#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_شانزدهم 🌈
نگار : دیونه میدونی نوید در به در دنبالته؟
- اگع دنبالم نبود ،شک میکردم
نگار: رها دیروز اومده بود دانشگاه یه آبروریزی کرد که نگو، داشتم پس میافتادم ،اگه حراست دانشگاه نیومده بود ،یه
کتکی هم نوش جان میکردم از دستش
- پسره ی پرو، چکار به تو داره
نگار: فک میکنه من تو رو پناه دادم ،الان کجایی؟
- یه جای امن
نگار : رها جان تا کی میخوای قایم موشک بازی کنی؟،آخرش که چی!
- نمیدونم ،فعلن باید برم ،باز باهات تماس میگیرم
نگار : الو رها، الووو
صدای در اومد
- بله
عزیز جون بود
عزیز جون: دخترم ناهار آماده است
- چشم الان میام
شالمو رو سرم گذاشتم ،بلند شدم که برم ،چشمم به حیاط افتاد
نزدیک پنجره شدم ،آقا رضا داخل حیاط راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد
چقدر مثل این مرد کم هستن
چی میشد یکی مثل همینا مال من میشد
نه نه محاله، من کجا و این مرد کجا
رفتم سمت در باز چشمم به آینه افتاد نگاهی به خودم انداختم
شالمو کشیدم جلو موهامو زیرش پنهون کردم
از اتاق رفتم بیرون
نرگس : بیا که مادر شوهرت خیلی دوستت داشته هااا33
) مادر شوهر،چقدر در کنار عزیز جون احساس آرامش میکردم ،احساسی که هیچ وقت در کنار مادرم تجربه نکردم (
نشستیم کنار سفره
عزیز جون: رضا مادر ، بیا غذات سرد شد
رضا: عزیز جون نمازمو میخونم میام
عزیز جون: باشه پسرم
نرگس: داداشی التماس دعا فراووون
غذامو خوردم میخواستم ظرفا رو جمع کنم که نرگس نزاشت
نرگس: نمیخواد بابا،خیلی هم خوردی که میخوای الان جمع هم کنی پاشو برو
بلند شدم رفتم سمت اتاقم
که چشمم به اقا رضا افتاد
تو اتاق نرگس داشت نماز میخوند
منم محو خوندن نمازش شدم
چه سجده های طولانی داشت
بعد از تمام شدن نمازش
بلند شد برگشت
دوباره نگاهمون به هم افتاد
منم از خجالت ،سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم
روز رفتن رسید
یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم با یه شال مشکی ، یه کم حجاب کردم،وسیله هامو برداشتم و رفتم بیرون
همه داخل حیاط نشسته بودن
رفتم سمت عزیز جون: عزیز جون بابت این چند روزی خیلی ممنونم
) عزیز جون بغلم کرد(: قربونت برم، مواظب خودت باش،هر موقع دوست داشتی برگرد پیش خودمون
- ایکاش مادرمم همینو میگفت ولی حیف که هیچ وقت نگفت
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