eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
۞﴾﷽﴿۞ •💔• ••مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ•• من ڪه قلب❤️ درون سینه‌ها‌یتان نگذاشته‌ام ڪه جز من داشته باشید!! ⊰⊹‎‎✿⊹⊱
~حیدࢪیون🍃
💔🚶🏿‍♂
باهرضربان‌قلـب‌خودمیگویم... القلب‌لدیک‌یااباعبداللـہ
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می‌کند..(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقـا.. اسمتـم‌آرامش‌میـده‌به‌قلب‌بی‌قرارم..
~حیدࢪیون🍃
آقـا.. اسمتـم‌آرامش‌میـده‌به‌قلب‌بی‌قرارم..
پرکشیده‌هر‌دل‌عاشق‌به‌سوی‌کربلا تانماند‌بردل‌ما‌آرزوی‌کربلا. .(:🌿
~حیدࢪیون🍃
" خدا کنہ اینقدر دیر نشہ کہ مجبور بشم بگم بہ تو از گور سلام :)'💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 نای حرف زدن نداشتم شماره خونه نوید اینا رو به پرستارا دادم و به همراه نرگس و آقا رضا رفتیم سمت خونه جونه پیاده شدن و نداشتم ،پاهام سست شده بود با کمک نرگس از ماشین پیاده شدم نرگس زنگ در و زد در باز شد مامان و بابا اومدن بیرون با دیدنم مامان دوید سمتم رفتم تو بغلش و گریه میکردم ، اینقدر حالم بد بود از نرگس و آقا رضا اصلا تشکر و خداحافظی نکردم آقا رضا و نرگس هم همه ماجرا رو‌ واسه بابا و مامان تعریف کردن رفتم توی اتاقم و مامان یه مسکن خواب آور داد و خوابیدم چشمامو به زور باز کردم نگاهی به ساعت روی میزم کردم نزدیکای ظهر بود صدای دراتاق اومد در باز شد ،نرگس بود نرگس: سلاااام بر خانم تنبل - سلام نرگس: همین الان بگم بهت ،من کارمند یه خط در میون نمیخوامااا رها جان اومدم امروز بهت بگم ،بچه ها دلشون برات خیلی تنگ شده ،میگن کی میری براشون پیانو بزنی )اشک از چشمام جاری شد( نرگس: قربون اون چشمای عسلی خوشگلت برم ،خدا رو شکر کن و اینقدر غصه نخور55 تازه یه کادو هم برات آوردم بفرمااا - خیلی ممنونم نرگس: دیروز بعد رفتنت ،رضا اومد ،وقتی بهش گفتم که نوید اومده بود اینجا، قیافه اش تا غروب تو هم بود نمیدونی وقتی زنگ زدی با چه سرعتی اومدیم اونجا ،دیشبم در موردت حرف زدم باهاش،فهمیدم که آقا عاشق شده - من به درد داداشت نمیخورم نرگس : این حرفا چیه میزنی! ،این اتفاقی که برای تو افتاد ،شاید واسه هرکسی میافتاد ،خدا تو رو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد درضمن ،ما آخر هفته میایم خاستگاری ،تا اون موقع بهت مرخصی میدم فعلن من برم که رضا تو کانون منتظرمه - به سلامت کادوی نرگس و باز کردم ،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرم و تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم روز خاستگاری رسید ،عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت،مامانم با بابا صحبت کردو راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه منم صبح زود بیدار شدم و رفتم بازار ،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم ،یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم برگشتم خونه , مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد همه چی رو آماده کرده بودن - سلام معصومه خانم: سلام به روی ماهت عزیزم،مبارکت باشه - خیلی ممنونم مامان: سلام عزیزم ،خرید کردی؟ - اره مامان: مبارکت باشه،برو لباسات و عوض بیا یه چیزی بخور - چشم ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ، باصدای اذان گوشیم بیدار شدم وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم در اتاق باز شد هانا اومد داخل هانا: هنوز آماده نشدی ؟ - الان کم کم آماده میشم هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟ خوشبختت میکنه؟ - هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟ انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه هانا: پس عاشق شدی ؟ - نمیدونم، شاید هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو - باشه کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین مامان یه نگاهی به من انداخت : رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری؟ - نه مامان جون ، نمیشه مامان: باشه ،هر جور دوست داری ! نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد رفت تو اتاقش روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد معصومه خانم درو باز کرد مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد57 منم چادرمو روی سرم مرتب کردم رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم - سلام خیلی خوش اومدین عزیز جون : سلام دخترم نرگس: عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت دروباز کردی - عع نرگس آقا رضا: سلام - سلام ) آقا رضا ،یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت( - خیلی ممنونم همین لحظه مامان و بابا هم اومدن و با هم احوالپرسی کردن رفتیم نشستیم همه چیز تو سکوت بود نرگس: عروس خانم نمیخوای چایی بیاری - جان! الان میگم معصومه خوانم بیاره نرگس: عع ،معصومه خانوم و چیکار داریم ،مگه عروس ایشونن - پس چی؟ نرگس: پاشو خودت زحمتشو بکش - باشه چشم رفتم سمت آشپز خونه - معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم معصومه خانم: چشم عزیزم اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا