eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 اینقدر هیجان زده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا بعد از کمی صحب کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی به عزیز جون نگاه کردم و گفتم : عزیز جون برین شما صحبت کنین عزیز جون رفت گوشی رو گرفت : شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا بعد من رفتم گوشی و برداشتم - الو رضا: به خانوم خانومااا ،خوبی؟چیکار میکنی با زحمتای ما - چرا اینقدر دیر زنگ زدی ؟ رضا: شرمندم ،اینجا نمیشه زیاد تماس گرفت -فاطمه اوایل خیلی بهونه اتو میگرفت ،الان یه کم بهتر شده ،ولی مادرش همیشه بهونه میگیره رضا: الهی فدای مادر ودختر بشم من - خدا نکنه ،تو فقط مواظب خودت باش رضا: چشم،الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم ،کاری نداری؟ -نه عزیزم ،برو در امان خدا رضا: خانومی خیلیییی..... بقیه اشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت - منم خیلیییییی ..... آقا رضا: پس تو هم کلک .فعلن یا علی - یا علی روزها درحال سپری شدن بودن و دلشوره هام بیشتر رضا خیلی کم تماس میگرفت هر موقع هم که تماس میگرفت فاطمه با شنیدن صداش تا چند روز بی تابی دیدنش و میکرد یک روز فاطمه خیلی بی طاقت شد از صبح شروع کردبه بهونه گرفتن تا غروب یعنی با بهونه گرفتن فاطمه بغض تنهایی و دلتنگی های منم شکسته شد1 21 و هم نوای فاطمه گریه میکردم عزیز جونم هی میگفت رها جان تو آروم باش ،فاطمه بادیدنت بیشتر گریه میکنه ) اما کسی از دلشوره هام خبری نداشت ، چه طور میتونم آروم باشم درحالی که دخترم ،عزیز دور دونه باباش جلو چشمام بی تابی پدرش و میکنه ( بعد یه ساعت نرگس خودشو رسوند خونه نرگس اومد داخل اتاق بدون هیچ حرفی فاطمه رو بغل کرد و برد بیرون صدای گریه های فاطمه از حیاط و میشنیدم و گریه میکردم نیم ساعتی گذشت هوا تاریک شده بود و نرگس همچنان داخل حیاط فاطمه رو توی بغلش تاب میداد کم کم دخترم ،از بیتابی کردن زیاد ،چشماش بسته شد و خوابید نرگس اومد توی اتاق کنارم نشست نرگس: رها ،چی شدی تو، اون رهایی که شاد و خندون بود کجاست، چرا اینکارو میکنی با خودت؟ - نرگسی، اون رها رو رضا با خودش برد، برد تا تنها نباشه ،برد تا دوری زن و بچه اش کمتر دلش بگیره نرگس: الهی قربونت برم ،به خدا داداش هم راضی نیست اینجوری کنین با خودتونااااا ، یه رضای دیگه هم توی اون اتاق خوابیده هااا ،دلت واسه اونم بسوزه ،دلت واسه بیقراری هاش هم بسوزه - نبودی ببینی بچه ام از گریه داشت تلف میشد نبودی ببینی چه طور باباشو صدا میزد نبودی نرگس،نبودی که ببینی اونم دلشو سپرده به باباش تا تنها نباشه نبودی نرگس ) نرگس بغلم کردو گریه میکرد ( نرگس رفت اتاق فاطمه خوابید صبح با صدای نرگس بیدار شدم نرگس: اهالی خونه بیدار شین ،بیدار شین در اتاق باز شد ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