eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 با دیدن گنبد حرم ،یاد اولین دیدارم افتادم و اشکم جاری شد بعد از بازرسی وارد حرم شدیم دسته فاطمه رو محکم گرفتم تا گم نشه روبه روی گنبد ایستادیم ،به نشانه ادب سلامی کردم فاطمه هم با دیدن سلام کردن من دستشو گذاشت روی سینه اشو سلام کرد نشستیم روی فرش داخل حیاط یه مهر گرفتم و تسبح خودمو دادم دست فاطمه کجایی نره ، بتونم نمازمو بخونم بعد از خوندن نماز فاطمه سرش و گذاشت روی پاهامو خوابش برد منو شروع کردم به درد و دل کردن - سلام آقا جان، دلم میخواست بار دومی که میام اینجا همراه بچه امون باشم ولی اینبار ،یه فرقی هست ،بچه امو آوردم ، ولی باباشو نیاوردم ، شما میدونین کجاست؟ البته که میدونین ،چون سپردمش دست شما شما ضامن همه میشین مگه میشه کسی که ضامن خوبیه امانت داره خوبی نباشه آقا جان ،تو را به جوادت ،رضامو برگردن تو را یه جوادت به دخترم رحم کن تو را به چشم انتظاری خودت که منتظر جوادت بودی ،منو بیشتر از این چشم انتظارم نزار دوروز مثل برق و باد گذشت موقع وداع رسید چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم رسیدم به پنجره فولاد1 27 دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح - فاطمه ،مامانی ،از آقا بخواه بابا رضا هر چه زود تر برگرده فاطمه: ) سرشو تکون دادو گفت(چش فاطمه سرشو گذاشت روی پنجره و زمزمه میکرد ،به زبون خودش بعد رو به سمت حرم کردیم و دوباره سلام دادیم ،و رفتیم ساعت ۱۱پرواز داشتیم نرگس و آقا مرتضی اومده بودن دنبالمون نرگس بغلم کرد: زیارتت قبول رها جان - خیلی ممنون فاطمه هم رفت بغل آقا مرتضی نرگس: بده به من این حاج خانم کوچولو رو ،زیارتت قبول باشه عزیزززم همه حرکت کردیم سمت خونه وقتی رسیدم مامان و بابا هم اومده بودن خونه عزیز جون با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود ،وقتی فاطمه رو با چادر دید چشماش برق میزد و میخندید مامان: الهیی مامان زیبا فدات بشه ، چقدر خوشگل شدی تو قربونت برم فاطمه هم دوید رفت بغل مامان منم رفتم تو آغوش پدرم خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونه شون ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