب اینکه باید چ کنم و چ نکنم. همکارش اقای کاشف هم کمی انطرف تر از من نشسته بود و هر از گاهی چیزی میگفت.
تا نگاهش به سمت پروژکتر میرفت خمیازه ی بلندی میکشیدم و تا برمیگشت دهانم بسته میشد. دست زیر چانه زده بودم و از شدت خستگی و خوابی که انگار قصد نداشت مرا رها کند چشم هایم باز نمیماند!
نفهمیدم چه شد ک دگر صدایی نشنیدم. در خواب و بیداری سیر میکردم که ناگهان لیوان ابی با شدت روبه رویم به روی میز گذاشته شد با صدای بلندی ک ایجاد شد از خواب پریدم و متعجب به محمد حسین نگاه کردم.
_خانم حسینی گوشتون با منه؟ این موضوع خیلی جدیه ها!
_بله اقای صابری کاملا گوشم با شماست.
سری تکان داد و گفت:
_کاملا معلومه!
با دیدن این صحنه، صحنه ای دیگر در دوران مدرسه که وقتی میخوابیدم معلم با خط کش به روی میزم میکوبید تدایی شد. با در کنار هم گذاشتن محمد حسین و ان معلم ناگهان ناخواسته بلند اما کوتاه خندیدم.
هر دو متعجب به سمتم برگشتند. سریعا خنده ام را جمع کردم و خیلی جدی گفتم:
_ببخشید. بله متوجه شدم چیشد اقای صابری.
یعنی از چهره ی کلافه ی محمد حسین معلوم بود که اگر جایز بود یک گلوله در مغزم خالی میکرد.
چیز مشکی کوچکی را به روی میز گذاشت و من فقط مثل گیج ها نگاهش میکردم. این میتوانست چه باشد؟ شاید شنود؟ پوسخندی زدمو زیرلب گفتم:
_لیلی جو گرفتتا مگ فیلم سینماییه بهت شنود بدن!
با صدای محمد حسین به خودم امدم:
_این شنوده!
چشم هایم از حدقه بیرون زد! یعنی درست تشخیص داده بودم.
_ شما باید اینو بزاری داخل موبایل سهراب. حالا بهتون اموزش میدم که چطوری اینو تو گوشیش جاساز کنید.
سهراب کرمی! مدیر دفترم را میگفت!
دهنم باز مانده بود. کم کم داشتند مرا یک چریک فرض میکردند.
با چشم های گرد شده گفتم:
_شوخی میکنید؟ چطور اینکارو کنم اخه؟
کاشف از جا بلند شد و گفت:
_این دیگه با شماست. شما بهتر میدونی شرایط اونجا چجوریه و چطور میشه موبایلش رو برا دقیقه ای برداشت.
بار بزرگی را تلمبار کردند بر شانه های من و خودشان هم به چه راحتی جا خالی کردند.
از حیاط بیرون میرفتم که صدایی مانع شد قدم بعدی را بردارم.
_خانم حسینی یه لحظه صبر کنید.
به سمت محمد حسین برگشتم. باز هم نگاهش به جای دیگری بود. من نمیدانم از جان این سنگ فرش ها چه میخواست؟
اخمی به پیشانی نشاند و گفت:
_لیلی خانم حتی یه لحظه ام ریسک نکن. اگه دیدی شرایط جوریه که نتونستید اینکارو انجام بدید اصلا انجام ندین.
میدونم اینجور خطرارو دوست دارید اما یکم منو درک کنید باید به چند نفر جواب پس بدم. میفهمین چی میگم دیگ؟
چرا انقدر اظطراب داشت؟ نگرانی در چشم هایش موج میزد. خندیدم و گفتم:
_اقا محمدحسین شما منو بچه ۵ ساله فرض کردید مگه دارم..
سریع وسط حرفم پرید و گفت:
_نه ای بابا من منظورم این نبود..
_میدونم نگرانی شما بخاطر چیه. ولی نگران نباشید. من بخاطر شما اینکه از چندین نفر حرف نشنوید مواظب جونم هستم. پس نگران نباشید.
سری تکان داد و ارام گفت:
_بازم ممنون. یاعلی!
این را گفت و رفت.
_یا علی!
یا علی گفتنش را دوست داشتم به جذبه و ابهتش اضافه میکرد.
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت16 در حال حرف زدن بود و توضیح دادن راجب اینکه باید چ کنم و چ نکنم. همکارش اقای
#رمان
#عشقواحد
#پارت17
مدام دنبال فرصتی بودم که به اتاقش بروم. سخت در این فکر بودم که چگونه موبایلش را بردارم؟
واقعا که کار سختی بود! استرسی به جانم افتاده بود اما مدام سعی میکردم در چهره ام دیده نشود.
فورا گزارشی بیخود آماده کردم و به سمت اتاقش رفتم.
در را ارام باز میکردم که داخل شوم اما در همین حین یادم امد که باید در میزدم.
انگار متوجه این نبودند که در نیمه باز بود و من پشت در بودم. فرصت را غنیمت شمردمو از لای در نگاه کردم.
سهراب کاغذی را به یکی از همکاران مرد دادو گفت:
_این اسامی خیلی مهمن برسون بدست فرشاد! حواستو جمع کن کسی دنبالت نباشه.
تا همه چیز خراب نشده بود ارام در را بستم و سریعا به سرجایم برگشتم.
سخت ذهنم کنجکاو شده بود.
چه چیزی در آن کاغذ بود نمیدانم اما حتمااا چیز مهمی بود.
همان مرد از اتاق خارج شد. از روبه رویم رد شد و از در بیرون رفت.
شاید سرنخ مهمی باشد باید آن مرد را دنبال میکردم. سریع به یکی از همکار هایم سپردم و از در خارج شدم.
به اینطرف و آنطرف خیابان نگاهی کردم
دیدیمش! سوار ماشینش شد.
فورا یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم دنبالش کند.
اگر میفهمید من تعقیبش میکنم ممکن بود نیست و نابودم کند و بلایی سرم بیاورد.
فکری به سرم زد! فورا شماره محمدحسین را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. تا بله را گفت مثل قرقی شروع کردم به حرف زدن:
_سلام. من دارم کسیو تعقیب میکنم. اتفاقی فهمیدم قراره یه اسامی رو برسونه به دست فرشاد. نمیدونم فرشاد کیه فقط گفتم شاید چیز مهمی باشه و بدردتون بخوره الان دنبالشم.
_چی؟ اسامی؟
_اره اسامی!
_شما کجایی؟
_من تو تاکسیم دارم تعقیبش میکنم نمیدونم مقصدش کجاست اصلا نمیدونم الان کجام.
_خیلی مهمه سعی کن گمش نکنی! من خودمو میرسونم بهتون. فقط شما باید یکاری کنی! هر جا ماشینو نگه داشت سعی کن بری جلو باهاش حرف بزنی سرشو گرم بکنی!
_باشه. اما شما از کجا میخواین بفهمین من کجام؟
_ما به گوشیتون ردیاب نصب کردیم. به اینش فکر نکن شما.
متعجب شدم و چشمانم از حدقه بیرون زد. بدون انکه به من چیزی بگویند در موبایلم ردیاب نصب کرده بودند.
صدایش مرا به خودم اورد:
_لیلی خانم اینا ادمای تیزین حواستون جمع باشه نفهمه دارین تعقیبش میکنین!
_نه خیالتون راحت.
معلوم نبود به کجا میرود.
صدای راننده مغزم را اره میکرد. ادم پر حرفی بودو سوال های مسخره ای میپرسید.
روبه روی کوچه ای ایستاد و ما هم خیلی عقب تر ایستادیم. ادرس را از راننده پرسیدم و برای محمد حسین فرستادم.
وقتی پیاده شد فورا پیاده شدم و در فاصله ی بسیاااار زیادی پشت سرش راه میرفتم.
انقدر فاصله ام با او زیاد بود که ممکن نبود چیزی حس کند!
از این کوچه به کوچه ای دیگر میپیچید و مدام داخل کوچه های تنگی میشد که به کوچه های دیگر راه داشت. ۲۰ دقیقه تمام، کوچه ها را طی کردیم. اصلا فرصت نمیشد که با او حرف بزنم.
ناگهان سرعتش را زیاد کرد. به دنبالش دویدم.
داخل کوچه ای شد و وقتی به کوچه رفتم کسی نبود!
