#شهیدانه
🔻هنگامی که به زیارت #حضرت_معصومه سلام الله علیها میرفت، دوست داشت که یک خلوت تنهایی داشته باشد و گوشهای میرفت که کسی او را نبیند و دعا میکرد و شهادت میخواست و به آرزوی خود رسید.
📸شهید مدافع حرم
#احسان_کربلایی_پور
#اهواز
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
" ﯾﭑ حبيبۍ ﺣــــﺳﯧن😭 ﻣحٺاج ڪࢪبــــݪاٺم 💔 ﻣحٺاج أࢪﺑ؏ﯾﻦ 🥀 :)) ﻋﺰﯾﺰ ﻗݪـــ🖤ــبم بطلب ډݪم بࢪات ﺧﯧݪي ﺑﯥ قࢪ
فَکَیفَ اِصبِر عَلیٰ فِراقِک؟💔((:!
تار ِ عنکبوت سھم ِ شما ؛
ما خیلی وقته دلمون ُ به تار ِ فرش های حرمش گره زدیم ((:"
#نوکریامامرضاشرفِماست
#همه_خادم_الرضاییم
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳ @Banoyi_dameshgh˼
~حیدࢪیون🍃
برای روز دختره یه هدیه ناقابل
سلام بزرگواران
بنده شرمنده شما هستم ، اتفاقی برام افتاده بود
نتونستم پرداخت ایتا رو بزارم الان خدمت شما بزرگواران ↯
ایجاد درخواست پرداخت
با عنوان هدیه روز دختر
در حساب ●•مُنـتَـــشَهادَتــظِرِ•●
https://pay.eitaa.com/v/?link=BO0LF
~حیدࢪیون🍃
#دوکلومحرفحساب🚶🏿♂
برایمدرکدرسبخونی
بعدشفقطیهدرکداری...؛
برایخدادرسبخونی
تکتکلحظاتیکهدرسمیخونی
روبراتجهادمینویسن...!(:
•
هرانسانیاگربپرسدکهمن
برایچهبهدنیاآمدهام؟
میگویم:برایتلاشپرنبردوپررنج
درراهتکاملخویشتنوانسانیت...
.
#شهیدمحمدبهشتی
دِلے ڪه با خُدا باشد
عاشِق مےشَود
شُهدا دِل را به خُدا سِپُردَند
تا عاشِق شُدهاَند...
#شهید_احمد_مشلب
#طنز_جبهه😂
موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین
همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم😁😌
تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود😜
آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود...😴
... نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد
با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم🤯
بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم👀
خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده
اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون🙄
تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود😁
از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم😳
آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین
به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند
فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتینهاتون رو دم در چادر بذارین؟😡
این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه خواستون جمع باشه
زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...
... صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم😢
مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده
یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟😄
همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم:
آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟
حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم😁
بچه ها که شاکی شده بودند گفتند:
راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟
حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم😜
خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن
گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین🙄
واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟
آه از نهاد بچه ها در نمی یومد😂😂
حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم🤣🤣🤣
خدایا بحق قلب الصبور زینب...💔
اربعین امسال کربلا رو نصیبکن😭
دل همه رو اروم کن رقیه جان به بابات بگو بطلبه امسال...🥀
••❈••
حتیبرآےرفعدلتنگےهم
چشمدوختڹبھگنبدتکافیست؛
امابدانکہدیدنروۍماهت
عآلمدیگریمیخواهد.😭💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــᬆ
⸽🖼͞↞ #کربلا
#ݒنجشنبہھـاۍامامحـسينـے
‹🖤🔗›
قَسمبہعشقکہنامشهمیشہپا برجاست
نرفتہقاسممـٰا،اوهنوزهماینجـٰاست...!
