eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
💗•• تواین‌زمونہ‌چشم‌پاڪڪہ‌سھلہ!!! گوشے‌پاڪ‌ڪم‌پیدا‌میشہ‌ چشمے‌ڪہ‌قراره‌یوسـف‌زهـرا‌رو‌ببینہ حیف‌نیست‌حـرا‌م‌ببینہ‌💔 ولے‌بعضیامون‌دمشو‌ن‌گرم‌با‌گوشے‌ هم‌چشمشون‌رو‌پاڪ‌نگہ‌میدارن:) "گوشے‌تو‌پاڪ‌نگہ‌داررفیق"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #پنجاه_وهشت تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم.. که آنهم مادر
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد _بفرمایید! شش ماه بود سعد🔥 غذای آماده از بیرون میخرید.. و عطر دستپخت او🌺 مثل رایحه دستان بود.. که دخترانه پای سفره نشستم.. و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت... مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد... احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد _خواهرم! نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد.. که زمزمه کرد _من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید! و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت _شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید! از پژواک پریشانی اش ، فهمیدم این کابووس هنوز تمام .. و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم... و از طنین تکبیرش✨ بیدار شدم... هنگامه سحر رسیده.. و من دیگر بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨ سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم... و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از و سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید... نمازم که تمام شد... از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... در آرامش این خانه دلم میخواست... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #پنجاه_ونه خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد _بفرمایی
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ دلم میخواست دوباره بخوابم.. اما امانم را بریده.. و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم... آفتاب بالا آمده.. ☀️ و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی اختیار گریه میکردم.. که دوباره در حیاط به هم خورد.. و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید _مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم! دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد.. و صدای مادر مصطفی را شنیدم _بیداری دخترم؟ شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم،.. در اتاق باز شد... خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید.. که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند _میتونم بیام تو؟ پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم _بفرمایید! و او بلافاصله داخل اتاق شد... دل زن پیش من مانده.. و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده.. که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... مصطفی روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد.. و دل من در قفس سینه بال بال میزد.. که مستقیم نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید _شما شوهرتون رو دوست دارید؟ طوری نفس نفس میزد که قفسه سینه اش میلرزید.. و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم _ازش خبری دارید؟ از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریه هایم شک کرده.. و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد _دوسش دارید؟ دیگر درد پهلو... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
↻🔗🖤••|| بحران‌ندیدنت‌را‌چه‌ڪنم؟ جواب‌دل‌تنگ‌را‌چه‌دهم؟ با‌سیزده‌دی‌چه‌ڪنم؟! (: 🖤⃟🔗| 🖤⃟🔗| @Banoyi_dameshgh🕊﹞
:) ••↻ یه‌روز‌لباس‌ِتنگ ... یه‌روز‌لبا‌س‌ِگشـاد ... یه‌روز‌لباسِ‌ڪوتـاه ... یه‌روز‌لباسَ‌بلند ... یه‌روز‌لباسِ‌تیره ... یه‌روز‌لباس‌ِشاد ... یه‌روز‌لباس‌ِپاره ... هی‌رفتیم‌دنبال‌ِمدڪه‌یه‌وقت بھمون‌نگن‌عقب‌موندھ❗️ رفتیم‌دنبال‌سِت‌ڪردن‌ڪه بشیم‌شیڪ‌تریــن‌آدمِ‌دنیا :| یه‌وقت‌به‌خودت‌میای‌میبینی باشیطون‌ست‌شدے !!! « ســـوره‌اعـــراف‌آیــھ²⁶ » وَلِبٰـــــاسُ‌اَلتَّقْــــوىٰ‌ذٰلِكَ‌خَیْــــرٌ بھترین‌لباس؛لباسِ‌تقواست (: 🙂 ˹ @Banoyi_dameshgh˼
سلام دوست عزیز می خواستم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ☺️✋ دنبال یک کانال می گردی که جوک های خفن بزاره خوب بهت تبریک می گم چون پیدا کردی دل درد می گیری از خنده😂😂😂😂😂 بیا تو خودت ببین بد بود بیا بیرون .🌸@CottageLaugh🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🔅🍁 ‏سال اول دبیرستان بود. هر روز صبح با هم کلاسی‌هایش می رفت دبیرستان، یک روز صبح زنگ در خانه را زدند، گفتم دوستانت آمدند دنبالت گفت بگویید آنها بروند، دیگر نمیخواهم با آنها بروم آنها توی خیابان چشمشان دنبال دخترهای مردم است . شهید محمدتقی مجتهد زاده (سمت چپ) ✍️بیداری ملت 🕊🥀✨ 🌷حیدریون
