~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part152 مجتبی بلند شد و اومد به سمتم صورت قرمز شده ام رو ب
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part153
از زبان مصطفے💓
ساعت ۷ بود که داشتم آماده میشدم برم سپاه که موبایلم زنگ خورد که رضا بود برش داشتم که گفت امروز قرار با هم بعد سپاه بریم برای خرید جشن برای هیئت حاج ولی لیست داده دست من و رضا
داشتم پوتینمو می پوشیدم که مامان اومد بیرون
- بیا مصطفی جان اینو تو سپاه بخور باعث میشه حالت زودتر خوب بشه
+ ممنون مادر جان یه سرماخوردگی دیگه شما برین داخل بیرون سرده
-باشه مادر فقط بخوری ها
+چشم
سوار تاکسی شدم که سرمو گذاشتم تکیه دادم به شیشه؛ وای یعنی ۵ روز دیگه از دست این گچ راحت میشم الان چند روزی از حرفی که به مجتبی زدم میگذره ولی خبری از مجتبی نیست یعنی زهره خانم قبول نکرده
نگاهی به انگشترم کردم که زیبایی خودش رو به رخم میکشید امیدم اول به خدا بعد به صاحب این اسم که هیچ وقت ناامیدمون نکرده، رسیدیم که پول تاکسی رو حساب کردم و با عصا بهسمت ورودی رفتم....
ساعت نزدیک ۵ بود که دیگه باید می رفتیم برای خرید رضا هم کارش تموم شده بود و قرار شد یه هدیه های کوچک برای بچه هایی که اسمشون علیه بخریم منم به رضا گفتم توی این کار شریک میشم مطمئنم خود آقا بیشترش و میده .
رضا آمد دنبالم به بازار رفتیم کل سفارش ها رو به طبق لیستی که حاج ولی داده بود خریدیم و رفتیم داخل مغازه ایی که وسایل تحریر داشت به نظر من رضا احترام گذاشت و براشون دفترهای شهدای خریدیم و چندتا کاغذ کادو گرفتیم که خانم های بسیج باید کادو می کردند، سوار ماشین شدیم و به سمت هیئت رفتیم وسایل و به حاجی تحویل دادیم فقط شیرینی مونده بود که باید فردا علی میرفت و تحویلشون میگرفت که انشالله فردا شب جشن داشتیم
رضا منو به خونه رسوند خودش رفت، بابا هنوز نیومده بود و مامان سرمبل خوابش برده بود دلم نیومد بیدارش کنم•••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10