#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت68
هر کاری میکردم ساکت نمیشد!
نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی...
جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود!
از شانس بد من نرگس هم خانه نبود.
کلافه شده بودم!
همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد!
_اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه...
از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم!
ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده...
روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم.
کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد!
با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد.
مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت:
_قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_مگه در زدی؟
_در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده...
_باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم...
خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت:
_اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت!
امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من!
متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم:
_شوخی میکنی!
کنارم نشست و گفت:
_چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟
همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم:
_دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه...
با ارامش تمام خندید و گفت:
_تو برای چی گریه میکنی؟
خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم
با لحن شاکی گفتم:
_بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه!
از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.
_بعله! مامان شدن این سختیارم داره...
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
_اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟
_لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من.
همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم:
_نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه.
خندید رو به امیرعباس گفت:
_ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم.
صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت:
_بیا خوب شد لیلی خانم؟
ادامه دارد...
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت68
هر کاری میکردم ساکت نمیشد!
نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی...
جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود!
از شانس بد من نرگس هم خانه نبود.
کلافه شده بودم!
همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد!
_اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه...
از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم!
ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده...
روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم.
کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد!
با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد.
مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت:
_قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_مگه در زدی؟
_در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده...
_باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم...
خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت:
_اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت!
امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من!
متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم:
_شوخی میکنی!
کنارم نشست و گفت:
_چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟
همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم:
_دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه...
با ارامش تمام خندید و گفت:
_تو برای چی گریه میکنی؟
خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم
با لحن شاکی گفتم:
_بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه!
از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.
_بعله! مامان شدن این سختیارم داره...
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
_اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟
_لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من.
همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم:
_نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه.
خندید رو به امیرعباس گفت:
_ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم.
صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت:
_بیا خوب شد لیلی خانم؟
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت68 هر کاری میکردم ساکت نمیشد! نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب د
#رمان
#عشق_واحد
#پارت69
بلاخره به تهران بازگشتیم. به همان خانه ای که کلید آغاز زندگیمان را در انجا زدیم.
دلم برای اهواز و هوای گرمش و مردمان خوبی که بوی سادگی میدادند تنگ میشد.
دوست داشتم دوباره کار کنم. دلم برای میکروفون دست گرفتن تنگ شده بود.
آن همه هیجان و خطر...
آن همه جنب و جوش دویدن..
اما دلم نمیامد امیرعباس را پیش کسی بگزارم. طاقت دوری او را نداشتم.
به هر حال مادر بودم و به شدت وابسته و نگران بچه ام.
فکر میکردم اگر به تهران برگردیم، محمد حسین کم کار میشود و بیشتر کنار ما میماند اما نه! تنها خیالی بیش نبود...
همچنان پر مشغله و خستگی ناپذیر!
گاهی به او غبطه میخوردم.
او حتی یک روز از زندگیش را بیهوده نگزرانده، همیشه در حال کار بوده و وقتیم به خانه امده تمام سعیش را کرده تا نبودش را جبران کند!
گاهی دلم میخواست غر بزنم و شاکی باشم، با او دعوا کنم و بچه بغل و قهر کرده از خانه بیرون بزنم اما همین که محمدحسین کنارم مینشست و حرف میزد، محبت همانا و لال شدن زبان من همانا...
گفتم که از همان اولش هم او ادمی معمولی نبود. تمام رفتارهایش، نگاهش، حرف هایش، همه و همه فرق داشت با تمام کسانی که در طول زندگیم با انها روبه رو شدم.
امروز هم از همان روز ها بود که تمام کارهایم نیمه تمام مانده بود و امیرعباس هم زده بود روی دکمه ی شیطنت!
حالا که ۲ سالش شده بود هم بسیار بازیگوش شده بود و هم زیادی حرف میزد!
بی شک، زبان درازش به من رفته بود.
عصبانی و کلافه بودم! منتظر بودم محمدحسین به خانه برگردد و همه چیز را بر سر او خالی کنم!
همانطور که از گاز، دورش میکردم روی دستش زدم و با حالت تهدیدامیزی به لپ های درشت و گوشتیش خیره شدم و گفتم:
_امیرعباس یک بار دیگه بیای تو اشپزخونه بهت غذا نمیدما! به به نمیدم فهمیدی؟
با چشم های طوسیش که از محمدحسین به ارث برده بود کاملا بی تفاوت خیره به من ماند. بعد لپم را کشیدو گفت:
_مامانی بد! بابا خوبه...