کلام شهید... 💌 ‏اگه تو هر کاری حکمت خدا رو در نظر بگیریم. دیگه ناراحت نمیشیم...☺️🌱 🕊 🕊🥀✨ 🌷حیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: شهدا خیلی انسان‌های تیزهوش و با ذکاوتی هستند، دلیلش هم همین پیروزی و بُرندگی و برُد از صحنه ی دنیاست. این نشانه ی تیزهوشی است‌. ذکاوت این است که من چگونه بین دنیا و آخرت ابدی، بتوانم برنده ی آخرت ابدی بشوم. 🕊🥀✨ 🌷حیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🇮🇷•• - - شُهَدآ رَفتَند تآ ثآبِت ڪُنَند؛ ایݩ جَهآݩ رآ اِمتِحآنے بیش نیسٺ...🌍< - - │🌱🌿
~حیدࢪیون🍃
↻🔗🌹••|| يَامَنْ‌إِلَيْهِ‌يَلْجَأُالْمُتَحَيِّرُونَ ا؎آغوش‌گرمت‌پذیرآۍ‌هرچہ درماندھ‌‌دل‌شڪستہ...シ❁!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #شصت دلم میخواست دوباره بخوابم.. اما #دردپهلو امانم را ب
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ دیگر درد پهلو فراموشم شده.. و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره شدن پیشدستی کردم... _من امروز از اینجا میرم! چشمانش درهم شکست.. و من دیگر نمیخواستم اسیر سعد شوم که با بغضی قسمش دادم _تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم! یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم.. و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید _کجا میخواید برید؟ شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست.. و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید _من کی از رفتن حرف زدم؟از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟ دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد.. _من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به همسرتون دارید...همین! پیشانی ام از شرم نم زد و او بی توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد _میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید! انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود.. و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت.. _صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت...گفت دیشب بچه ها خروجی داریا به سمت حمص یه پیداکردن. با هر کلمه... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #شصت_ویک دیگر درد پهلو فراموشم شده.. و طوری با تندی سوا
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت.. و من سخت تر صدایش را میشنیدم.. که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد _من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم! گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید،.. رنگ از صورتش پرید.. و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد _باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه این عکس رو نشونتون بدم! همچنان مردد بود.. و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید _خودشه؟ چشمانم سیاهی میرفت.. و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود،.. قسمتی از گلویش پاره و خون از زیرچانه تا روی لباسش را پوشانده بود... سعد بود،.. با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود.. و قلبم را از تپش انداخت... تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگهایم بند آمده.. که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. عشق قدیمی و زندانبان وحشی ام را و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم.. که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزده ام اشک میپاشید. مادرش برایم آب آورده.. و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده.. و بین برزخی از عشق و بیزاری پَرپَر میزدم. در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید.. و 🔥تهدید بسمه🔥 یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم _دیشب تو حرم بهم گفت... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
💠 کفش های پاره 🔸 یک جفت کفش پاره پوشیده بود. وقتی با آن وضع دیدم پرسیدم: آقای اخلاقی، کفش هایت را چه کار کردی؟ خندید و گفت:«توی راه یک نفر رو دیدم که کفش هایش خیلی پاره بود. کفش های خودم را به اودادم وکفش های پاره اش را برای خودم برداشتم.» ☀️ 🕊🥀✨ 🌷حیدریون
🤍•• ابراهیم‌مۍگفت : مطمئن‌باش‌هیچ‌چیزۍمثل برخوردِخوب‌روۍآدم‌هاتأثیرندارد .. 'شھیدابراهیم‌هادۍ' 🕊🥀✨ 🌷حیدریون
آقاابراهیم‌میگفت: آدم هرکاری که می‌تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا این مردم خوبی که ما داریم. هرکاری که از ما ساخته است، باید برایشان انجام دهیم. 🕊🥀✨ 🌷حیدریون
-تقوا یعنۍ اینکہ هر لحظه حواست جمع باشھ،انگار که وسط میدون مین قراردارۍ.هر لحظه ممڪنه پات بــره روے مین! تا این حد مراقبہ داریم ما؟!
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا