#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_شصتم 🌈
فاطمه و نرگس وارد شد
نرگس: میبینی فاطمه جون ،این مامان جونت چقدر تنبله
پاشو دختر یه کم از این فاطمه یاد بگیر
)فاطمه اومد کنارم دراز کشید(
نرگس: ای بابا ،فاطمه ،تو هم رفتی بخوابی که
خندمون گرفت
به اصرار فاطمه ،بلند شدم
دست و صورتمو شستم و رفتیم سمت آشپز خونه
نرگس: تنبل خانوماا بیاین صبحانه
- سلام عزیز جون!
عزیز جون: سلام به روی ماهت
نرگس: الان منم چغندرم این وسط دیگه؟
) فاطمه با شنیدن حرف نرگس، دستشو گذاشت روی صورتشو ریز میخندید (
نرگس: ای خدااا ،من بخورم این جوجه کوچولو رو
بعد صبحانه آماده شدیم رفتیم کانون
منو فاطمه رفتیم سمت سالن بزرگ
نزدیک پیانو شدیم
یه صندلی گذاشتم کنار صندلی خودم
فاطمه رو بغلش کردم گذاشتم روش بشینه
خودمم نشستم کنارش
شروع کردم به پیانو زدن
فاطمه هم با دستای کوچولوش شروع کرد به دست زدن
بچه های کانون هم ،اومدن داخل سالن
فاطمه با دیدن بچه ها خوشحال شد و از صندلی خودشو انداخت پایین
بدو بدو رفت سمت بچه ها
بچه ها دورش حلقه زدن و شعر میخوندن1 23
نزدیک ۱۵روز بود که از آخرین تماس رضا میگذشت
دلم آشوب بود
تسبیح و برداشتم شروع کردم به ذکر گفتن، ولی باز از آشوب دلم کم نشد
سجاده امو برداشتم و رفتم توی حیاط
شروع کردم به نماز خوندن
بعد از نماز دراز کشیدم و به آسمون پر ستاره نگاه میکرم
خوابم برد
خواب عجیبی دیدم
روز عاشورا بود ،دشت نینوا بود
چشمم به یه نفر افتاد که روی زمین دراز کشیده بود
صورتش اینقدر پر خون بود که نمیتونستم بفهمم کیه
خواستم کمکش کنم
خواستم دستشو بگیرم و ببرمش جایی تا نجاتش بدم
اما دستی تو بدن نداشت
جیغی کشیدمو از خواب بیدار شدم
نفس نفس میزدم
با دیدن خواب دلشو ره ام زیاد شد
با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خوندن
بعد از خوندن نماز رفتم تو اتاق فاطمه ،کنار فاطمه خوابیدم
صبح که از خواب بیدار شدم ،فاطمه رو بردم کانون سپردم دست نرگس ،خودمم
تصمیم گرفتم برم سپاه، یا جایی که بتونم خبری از رضا پیدا کنم تا کمی این دل آشوبم آروم بشه
ولی کسی چیزی بهم نمیگفت، انگار خودشون هم خبری ندارن
توی شهر سر گردون بودم
کجا بگردم دنبال عشقم، کجا بگردم دنبال یه نشونه برای زنده بودنش
یادم حرم افتادم
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━