بچه ی پرو! چشم هایم از شدت عصبانیت از حدقه بیرون زده بود. خندید و شروع کرد به دویدن دور اتاق!
_مگه دستم بهت نرسه! اون زبون درازتو کوتاه میکنم! بچه ی بی..
در همین حال که من امیرعباس را تهدید میکردم در باز شد و بعد لحظه ای محمدحسین داخل شد و سلام بلندی داد.
امیر تا پدرش را دید به سرعت به سمتش دوید و از سرو کولش بالا رفت.
محمد هم که انگار به شدت خسته بود سعی داشت با امیرعباس بازی کند:
_بابایی بزار برم لباسمو عوض کنم بیام.
_بابا مامان منو ژد! محچم ژد. بیین...
لپش را به سمت محمد گرفته بود و نشان میداد.
متعجب نگاهش کردم! عجب مارمولکی بود با آن لپ های اویزانش...
محمدحسین هم همانطور که به سمت اتاق میرفت خندید و گفت:
_باز مامانو اذیت کردی؟
نیم نگاهی به من که در حال جمع کردن کثیف کاری های امیر بودم کرد و ادامه داد:
_خانمم چطوره؟
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم...
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت69 بلاخره به تهران بازگشتیم. به همان خانه ای که کلید آغاز زندگیمان را در انجا
#رمان
#عشق_واحد
#پارت70
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم:
_صبر کن اقا محمد!
در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به سمتم برگشت و گفت:
_جان محمد؟
دست به سینه با اخمی روی پیشانی نگاهش کردم و گفتم:
_دیگه دارم خسته میشم! معلومه چیکار میکنی؟ نه به اینکه یه بار انقدر زود میای خونه. نه اینکه میزاری دو روز بعد میای! بسه هر چه قدر سکوت میکنم و هیچی نمیگم.
در چشم هایم خیره شد و گفت:
_خب خانم بستگی به کارم داره! دست من که نیست.
_پس چی دست توعه؟
_لیلی میدونم الان خسته ای، کلافه ای، بزار برم بیام بشینیم باهم حرف بزنیم.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
_بخدا تو اون کارتو، اون لباست، اون اصلحتو بیشتر از منو امیرعباس دوست داری!
نگاهش تغییر کرد. اخمی به پیشانی نشاند و با جزبه ی خاص خودش گفت:
_عه! لیلی هر چی بگی دم نمیزنم تا صبحم بشینی تو گوشم شکایت کنی گوش میکنم ولی این حرفتو نمیتونم تحمل کنم. اصلا اگه تو بخوای من بس میشینم کنارت. به جون پسرمون من تموم روز و تموم سختیارو به امید دیدن شماها میگذرونم! اول شما، بعد کارم...
سرم را پایین انداختم. با حرف هایش خجالت کشیدم از حرفی که زدم.
ناگهان نگاهم روی دست راستش ایستاد. از زیر استین لباسش خون روی مچ دستش سر میخورد.
لحظه ای رنگ از رخم پرید و ترسیدم. پس بگو چرا مدام سعی داشت داخل اتاق شود.
با لحن نگرانی پرسیدم:
_م...محمد. دستت چیشده؟
دستش را پشتش پنهان کرد و گفت:
_چیزی نشده ال...
فورا دستش را در دست گرفتم و بالا اوردم.
_یاااحسین تیر خوردی؟
_اههه! لیلی چرا شلوغش میکنی چیزی نیست که. به این میگی تیر؟
در همان حین صدای امیرعباس به گوش خورد:
_مامان جیش دارم...جییییش!
محمد در کمال ارامش در چشم هایم خیره شد. خندید و گفت:
_برو! برو تا دوباره اینجا یه سره نکنه!
همانطور که دستش را پانسمان میکردم مراقب بودم امیرعباس به کمک های اولیه دست نزند. بچه نبود که زلزله بود!
الان وقتش بود گندی که زدم را جمع کنم.
ارام گفتم:
_من اگه شکایت میکنم و غر میزنم واس این نیست که از این زندگی خسته شدم. برای اینه که هرچی میگزره تحمل دوریت برام سخت تر میشه! دلم بیشتر برات تنگ میشه. اصلا من از این نگرانیا خسته شدم. و اِلا خودت میدونی من با تمام وجودم این زندگیو انتخاب کردم وپاش وایمیستم. پس از دستم ناراحت نشو.
اول نگاهم کرد و بعد خندید. خیلی ریز میخندید.
هنگ نگاهش کردم و گفتم:
_کجای حرفام خنده دار بود؟
_تیکه ی اخر حرفت! اخه تو هر چی بگی حق داری! چرا فکر میکنی من از حرفات ناراحت میشم؟
زمانی که مجرد بودم مدام از زیر ازدواج و انتخابای مامان در میرفتم. چرا؟ بخاطر اینکه هیچوقت دلم نمیخواست چشمی، دلی گیر و منتظر من باشه. اذیت میشدم اگه کسی که دوستش دارم تو سختی باشه. زمانیم که با تو ازدواج کردم تمام سعیمو کردم که کوچیکترین ازاری نبینی.
ولی خب نشد!
خدا میدونست من تحمل ندارم ببینم سختی کشیدن خانوادمو واس همین یه فرشته گذاشت تو زندگیم که بهم بفهمونه میشه یه همدم داشته باشی تا سختیارو احساس نکنی! تا لحظه به لحظه زندگیو برات قشنگ کنه.
چرا نمیخوای باور کنی که بعد از خدا تو تنها عشق منی.
اره من عاشق لباس و اسلحمم ولی نه به اندازه ی تو.
تواگه هر چی از دهنت دربیاد به من بگی هم من ناراحت نمیشم. چون بیشتر از اینا مدیونتم لیلی خانم. پس تا میتونی سرم غر بزن. کنار اومدنت با این وضعیت اذیتم میکنه... این حق من نیست...
فقط خیره به چشمانش ماندم.
دهانم بسته شده بود حرفی برای گفتن نداشتم.
باز هم او بود و زبان همه چیز بلدش...
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت70 همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم: _صبر کن اقا محمد! در جایش دقی
#رمان
#عشق_واحد
#پارت71
دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود.
انگار با امدن به اینجا روح تازه ای به بند بند تمام وجودم نفوذ کرد.
آن هم وقتی در کنار کسی بودم که از خود امام رضا اورا خواستم .
این دومین باری بود که در این ۴ سال منو محمدحسین به مشهد می امدیم.
منتها، قبلا با اقا مصطفی و نرگس و اینبار سه نفری.
خیلی وقت نمیکردیم به سفر برویم. اما محمد حسین تمام سعیش را میکرد که حداقل سالی یک بار را برویم.
همانطور که در حیاط حرم نشسته بودیم محمد حسین و امیرعباس در حال فوتبال بازی کردن بودند. ان هم با یک بتری اب!
امیر عباس با ان جثه و مدل دویدنش دیدنی بود. محمد هم طوری با امیرعباس هم بازی میشد که انگار جدی جدی همسن اوست. واقعا حق داشت پسرم انقدر وابسته ی پدرش باشد.
_محمدحسین زشته بسه دیگ بشینید.
_صبر کن ببینم این امیرعباس تنبل بلاخره گل میزنه یا نه! تکون بخور دیگه بابایی! لیلی بچم اضافه وزن نداره؟
_نگو اینجوری! تازه لاغر شده.
_مامان، بابا همش گل میژنه! اصن من باژی نمیچنم. تازه شچمم صدا میده من گشنمه!
روبه ی پنجره فولاد نشسته بودیم و هر کس در حال خودش بود. امیر هم در خوابی عمیق به سر میبرد.
_لیلی خانم؟
اشک هایم را پاک کردم. به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم؟
_میخوام یه چیزی بهت بگم. ولی باید قل بدی فکر نکرده جوابمو ندی. باشه؟
_خب باشه. بگو...
به پایین نگاه کرد و گفت:
_دلم نمیخواد سفرمون خراب شه.ولی به نظرم الان جلوی اقا بهتره که بهت بگم.
_محمد بگو دیگه مردم من از کنجکاوی...
در چشم هایم خیره شد و گفت:
_من میخوام اعزام شم سپاه قدس! همه کارامو کردم. فقط میمونه رضایت تو که از همه چیز برام واجب تره!
چشم هایم گرد شد و متعجب خیره به او ماندم. انگار دنیا روی سرم خراب شد.
همین را کم داشتم.
شاید سرش به سنگ خورده بود.
اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم:
_نه! معلومه که من راضی نمیشم.
نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:
_قرار بود فکر کنی و بعد...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_هر چقدرم فکر کنم باز جوابم همینه. محمد تروخدا بیخیال شو! همینجا به اندازه کافی داری خدمت میکنی!
_لیلی تو میدونی من هدفم چیه چرا اذیت میکنی اینجوری کارو برای من سخت میکنی..
_بزار سخت بشه بلکه پات گیر بشه! تو چرا به من فکر نمیکنی؟
خواست حرفی بزند که فورا گفتم:
_محمد تموم کن این بحثو!
نگاهش روی چشم هایم ایستاد. نگاهی که هزارها حرف در ان بود.
تنها با لحن ارامی گفت:
_اگه یه در صد هنوز به ارزش هامون اعتقاد داری منو اینجوری تو منگنه نزار!
از این راه برای راضی کردن من وارد میشد چون میدانست در این مورد کم میاورم!
فورا نگاهم را از چشم های منتظرش گرفتم و به روبه رو دوختم.
حسابی حالم را گرفته بود. فکرم درگیر بود و لحظه ای ارام نمیگرفت.
هر چه سعی میکردم پا بندش کنم انگار بیشتر به پرواز فکر میکرد...
تقصیر من چه بود که نمیخواستم دوباره دوریش بشود عذاب جانم؟
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت71 دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود. انگار با
#رمان
#عشق_واحد
#پارت72
دگر وقت خداحافظی بود.
دلم گرفته بود. دل کندن از این صحن و سرا که جان دوباره به هر خلقی میبخشید سخت بود.
همانطور که یک دست امیر را من گرفته بودمو یک دستش را محمد روبه روی گنبد طلایی ایستاده بودیم برای ادای احترام و خداحافظی.
محمد حسین که بعد مخالفت من حالش گرفته شده بود، انگار با من قهر بود. من هم اصلا محلش نمیگذاشتم.
با لحن عجیبی روبه گنبد گفت:
_ امام رضا تو که همیشه هر چی خواستم دادی و هوامو داشتی! اینبارم رومو زمین نزن.
نگاهم کردو با لبخند مارموزانه ای گفت:
_یکاری کن این خانم لجباز راضی بشه من برم!
چشم غره ای برایش رفتم و رو به گنبد گفتم:
_نخیر! امام رضا یکاری کن این مرد بی فکر سرش به سنگ بخوره بمونه کنار خانوادش!
_امام رضا بهش بگو خونوادم تاج سرم! ولی چطور میتونه اروم بشینه درحالی که خونواده های دیگه حتی سقفی ندارن که زیرش بخوابن؟ کاش فقط سقف بود! چطور میتونه راحت زندگی کنه و بچه بغل بگیره درحالی که مادری از داغ بچش شب و روز نداره؟
بهش بگو انقدر خودخواه نباشه.
کم کم داشت دست میگذاشت رو نقطه ضعفم. نگاهش کردم و با اخم و بغضی که در چهره ام بود گفتم:
_اره من خودخواهم! به جای اینکه پیش امام رضا اینجوری بی آبروم کنی یکم درکم کن. اتفاقا تو خودخواهی که حتی یذره هم به من نه حداقل به این بچه فکر نمیکنی.
سرش را پایین انداخت. بعد مکثی همانطور که با انگشت های دست امیرعباس ور میرفت و انگار از حرفم ناراحت شده بود ارام گفت:
_اگه فکر میکنی این خودخواهیه باشه من دیگه حرفی ندارم. دیگه راجب این موضوع حرف نمیزنم. اصلا هر جور شما ها راحتید. خوبه؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم و چیزی نگفتم. چه میگفتم؟
تنها اشوبی در دلم به پا میکرد و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیگذاشت.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. فکرم درگیر شده بود.
تا کی میخواستم او را بند کنم کنارم؟
من به یقیین رسیده بودم که او ماندنی نیست.
کاری هم از دست من بر نمیامد!
انگار کسی بیشتر از من اورا دوست داشت. شاید خدا میخواست او را برای خود بچیند.
حتی فکر کردن به نبودش عذاب درداوری بود.
اصلا همه ی این هارا کنار بگزاریم حرف هایش حرف حق بود.
من چطوری راحت زندگی میکنم در حالی که هم نوع هایم ارزوی کمی راحتی دارند؟
او راست میگفت. من کمی خودخواه بودم.
در حال رانندگی بود و حرفی نمیزد. میدانستم در دلش چه اشوبی به ماست.
میدانستم چقدر عاشق من بود و با خود کلنجار میرفت تا مبادا این عشق مانع رسیدن به هدفش باشد.
بر خلاف میلم. با بغضی که باعث لرزش صدایم شده بود خیلی غیره منتظره گفتم:
_برو! کسایی هستن که بیشتر از ما بهت احتیاج دارن.
متعجب چشم هایش گرد شد و فورا پایش را روی ترمز گذاشت!
نگاهش نمیکردم. اما متوجه میشدم که خیره به من مانده.
اشک در چشم هایم جمع شده بود.
خودم با تصمیم خودم راضی به نبودش شده بودم.
با لحن ارامی گفت:
_لیلی خانم. عزیز دلم یه لحظه نگام کن.
نگاهم به سمت چشم هایش کشیده شد.
با خنده گفت:
_جون من اینجوری بغض نکن. میدونی طاقت ندارم اینجوری ببینمت. بخند که بفهمم کاملا راضی!
در حین بغض لبخندی روی لبم نشست و ارام گفتم:
_فقط به خدا میسپارمت.
همانطور که با خوشحالی ماشین را روشن میکرد گفت:
_من نوکرتممم خانم!
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت72 دگر وقت خداحافظی بود. دلم گرفته بود. دل کندن از این صحن و سرا که جان دوبار
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت73
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من!
انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو انتظار...
اما خب، اینبار نوع دلتنگیم فرق داشت.
اینبار به رفتنش ایمان داشتم انگار که خود در کنارش ایستاده و میجنگم.
اینبار واژه ی از خودگذشتگی را به دیوار قلبم چسبانده بودم.
از خودگذشتگی حداقل برای خدا.
تا شاید منم شبیه زنان بزرگی باشم که برای اسلام و دین و خدایشان از تمام لذت ها گذشتند.
امیرعباس هم که اصلا خواب و خوراک نداشت. پسرم جز کلمه ی بابا انگار همه چیز از یادش رفته بود.
انقدر غد بود که اصلا جلوی من گریه نمیکرد. دلتنگ که میشد پتو را روی سرش میکشید و هیچ نمیگفت.
انقدر بی تابی پدرش را میکرد و سوال های عجیب غریب میپرسید که گاهی خسته میشدم و سرش داد میزدم.
پای موبایل مینشست تا محمدحسین جواب وویسی که فرستاده بود را بدهد.
محمد هم که خدا میدانست کی جواب دهد.
ناگهان با صدای بلندش از جا پریدم:
_مااااماااان بابا فلستاد.
_خب بازش کن ببین چی گفته بهت.
لحظه ای نگذشت که صدای دلنشین محمد سکوت خانه را شکست:
_امیرعباس، بابایی تو مرد خونه ای! مراقب مامان باش تا بابا برگرده.
خیلی دوست دارم عشق بابا.
***
همانطور خیره به روبه رویم مانده بودم و حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم.
ناگهان با سوزش دستم چاقو را به روی زمین پرت کردم.
انقدر محو صدایش شدم که بلاخره دستم را بریدم.
همانطور که دستم را به طرف پارک میکشید میگفت:
_مامااان تلوخدا! فقط یذره. بیا دیگه
_همین دیروز پارک بودیم بچه!
_مامااااان. جون من بیا.
نمیدانم این واژه هارا از کجا یاد میگرفت.
_خیلی خب باشه ولی فقط یذره!
نفهمیدم چه شد انقدر هیجان داشت که دستم را ول کرد و به سمت پارک دوید.
روی نیمکت نشسته بودم و چشم هایم روی امیر بود.
فقط در حال کری خواندن و شاخ و شانه کشیدن برای هم سنو سالانش بود.
قلدری بود که لنگه نداشت.
لحظه ای تلفنی با زینب حرف زدم و وقتی قطع کردم چشم هایم به دنبال امیر چرخید. همه جای پارک را با نگاهم زیرو کردم.
نبود!
لحظه ای قلبم از جا درامد. به سرعت از جا بلند شدم و به دنبالش گشتم.
از این طرف پارک به انطرف پارک. نبود که نبود...
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت73 و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت74
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند.
قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد.
یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟
_یا حسین بچمو حفظ کن.
_این چیه بابا؟
صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد.
امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند.
محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟
آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم:
_پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟
روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم:
_دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟
محمد حسین هم در کمال ارامش گفت:
_اول اینکه سلام.
دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم.
بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوبم. تو خوبی؟
_دیدمتون بهتر شدم.
_چرا قبلش خبر ندادی که میای؟
_اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم.
امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد.
محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت.
من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم.
_ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود.
در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم:
_منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز!