بسم الله گمش کردم؟ کجا غیب شد؟
خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و چاقویی زیر گردنم قرار گرفت. نفسم در سینه حبس شد! نمیتوانستم کوچکترین تکانی بخورم. حسابی شوکه شده بودم و صدای بلند ضربان قلبم را میشنیدم. همانطور که به لکنت افتاده بودم گفتم:
_چی...چیکار میکنی روانی؟ دستتو بکش کنار!
صدای کلفت و مردانه اش در گوشم پیچید:
_کی بهت گفته منو تعقیب کنی؟ کی هستی؟
_چی؟ من؟ م..م..من من تعقیب نکردم! داشتم راهمو میرفتم.
هلم داد به سمت جلو. چاقو را کنار کمرم گرفت و گفت:
_راه برو میفهمیم کی راه خودشو میرفته!
_گفتم به من دست نزن!
جلو جلو راه میرفتم. خدا میدانست مرا به کجا میبرد. تمام این کوچه هایی که آمده بود را برمیگشت. انگار فقط پیاده شد تا دست مرا رو کند. محمد حسین راست میگفت واقعا که بسیار تیز بودند.
انقدر هل کرده بودم که رنگم مثل گچ شده بود.
البته انتهایش مرگ بود دگر نباید از چیزی میترسیدم...
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت17 مدام دنبال فرصتی بودم که به اتاقش بروم. سخت در این فکر بودم که چگونه موبا
#رمان
#عشقواحد
#پارت18
نزدیک ماشین شدیم. دوباره هلم داد و گفت:
_سوار شو!
_بهت گفتم به من دست نزن وگرنه..
وسط حرفم پرید و گفت:
_وگرنه چی؟
نفس عمیقی کشیدم و دسته ی کیفم را که انگار اجر در آن جا داده بودم محکم گرفتم. در عرض یک ثانیه کیفم را با شدت به سرو صورتش کوباندم.
چاقو از دستش به زمین پرت شد. نمیدانم چطور زدم که سرش را در دست گرفته بود و دور خود میچرخید. اخر هم به روی زمین افتاد.
چه حرکتی زدم. مگر میشد؟ یا ان او بسیار نازک نارنجی بود یا کیف من بسیار سنگین!
خواستم به سمت چاقو بروم تا برش دارم که مچ پایم را گرفت و با شدت زمین خوردم. چادرم از سرم افتاد و با برخوردی که پیشانی ام به زمین کرد خراش عمیقی روی پیشانیم نشست.
به سمت چاقو میرفت که ناگهان کفش مشکی مردانه ای روی چاقو قرار گرفت. همانطور که دمر روی زمین افتاده بودم سرم را بلند کردم.
با دیدن چهره ی محمد حسین خیالم راحت شد و آرامشی در دلم نشست.
مرد روبه روی محمد حسین قرار گرفت و اصلحه اش را به سمتش گرفت.
چشم هایم گرد شده بود و باز ضربان قلبم تند. اصلحه هم داشت؟
ناگهان نگاه محمد حسین روی من ایستاد و من فهمیدم که باید خود را از آن ها دور کنم. خواستم حرکتی کنم که اصلحه را به سمتم گرفت و گفت:
_کجااا؟؟؟ اصل کار تویی! وایسا سر جات!
در همان حالت خشکم زد.
روبه محمد حسین داد زد:
_اصلحتو بزار رو زمین.
محمد حسین دست هایش را بالا اورد و کاملا خونسرد گفت:
_خیلی خب! باشه!
اصلحه اش را دراورد و به روی زمین گذاشت.
_پرتش کن به سمت من!
همین کار را انجام داد. انتهای این ماجرا به کجا ختم میشد خدا میدانست؟
محمد حسین ارام گفت:
_برا کی کار میکنی؟ میدونی چقدر جرمت سنگینه؟
خندید و گفت:
_منو از این چیزا میترسونی! مطمعن باش اگ گیر بیفتمم خودمو میکشم!
بعد مرگت میفهمی برا کی کار میکنم جناب سرگرد محمد حسین صابری!
شنیدم بدجوری دنبال سرنخ میگردی! حالا من بهت سرنخ میدم اما تو لحظه جون دادنت. نمیخوام ارزو به دل بمونی و بمیری!
نگاهش به سمت من برگشت و گفت:
_اما تو! تورو زنده میخوام. حالا یادم اومد کجا دیدمت توی دفتر!
نمیدونی جاسوسا چقدر برا سازمان ما عزیزن!
لب هایم بهم قفل شده بود. پس چرا محمد حسین کاری نمیکرد؟ چرا انقدر خونسرد بود.
ناگهان نگاهم روی کاشف ایستاد که پشت سر آن مرد اصلحه به دست ارام ارام جلو میامد.
_خب اماده باش جناب سرگرد!
اصلحه ی کاشف پشت گردنش قرار گرفت و گفت:
_حالا تو اماده باش وطن فروش خائن! اصلحتو بنداز زمین!
حالا رنگ از رخش پریده بود.
در عین ترس خندید و گفت:
_جالبه! شما خیلی زرنگین! فکرشو نمیکردم.
اصلحه را به روی زمین پرت کرد.
فورا دست در کفشش کرد و کاغذی را دراورد و به سمت دهانش برد.
محمد حسین به سمتش دوید و همین که کاغذ داخل دهانش گذاشته شد کاشف ضربه ای به گردنش زد و در عین نا باوری مرد بیهوش شد و روی زمین افتاد.
محد حسین هم کاغذ را از دهنش بیرون اورد.
اولین باری بود که با این همه هیجان و این همه خطر ان هم یک جا روبه رو میشدم. خیلی عجیب بود آن مرد میخواست کاغذ را قورت دهد!
چ حرفه ای!
جنازه اش را باهم بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند.
کاشف در همان حال که سوار ماشین میشد گفت:
_ حداقل این یکی جربزه داشت فرار نکرد!
محمد حسین گفت:
_اتفاقا این یکی اونقدر باهوش نبود که فرار کنه! باید پیشبینی میکرد که گیر میفته!
در حال سر کردن چادرم بودم و تکاندن گردو خاک لباس هایم که صدای محمد حسین که انگار پشت سرم ایستاده بود مرا به سمتش برگرداند!
_زخمی شدین؟
_نه چیز خاصی نیست! حالم خوبه.
_کار بزرگی انجام دادید واقعا جای تقدیر داره! نمیدونین اون اسامی چقدر مهم بودن. اسم کسایی توی اون کاغذ بود که قرار بود تو مدت زمان خاص خودشون کشته بشن.
دهانم باز ماند و چشم هایم گرد! ترورررر؟؟؟؟؟
یعنی من در کنار همچین گروه خطرناکی کار میکردم؟ نه غیر ممکن بود!
محمد حسین ک چهره ی متعجب مرا دید گفت:
_اره ترور! شما نمیدونی چه باند بزرگ و خطرناکی وجود داره! اگ از بقیه اهدافشون با خبر شین که دیگه پاتونو اونجا نمیزارین!
سوار شین باید با ما بیاید...
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh ❣️
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت18 نزدیک ماشین شدیم. دوباره هلم داد و گفت: _سوار شو! _بهت گفتم به من دست نزن
#رمان
#عشقواحد
#پارت19
در اداره پیشانی ام را مداوا کردند و چسب زدند.
طوری زمین خورده بودم که همچنان تمام بدنم درد میکرد.
با آن دست سنگینش هر بار هلم میداد یکی از استخوان هایم خورد میشد!
عجب صحنه ای بود لحظه ای که اصلحه را به سمتمان گرفته بود!
یا مثلا وقتی در کوچه مثل جن جلویم ظاهر شد!
یا موقعی که کاشف پیدایش شد!
یا...
در این فکر ها بودم که ناگهان در باز شد و مرد قد بلند و میانسالی که چهره ی بسیار متواضع و پر جذبه ای داشت و لباس نظامی تنش بود داخل شد. از جا بلند شدم.
پشت سرش هم محمدحسین وارد شد.
سلام واضحی تحویلش دادم.
لبخندی زیبا به لب نشاند و رو به آن مرد گفت:
_خانم حسینی! همون کسی که دارن با ما همکاری میکنن و ما بخاطر شجاعت و هوش ایشون به خیلی چیزا رسیدیم.
لبخندی به پهنای لب نشاند و گفت:
_خیلی برام عجیبه! شجاعت و زکاوت شما جای تحسین داره خانم حسینی. واقعا از شما ممنونیم. شما به ما نه بلکه دارید به مردم و کشورتون خدمت میکنید. حتما از شما تقدیر میشه دخترم.
سرم را پایین انداختم. خواستم کمی فروتن باشم مثلا. ارام گفتم:
_احتیاج به تقدیر نیست. ممنونم از تعریفتون.
سری تکان داد و بیرون رفت.
سریع به محمد حسین گفتم:
_ کی بود؟
_سرهنگ کاظمی! وقتی از شما براش گفتم کنجکاو شد ببینتتون.
_ای بابا چه تعریفی من که کاری نکردم!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_بازم شرمنده بخاطر امروز. ممکن بود بدتر از این آسیب بیینید.
_انقدر شرمنده نباشید. چیزی نشده ک.
سری تکان دادو همانطور که به سمت در میرفت گفت:
_به یه نفر سپردم تا خونه برسوننتون. بازم ممنون.
همین که از اتاق بیرون رفتم کاشف هم از اتاق روبه رویی من خارج شد.
لبخندی تحویلم داد. او کاملا برعکس محمدحسین چندان تاکیدی بر حفظ نگاهش نداشت و مانند او سرد رفتار نمیکرد. ادم بدی هم نبود.
شجاع بود و مثل محمدحسین پر از جذبه و اما برعکس او کمی هم از خود راضی و مغرور!
همانطور که راه میرفتیم گفت:
_خسته نباشین خانم نترس!
_من چندان نترس هم نیستم. بیشتر کارارو شما انجام دادین.
_به هر حال من خانومارو تو اینجور شرایطا ترسو میبینم و دستو پا گم کن!
محکم سرجایم ایستادم. او هم متعجب از توقف من به سمتم برگشت.
اخمی به چهره نشاندم و گفتم:
_شما خیلیم اشتباهه دیدتون به خانوما!
انگار حواستون نیست پیش یه خانم دارید چطور راجب خانوما حرف میزنید.
_الان نه فقط من بلکه دید جامعه اینجوریه!
_نه، فقط دیده یه عده اینجوریه! خیلی از کسایی که برای کشور ما افتخار بدست اوردن خانم بودن. شجاعت خیلی از خانم ها مثال زدنیه مثل دباغ مثل زهرا حسینی مثل خیلی از کسای دیگ. شما خودت اگ الان داری از جون و ناموس مردم کشورت با تمام شجاعت دفاع میکنی بخاطر زنی بوده که با تمام وجودش شمارو اینجوری تربیت کرده.
چشمانش مدام گرد تر میشد. تا حرف هایم تمام شد گفت:
_من تسلیم! اصلا اشتباه لفظی بود! من معذرت میخوام.
_نه خواهش میکنم. فعلا.
پسره مزخرف از خود راضی! به چه حقی انقدر راحت در کنار من به زن ها توهین میکند و مسخره!
جا داشت فحشی چیزی نثارش میکردم
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh ❣️
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت19 در اداره پیشانی ام را مداوا کردند و چسب زدند. طوری زمین خورده بودم که همچ
#رمان
#عشقواحد
#پارت20
دو ماه بعد...
خدا میدانست در این دو ماه چه بلا هایی که بر سر من تلمبار نشد و چه درد سرهایی که در این راه پر خطر نکشیدم.
هر کسی جای من بود فورا جا میزد! اما من، نمیدانم چرا من هر لحظه دلم قرص تر میشد و اراده ام برای ایستادن بیشتر!
از شدت نگرانی درحال پفک خوردن بودم و به بیرون از پنجره خیره...
هر وقت ناراحت یا نگران میشدم تا جا داشت میخورم...
تمام نگرانیم بخاطر این بود که حس کرده بودم به من شک کرده اند. فقط حس نبود بلکه شاید اطمینان هم داشتم.
باید این را با محمدحسین در میان میگزاشتم.
در همین حال نگاهم روی موتوری که جلوی خانه ی عباس اقا ایستاد و محمد حسین سوارش بود ایستاد.
کلید را داخل قفل انداخت و داخل شد.
باید فورا با او حرف میزدم.
روسری و چادر سرم کردمو به سمت خانه شان روانه شدم.
پشت در ایستادم و انگشتم را روی زنگ فشار دادم.
