#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_نهم🌈
اینقدر هیجان زده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا
بعد از کمی صحب کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی
به عزیز جون نگاه کردم و گفتم : عزیز جون برین شما صحبت کنین
عزیز جون رفت گوشی رو گرفت : شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا
بعد من رفتم گوشی و برداشتم
- الو
رضا: به خانوم خانومااا ،خوبی؟چیکار میکنی با زحمتای ما
- چرا اینقدر دیر زنگ زدی ؟
رضا: شرمندم ،اینجا نمیشه زیاد تماس گرفت
-فاطمه اوایل خیلی بهونه اتو میگرفت ،الان یه کم بهتر شده ،ولی مادرش همیشه بهونه میگیره
رضا: الهی فدای مادر ودختر بشم من
- خدا نکنه ،تو فقط مواظب خودت باش
رضا: چشم،الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم ،کاری نداری؟
-نه عزیزم ،برو در امان خدا
رضا: خانومی خیلیییی..... بقیه اشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت
- منم خیلیییییی ..... آقا
رضا: پس تو هم کلک .فعلن یا علی
- یا علی
روزها درحال سپری شدن بودن و دلشوره هام بیشتر
رضا خیلی کم تماس میگرفت
هر موقع هم که تماس میگرفت فاطمه با شنیدن صداش تا چند روز بی تابی دیدنش و میکرد
یک روز فاطمه خیلی بی طاقت شد
از صبح شروع کردبه بهونه گرفتن تا غروب
یعنی با بهونه گرفتن فاطمه
بغض تنهایی و دلتنگی های منم شکسته شد1 21
و هم نوای فاطمه گریه میکردم
عزیز جونم هی میگفت رها جان تو آروم باش ،فاطمه بادیدنت بیشتر گریه میکنه
) اما کسی از دلشوره هام خبری نداشت ، چه طور میتونم آروم باشم درحالی که دخترم ،عزیز دور دونه باباش جلو چشمام
بی تابی پدرش و میکنه (
بعد یه ساعت نرگس خودشو رسوند خونه
نرگس اومد داخل اتاق بدون هیچ حرفی فاطمه رو بغل کرد و برد بیرون
صدای گریه های فاطمه از حیاط و میشنیدم و گریه میکردم
نیم ساعتی گذشت هوا تاریک شده بود و نرگس همچنان داخل حیاط فاطمه رو توی بغلش تاب میداد
کم کم دخترم ،از بیتابی کردن زیاد ،چشماش بسته شد و خوابید
نرگس اومد توی اتاق کنارم نشست
نرگس: رها ،چی شدی تو، اون رهایی که شاد و خندون بود کجاست، چرا اینکارو میکنی با خودت؟
- نرگسی، اون رها رو رضا با خودش برد، برد تا تنها نباشه ،برد تا دوری زن و بچه اش کمتر دلش بگیره
نرگس: الهی قربونت برم ،به خدا داداش هم راضی نیست اینجوری کنین با خودتونااااا ، یه رضای دیگه هم توی اون اتاق
خوابیده هااا ،دلت واسه اونم بسوزه ،دلت واسه بیقراری هاش هم بسوزه
- نبودی ببینی بچه ام از گریه داشت تلف میشد
نبودی ببینی چه طور باباشو صدا میزد
نبودی نرگس،نبودی که ببینی اونم دلشو سپرده به باباش تا تنها نباشه
نبودی نرگس
) نرگس بغلم کردو گریه میکرد (
نرگس رفت اتاق فاطمه خوابید
صبح با صدای نرگس بیدار شدم
نرگس: اهالی خونه بیدار شین ،بیدار شین
در اتاق باز شد
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