با لبخند مرموزی گفت:
_دقیقا کجا بود؟
خندیدم و گفتم:
_دقیقا یجایی اونور مرزای ایران!
_همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده!
خندیدم و گفتم:
_چقدر پیشمون میمونی؟
_خدا بخواد دو هفته دیگه میرم.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره.
صورت امیر را بوسید و گفت:
_بابا قربونش بره.
از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت:
_حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟
نگاهش کردم خندیدم و گفتم:
_نخیر دل مامان بچه هم اروم میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟
خندید و گفت:
_خوب شد
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#پارت75 تشییع جنازه ی با شکوهی بود. جمعیت زیادی هم امده بودند. اما خب بسیار دلگیر بود. انگار ه
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت76
صدای انفجارو بمب و شلیک گلوله ها مغزم را اره کرده بود.
خودم را نمیدیدم اما انگار آنجا بودم.
حسابی ترسیده بودم. همه چیز جلوی چشم هایم تکان میخورد.
دور خود میچرخیدم انگار!
ناگهان نگاهم به نگاه محمدحسین گره خورد که تفنگ به دست با لباس نظامی رو به رویم ایستاده بود.
امیدی در دلم نشست. با خوشحالی به سمتش دویدم. اسمش را فریاد میزدم.
در مقابل ترس و استرس و فریاد های من لبخندی زیبا بر لب داشت و در ارامشی کامل سیر میکرد.
چقدر نورانی شده بود.
چقدر ارام تر از همیشه به نظر میامد.
در یک قدمیش ایستادم و همین که خواستم قدم بعدی را بردارم گلوله ای صاف با قلبش برخورد کرد...
با سیلی که با شدت به صورتم خورد از جا پریدن و با چهره ی امیرعباس بالای سرم مواجه شدم.
همانطور ک نفس نفس میزدم و نمیفهمیدم کجا هستم گفتم:
_چیکار میکنی امیر؟
_مامان کجایی؟ همش داشتی داد میزنی میگفتی محمد حسین!
متعجب نگاهش میکردم. یعنی تمامش خواب بود؟
از جا بلند شدم. لیوان اب را سر کشیدم و به سمت دست شویی رفتم.
چند بار به صورتم اب زدم. اصلا حال خوبی نداشتم!
گنگ بودم... خالی از هر چیزی...
این چه خوابی بود من دیدم؟ در ایینه با نگاه نگرانی به چشم های بی قرارم خیره شدم. ناخواسته چیزی به گلویم چنگ زد و بغضی در دلم نشست.
این خواب چه معنی داشت؟
سعی کردم ارام باشم و به خودم بیایم. صبحانه امیرعباس را دادم و راهی مهدش کردم.
بعد هم خودم سر کار رفتم. در همان دفتر قبلی با همه ی مشکلاتی که داشت مشغول کار شده بودم. رئیس دفتر از کارم راضی بود و نتوانست استخدامم نکند.
و باز من بودم و یک میکروفون و ذهن کنجکاوی امان استراحت نمیداد.
***
کل روزم صرف فکر کردن به آن خواب لعنتی شده بود!
تا میامدم نفس راحتی بکشم تصویر محمدحسین از جلو چشم هایم رد میشد.
میدانستم من بی دلیل خواب ندیده بودم.
اصلا دگر نمیگذارم برود. باید بماند کنار خودم. همین جا کارش را درست کند و بماند.
_اره! اینجوری دل منم اروم میگیره! دیگه نمیترسم که اتفاقی براش بیفته!
واقعا مثل بچه ای شده بودم که ترس از خراب شدن عروسک مورد علاقه اش را داشت.
موبایلم زنگ خورد. خود حلال زاده اش بود!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عادی حرف بزنم:
_س..سلام عزیزم.
_سلام لیلی خانم. خوبی؟
لحظه ای این فکر از سرم رد شد که اگر من نتوانم این صدا را بشنوم چه میشود؟کمی مکث کردم. ناخواسته بغضی در صدایم نشست. من چه مرگم شده بود! ارام گفتم:
_اره..خوبم.. تو خوبی؟
_نه نیستم.
_چرا؟
_چون تو خوب نیستی! چیشده؟
به سختی و زوری خندیدم و گفتم:
_نه! نه من.. من خوبم!
با لحن ارام و دلنشینی گفت:
_لیلی! چیشده؟
دگر نقش بازی کردن بی فایده بود. خودم را رها کردم و با صدایی ک میلرزید گفتم:
_نمیدونم..حالم اصلا خوب نیست... همش دلشوره دارم.