زمستان رسیده بود و هوا به شدت سرد شده بود. سوز عجیبی هم به جان من نشسته بود.
دوباره زنگ را زدم. صدای محمد حسین آن هم با دهان پر به گوش رسید:
_اومدم. این ایفونو باید درست کنم به موقش!
در که باز شد با محمد حسین مواجه شدم با بشقابی پر از برنج و قیمه در دست و دهان پر. یک دستش هم تلفن بود و در حال حرف زدن.
تا مرا دید در همان حالت خشکش زد و هرچه در دهان داشت را قورت داد. بشقاب را پشتش نگه داشت و پشت تلفن گفت:
_یه لحظه گوشی داداش! سلام لیلی خانم. بفرمایید تو!
خندیدم و گفتم:
_سلام. شما راحت باشید!
همانطور که داخل میشدم و در را میبست گفت:
_من یکم زیادی قیمه دوست دارم. نمیتونم جلو خودمو بگیرم. بفرمایید تو زینب توعه!
خواستم حرفی بزنم که با صدای بلندی گفت:
_ابجی بیا بیرون یه لحظه!
_اقا محمد حسین زینب اصلا خونه نیست حواستون نیستا! من با خود شما کار دارم.
متعجب نگاهم کردو گفت:
_با من؟ مشکلی پیش اومده؟
_یه جورایی اره!
_باشه تو نمیاید؟
_نه همینجا خوبه!
_پس یه لحظه صبر کنید من الان میام.
روی تخت نشستم. حیاط باصفایی داشتند. از آن خانه های قدیمی حیاط دار بود با درخت و گل و گیاه و حوض کوچک وسط حیاط!
من عاشق اینجور خانه ها بودم. عشقو صفایی داشتند که جان میبخشید و روحی تازه!
صدای نوازنده های خیابانی به گوش میرسید.
خیره به تراس بودم که ناگهان در با شدت باز شد و عباس اقا با حالتی عجیب خارج شد. سرش را بین دستانش گرفته بود و دور خود میچرخید. مدام چیزی را زیر لب زمزمه میکرد. سرش را به دیوار میکوبید و پشت سر هم میگفت:
_حاااجییی نیرو نداریممم. بچه هاااا دارن میسوووزن،، مصطفی ... مصطفی
بخوابینن رو زمین..
یاااا علیییی مصطفی
به سمتش دویدم... گلدان های داخل تراس را یکی یکی به روی زمین پرت میکرد. صدای شکشتن گلدان ها در گوشم میپیچید.
_عباس اقا اروم باشید...
_بچه هاااارووو بکش عقب... مصطفی..
مصطفی کجااااست؟
محاصره شدیم حاااجییی.
یا ابولفضل بگین برین عقب.
نزدیکش شدم نمیدانستم باید چه کنم. خواستم محمد حسین را صدا بزنم که ناگهان عباس اقا خیلی غیر منتظره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم.
متعجب سعی کردم از جا بلند شوم.
در همین حال محمد حسین به سمت مان دوید.
دست های پدرش را بهم قفل کرد. پشت سر هم میگفت:
_بابااااا اروم باش! جون مامان مریم اروم بااااش!
گوشم صدای سوت میداد و سرم گیج میرفت.
میدانستم همه ی نا ارامی هایش بخاطر صدایی بود که از خیابان می امد.
از جا بلند شدم و به سمت در دویدم. در را باز کردم و همانطور که با یک دست چادرم را روی سرم گرفته بودم رو به نوازنده ها فریاد زدم:
_بسهههه! نزنید! تمومش کنید. اینجا نزنید تو این خونه مریض هس اقااا نزنننن!
داخل شدم و به در تکیه دادم. خیره شدم به محمد حسین که سعی در ارام کردن پدرش را داشت. بغضی در دلم نشسته بود که هر آن ممکن بود تبدیل به گریه شود.
دیدن او در این حال و وضع شرم را به جانم میانداخت!
اخر برای چه؟ برای که؟ چرا باید اینطور عذاب بکشد؟
آن هم بخاطر مردمی که حتی اورا به مسخره و خنده میگیرند...
صدای محمد حسین مرا به خودم اورد:
_قرصااااش! قرصاش تو کابینته کنار یخچال..
سری تکان دادم و فورا به سمت خانه دویدم...
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh❣️