‹سَردارِقَلبَم💌'›
♥️¦↫#حاج_قاسم"
✨¦↫#علمدارمحورمقاومت"
~حیدࢪیون🍃
••❈•• حتیبرآےرفعدلتنگےهم چشمدوختڹبھگنبدتکافیست؛ امابدانکہدیدنروۍماهت عآلمدیگریمیخواهد
" چطور امسال از دوری دووم بیارم . . /💔
" خیلی هوایت کردم اونم بیش از حد...😭
" مرهمی باش روی دردهای همه...🥀
" نفس کشیدن برام سخته حسینم به قلب زینب قسمت میدم😭😭
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_یڪم #شهیدعلےخلیلی مادر نگاهش به درِ ساختمان سر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نود_دوم
#شهیدعلےخلیلی
مهمانان آخرین چله زیارت عاشورا علی هم رفتند و مادر سرش خلوت شد؛آهسته و مبهوت در خانه را بست و وارد راهرو شد؛ همان جا که علی اش با پیکر بی رمق روی زمین دراز کشیده بود و با چشمانی باز مادر را برای آخرین بار نگاه می کرد.😭
مادر تصویر علی جلوی چشمانش مجسم شد،سرش گیج رفت و پیش چشمش سیاه شد،دستش را روی سرش گذاشت و خود را به دیوار راهرو رساند و تکیه داد و آرام زیر لب گفت" بچه ام توی بغل خودم شهید شد😢."
یاد حرف های علی افتاد که اذن شهادت می خواست و او نمی گذاشت .
مادر پیش خود گفت:" علی؛ تو که بی اجازه ی من جایی نمی رفتی مادر؛ پس چرا..حالا...؟!" بغض راه نفسش را بست و نتوانست حرفش را کامل کند و سیلاب اشک روی صورتش جاری شد 😭.
مبینا هم می ترسید و دستان کوچکش می لرزید و گریه می کرد،آخر مادر را تا به حال اینطور ندیده بود.
دختر کوچک خانواده آهسته اهسته و با گریه پیش مادر آمد و با هق هق گریه پرسید:" ما.....مامان.....😭داداش علی را کجا بردن😭؟ داداش علی کی بر میگرده خونه؟! 😭"
مادر با چشمانی قرمز و پف کرده مبینا را در آغوش کشید و با گریه گفت:" داداش علی.....داداش علی...😭" اما نمی دانست چه بگوید!؟بگوید منتظر برادرت نباش اون دیگه برنمیگرده !!! 😭"
مادر گریه اش را کنترل کرد و به مبینا گفت:" داداش علی..داداش علی رفته پیش خدا 😭" گفتن این حرف برای مادر سخت بود ،گریه امانش نداد.
شب از نیمه گذشته بود،مادر کنار تخت خالی علی نشست و روی تخت دست می کشید و اشک می ریخت و در خیالش؛ انگار داشت جانش را نوازش می کرد اما وقتی به خود می آمد می دید که پنجه و دستش در هوا فرو رفته و جانش روی تخت نیست و تنها در خیالش او را می دیده.
کم کم پلک های مادر خسته شد و دیگر چشمانش از شدت گریه طاقت باز ماندن نداشت.
با حالی خراب و بدنی بی حس از درد فراغ و داغ جوان؛ از جایش به سختی بلند شد و روی تخت خالی علی دراز کشید.
اولین شبی بود که مادر،با صدای گرفته علی اش نمی توانست بخوابد .انگار خواب به چشمانش نمی آمد و چشمانش به گرم شدن نمی رفت.😴
صدای گرفته اما مهربان علی مدام در گوشش می پیچید و تصور می کرد که علی در برابر چشمانش نشسته و به او لبخند می زد و می گفت :" مامان؛مامان! خوابیدی؟؟ یادته می خواستی برام*زن بگیری؟!یادته بهت می گفتم همیشه، عروست باید بالای سرت باشه؟!😄 اخم می کردی و می گفتی چقدر زود منو فروختی 😒" و
مادر جواب داد:" اره یادمه، تو هم خوب یادته چاپلوسی کنیا،حرفات یادته😉"
علی لبخند زد و گفت :" مامان جون! عروست باید همیشه دستت و ببوسه 😘😘."
مادر تا به خودش آمد دید که بالش علی زیر سرش خیس اشک شده.
مادر بلند شد و رو انداز را کنار زد و اشک های صورتش را پاک کرد به کنار پنجره ی اتاق رفت.
پنجره را باز کرد؛ ترنم بوی باران مشامش را نوازش داد،انگار آسمان هم دلش گرفته بود و مثل مادر، گریه کرده بود.
ان شب خیلی سخت بود برای همه ی دوستان، آشنایان و اقوام علی و شاگردانش؛ اما برای مادر سخت تر ِ سخت تر بود.
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•