_خیلی خب! من دارم میام دنبالت.
_الان؟
_اره همین الان..
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#پارت77 روی نیمکت نشستیم. همانطور که دست هایم را با لیوان داغ چایی گرم میکردم خیره به زمین مانده ب
#رمان
#عشق_واحد
#پارت78
_کجا میری هوارو ببین الان بارون میگیره!
_خب بزار بگیره...
_باشه ولی روی موتور در جا یخ میزنیم. در جریان من هستی که؟
تضاد عجیبی بود من به شدت سرمایی و او به شدت گرمایی!
نم نم قطرات باران را روی صورتم حس میکردم. در خیابان اشنایی ایستاد و گفت:
_خب رسیدیم. پیاده شو.
متعجب نگاهش کردم و پیاده شدم. همانطور که دست های یخ زده ام را جلوی دهنم گرفته بودم و با نفس های داغم گرمشان میکردم به دورو برم نگاه میکردم.
هیچکس در خیابان نبود. پرنده پر نمیزد خلوت خلوت!
باران و درخت های خشک شده جلوه ی زیبایی به خیابان داده بودند.
به سمتش برگشتم و گفتم:
_اینجا کجاست؟
همانطور که سویشرتش را درمیاورد گفت:
_بپوش سردت نشه. یعنی تو اینجارو یادت نمیاد؟
در همان حال که سعی در پوشیدن سویشرتش را داشتم گفتم:
_نه! یادم نمیاد...
_یکم فکر کن.
چهره ی متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم:
_اممم. نه! اصلا یادم نمیاد.
_برو به ۶ سال پیش! همون روزایی که با کله شقی و جسارت اصرار داشتی با من همکارب کنی!
تازه یادم امد. اینجا همان خیابانی بود که سهراب به وسیله من سعی در تهدید و فرار داشت. همه ی آن خاطرات برایم تدایی شد! چه داستانی داشتیم...
چه کتک ها که من انروز نخوردم.
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_اره اره یادم اومد. البته شما از من خواهش کردین باهاتون همکاری کنم و الا من جونمو از سر راه نیاورده بودم که!
با خنده گفت:
_باشه شما راست میگی... اینجا دقیقا اون خیابونیه که سهراب کرمی بمب به پات وصل کرد و با تیزی زیر گردنت اومد جلو تا منو بکشه بیرون.
_واای اره! تووو دیدنی بودی یعنی محمد! با اون قیافه ی پر جذبه و خسته اومدی جلو. صاف زل زده بودی تو چشمای منو با سهراب حرف میزدی! قشنگ حس میکردم میخوای خفم کنی!
با چشمات التماس میکردی و با حرفات مجبورش میکردی که ولم کنه...
نچ نچ یادش بخیر اون روز استخونام زیر لگد خورد شد...
یک قدم نزدیک تر شد و گفت:
_پس یادته! کم کم داشتم نا امید میشدم.
_مگ میشه یادم بره؟ حالا واس چی اومدیم اینجا؟
_اها! میخواستم اینو بپرسی..
اینجا جای قشنگیه برا من...
لیلی اینجا جاییه که من فهمیدم فقط با تو میتونم زندگی کنم. فهمیدم تو مثل هیچکس نیستی!
تو اون حال که دیدمت اصلا مغزم سوخت و یه لحظه فکر اینکه اتفاقی برات بیفته روانیم کرد.
اینجا بود که من به باور رسیدم که بهت دل بستم و پام گیر شده!
به این رسیدم که تو همون دختر نترسو فضولی هستی که میتونه بشه مادر بچه هام!
اره خلاصه تو این خیابون بود که منو بیچاره کردی...
حرف هایش برایم زیبا تر از هر چیزی بود. خندیدم و گفتم:
_ک من بیچارت کردم؟
_بیچارم نکردی؟ انقدر ناز کردی که مجبور شدم بزارم برم... مگ دست از سرم برمیداشتی!
_بعله! واس بدست اوردن چیزای با ارزش باید تلاش کنی جناب سرگرد!کن همه جوره دوستت دارم لیلی خانم. که بگم دل کندن از تو برام از همه سخت تره!
دستم را در دست گرفت و روی قلبش گذاشت. خیلی عمیق نگاهم کرد و گفت:
_حس میکنی؟ خیلی تند میزنه...
