#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_بیست_و_هشتم 🌈
لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم
اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ،
باصدای اذان گوشیم بیدار شدم
وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با
خوندنش کمی آروم میشدم
در اتاق باز شد
هانا اومد داخل
هانا: هنوز آماده نشدی ؟
- الان کم کم آماده میشم
هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟ خوشبختت میکنه؟
- هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من
اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟ انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه
هانا: پس عاشق شدی ؟
- نمیدونم، شاید
هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو
- باشه
کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین
مامان یه نگاهی به من انداخت : رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری؟
- نه مامان جون ، نمیشه
مامان: باشه ،هر جور دوست داری !
نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد
رفت تو اتاقش
روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد
معصومه خانم درو باز کرد
مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد57
منم چادرمو روی سرم مرتب کردم
رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم - سلام خیلی خوش اومدین
عزیز جون : سلام دخترم
نرگس: عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت دروباز کردی
- عع نرگس
آقا رضا: سلام
- سلام
) آقا رضا ،یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت(
- خیلی ممنونم
همین لحظه مامان و بابا هم اومدن
و با هم احوالپرسی کردن
رفتیم نشستیم
همه چیز تو سکوت بود
نرگس: عروس خانم نمیخوای چایی بیاری
- جان! الان میگم معصومه خوانم بیاره
نرگس: عع ،معصومه خانوم و چیکار داریم ،مگه عروس ایشونن
- پس چی؟
نرگس: پاشو خودت زحمتشو بکش
- باشه چشم
رفتم سمت آشپز خونه
- معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم
معصومه خانم: چشم عزیزم
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