~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_هشتاد_سوم #شهیدعلےخلیلی مادر صندوقچه اسباب بازی ه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_چهارم
#شهیدعلےخلیلی
علی دستان لرزان مادر را بوسید؛ و چشمانش را به دستان پر چین و چروک دستان مادر گره زد.
علی با خود می گفت:" مامان؛ چقدر توی این دوسال پیر شدی 😔مامان جوانم، دیدن دردها و رنج های من جوانی ات را به خزان پیری تبدیل کرد 😔"
علی چین و چروک دستان مادر را با تلاش می خواست باز کند ،و با انگشتان نحیفش چین و چروک ها را باز می کرد.
مادر لرزش دستانش بیشتر از قبل شده بود.
علی نخواست بیشتر از این مادر را منتظر نگه دارد.
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی مادر نگاه کرد و با لبخندی مرموز گفت:" مامان!"
مادر جواب داد:" جانم پسرم؟!"
علی زبانش را دور دهانش چرخاند و گفت :" آماده ای؟! " و چشمک زد
مادر تعجب کرد و گفت:" آماده ی چی علی!؟"
علی خندید و گفت:" اجازه میدی که برم!"
مادر شوکه شد؛و گفت:" کجا میخوای بری؟!"
علی سرش را تکان داد و با لبخند گفت:" میدونی منظورم کجاست"
مادر کم کم داشت متوجه منظور علی می شد اما خودش را به آن راه زد و با اخم گفت:" اول بزار خوب شی؛ بعد هر جا خواستی برو مادر."
علی انگشتان مادر را گرفت و نزدیک دهانش برد و به عادت همیشگی اش انگشت سبابه مادر را مکید. و دوباره سکوت میان خلوت دو نفره ی پسر و مادر جولان داد.
یک دقیقه گذشت،علی باید هر طور شده امروز اجازه را می گرفت .
بدنش خسته شده بود ،روحش انقدر رشد کرده و به کمال رسیده بود که دیگر نمی توانست جسم نحیفش را یاری کند و وقت پروازش بود .اما دلبستگی و وابستگی مادر؛تیری شده بود بر بال پرواز روح.
علی خندید و گفت:" مامانی؛ چجوری این همه محبتت را جبران کنم ! خیلی ازم مراقبت کردی و زحمتم را کشیدی!"
مادر با دلی شکسته از جفایی که احسان شاه قاسمی در حق جانش کرده بود گفت:" من فقط می خوام تو خوب بشی،با خوب شدن و سرپا شدنت زحماتم و جبران می کنی."
علی ناراحت شد سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان، خودتم میدونی من دیگه خوب نمیشم.😔"
مادر که دیگر متوجه منظور علی از حرف هایش شده بود،بغض فروکش شده اش دوباره شعله ور شد و گفت:" خوب میشی من مطمئنم علی.😠" و شروع کرد تند تند بالش زیر سر علی را صاف و مرتب کردن و اخم عجیبی چهره اش را فرا گرفت ،اما چشمان قرمزش خبر از غمی بزرگ در دلش می داد ؛ غمی که با خیال دل بریدن از علی و آسمانی شدنش خبر می داد .
علی لبخند تلخی زد و برای اینکه دل مادر را بیشتر نیازارد با ناراحتی گفت:" خوب میشم 😔."
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•