چون سخته براش دوری از تو! دوری از فسقلمون. وقتشه که اروم بگیره.. مگه نه؟
بغضی در دلم نشست. اخم هایم در هم رفت و ارام با صدایی که میلرزید گفتم:
_محمد... چرا این حرفارو میزنی! مگه قراره تو از من دور باشی؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_بیا باهم روراست باشیم لیلی من موندنی نیستم... به دلم افتاده این بار پر میکشم. اینبار میرسم به اون چیزی که میخوام ایشالا...
چه میگفت؟ چرا نمیخواستم بفهمم؟
اشک هایم زیر باران ناپیدا بودند. فقط نگاهش کردم... نگاهش کردم و جانم را جویدم تا توجیه کنم دلم را...
چطور مرا از جانم از نفس هایم دریغ میکرد؟
همین حرف ها و همین چشم ها دل کندن را برای من سخت میکرد...
بفهم لیلی او رفتنی است...
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت78 _کجا میری هوارو ببین الان بارون میگیره! _خب بزار بگیره... _باشه ولی روی
#رمان
#عشق_واحد
#پارت79
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت.
هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار اخر نباشد.
دوستش داشتم اما خدایش را بیشتر. حالا که بحث و حرف سر خدا و دین و ایمان بود من هم شده بودم زنی که از خدا خواسته عشقش را به اغوش جنگ میسپارد.
دل و دماغ این را نداشتم که از خانه بیرون بروم.
قرار شد محمد به خانه ی خوشان برود و بعد هم خانه ی ما تا با انها خداحافظی کند و به خانه بیاید.
گفتم خداحافظی؟
حالا خداحافظی حکم مرگ را برایم داشت...
ذهن اشفته ام لحظه ای ارام نمیگرفت...
همه چیز در مغزم جابه جا شده بود...
انگار که هیچ چیز سر جای خوش نبود...
***
در حال بازی با امیرعباس بود و من دست زیر چانه خیره به او...
جوری با عشق به امیر نگاه میکرد با او بازی میکرد گویی که این اخرین نگاه و اخرین بازی بود.
صورتش را بوسید و گفت:
_بابا بره ادم بدارو بکشه و زود بیاد. باشه بابایی؟
_چقدر ادم بدارو مکشی بابا! خسته نمیشی؟
_ادم بدا زیادن. خیلی زیاد... تو حواست به مامان باشه مرد خونه! باشه؟
جذبه ای به چهره گرفت و با حالت قلدری گفت:
_نترس بابا! من مراقبم...
دوباره صورتش را بوسید و از جا بلند شد . به سمتم امد. کنارم نشست. با لبخند رضایت نگاهش کردم و گفتم:
_مراقب خودت باش...
_توام همینطور. هیچوقت تو نبود من کم نیار لیلی... من همه جوره حواسم بهتون هست.
_چشم. تو نگران ما نباش.
سرش را پایین انداخت و با لحن شرمنده ای گفت:
_ببخش. خیلی اذیت شدی... خیلی اذیت میشی...
من هم سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
_من خوشبخت ترین زن دنیا هستم. چیو ببخشم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی محمد.
_خب دیگه.. باید برم.
همانطور که امیرعباس در بغلش بود، پایین رفت و من هم چادر سفیدم را سرم کردمو با کاسه ی آب پایین رفتم تا بدرقه اش کنم.
جلوی در امیر را روی زمین گذاشت. نگاهم کرد و گفت:
_ میشه بعد من بی تابی نکنی لیلی خانم؟
با چشم های پر اشکم فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
حلقه ی اشک را در چشمان او هم میشد دید. سعی کردم دم اخری اوقاتش را تلخ نکنم. خندیدم و گفتم:
_ به خدا میسپارمت. قوی برو جلو...
سرش را پایین انداخت و ارام با لحن قشنگی گفت:
_خیلی دوستت دارم.
نگاه اخر را به امیرعباس که حسابی شیر شده بود با حرف های پدرش انداخت و رفت...
حالا من بودم و یک عمر تنهایی و دل تنگی که هیچوقت ارام نمیگرفت....
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت79 امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت. هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوبار
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#پارت80
با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد.
با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم.
با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم.
در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت:
_خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو!
متعجب خندید و گفت:
_نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم.
_خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو..
خندید و گفت:
_پس، خوب بگیر...
نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت:
_ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی...
همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه.
امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید.
خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم.
داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه!
دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن.
ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید.
به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه.
و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی...
اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند.
انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم.
شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم...
شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من...
ادامه دارد...