eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من از خــودم برای خدا ڪم گذاشتم او از خــودش برای رضاےخدا گذشت... ...🌿
شهیددرراه‌جهادبانفس مقامش‌ازشهیددرجنگ بیشتراست. اگرشمامردمیدان‌هستید، باهواوهوس‌خودبجنگید. اگرڪسۍدرجنگ‌شهیدشود یڪ مرتبه‌شهیدشده‌است؛ امااگرڪسی‌باهواۍنفس‌خودبجنگد، هرروزشهیدخواهدشد.
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤• . :) 🖤 بہ‌امیــدفــرج‌نــور‌چشممـــون😍 ✨الّلهُم‌صَلِّ‌علی‌محمَّدوَ آلِ‌محمَّدوعجِّل فرجهُم♥️ 🌱 التماس دعا 👋🖤 🖤➣ @Banoyi_dameshgh 〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
آقا بیا وُ حالِ مرا رو به راه کن..؛ تا عاشقانه پَر‌بزنم در هوایِ تو🤍 ‌-اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج- سه سلوات بفرستیم برا ظهور آقامون؟!♥️🌿 (:✌️🏻💚 @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| به‌نام‌ خدایِ شهیدان... | ...
🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریڪَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدے و مولایَ ! الاَمان الاَمان.. تعجیل در فرج آقاصاحب الزمان‌صلوات اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج 🌱 •┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈• ↳‌‌ @Banoyi_dameshgh
‌●🖇📿● استعمار نو ، یعنے تعطیلےِ فکر . -آیت‌الله‌حائری‌‌شیرازۍ ↠ @Banoyi_dameshgh
‏غم اگر عکس بود.... امروز سالگرد ازدواج ‎ است. عزیزی که در این اغتشاشات ناجوانمردانه شهیدش کردن. این هم جشن کوچک دونفره ی همسرشهید نمیدونم اون بلوزی که روی پاش هست کادو سالگرد هستش...  @Banoyi_dameshgh
خـــۅ‌بان‌همـہ‌رفتند مـا‌بہ‌ڪجاییم؟!💔
🍃 خواهرم : محجوب‌باش‌وباتقوا،شماييدكه‌دشمن‌ راباچادرسياهتان‌‌وتقوايتان‌میكشيد. حجاب‌توسنگرتواست،توازداخل‌ِحجاب‌دشمن‌ رامى‌بينى‌و‌دشمن‌تو‌رانمى‌بيند.. 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات 🕊🥀
دستخط‌شهید‌آرمان‌علےوردیِ‌💔[گوشہ‌چشمی،نظری،گربڪند حضرت‌عشق قسمت‌مابشودلطف‌وصفای‌ڪرمش]
شهید زین الدین: در زمان غیبت کبری، به کسی منتظر گفته می‌شود و کسی می‌تواند زندگی کند که منتظر باشد؛ منتظرِ شهادت، منتظرِ ظهور امام زمان(عج) خداوند امروز از ما اراده و شهادت‌طلبی می‌خواهد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#Part_103 که همون لحظه عمو اینا میان داخل... با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند می‌شیم و سلام می‌کن
به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو می‌بینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با من من میگه: - سلام خانوم توکلی، خوب هستید؟ مقنعه ام رو صاف می‌کنم و میگم: - سلام الحمدالله خوبم. دستی به صورتش می‌کشه و میگه: - یک چیزی می‌خوام بگم نمیدونم چطوری بگم! - بفرمایید. - راستش یک مدتیه می‌خواستم شماره‌ی منزلتون رو بگیرم و با خانوادتون صحبت کنم که برای امر خیر مزاحم بشیم! وا؟ این الان خواستگاری کرد؟ چی بگم؟ با مکث میگه: - می‌دونم خیلی یهویی گفتم و الان آماده گیش رو نداشتید ولی میشه شماره‌ی پدرتون رو بدید؟ شماره ی بابا رو روی کاغذی می‌نویسم و به سمتش می‌گیرم کاغذ رو از دستم می‌گیره و با لبخند میگه: - خیلی ممنونم اسرا خانوم! ازش فاصله می‌گیرم و به سمت کلاسمون میرم که یهویی دستی دور شونه ام حلقه میشه و دم گوشم میگه: - چکارت داشت؟ که می‌فهمم کیاناست. - ولم کن تا بگم. حلقه‌ی دست‌هاش رو آزاد تر می‌کنه و میگه: - بفرمایید عروس خانوم! - خواستگاری کرد. که کیانا با شوک میگه: - واقعا؟ تبریک میگم بهت، تو هم پیوستی به جمع مرغ‌ها... که می‌زنم تو دستش و میگم: - گمشو، من جوابم منفیه! - می‌بینیم. *** چند روزی می‌گذره و دیروز پدرش به بابا زنگ زد و قرار شد آخر هفته بیان خواستگاری، و امروز سه‌شنبه بود! قرار بود کیانا بیاد پیشم و توی کارها و انتخاب لباس کمکم کنه... @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_104 #قسمت‌اول به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو می‌بینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با
صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز می‌‌کنم که با چهره‌ی ملیح و خندون کیانا مواجه میشم. با هم به سمت اتاقم می‌ریم؛ روی تخت می‌شینم و میگم: - خوب بفرمایید من چی بپوشم؟ رو به روم می‌شینه و میگه: - آقاتون چه رنگی دوست دارن؟ پشت چشمی نازک می‌کنم و میگم: - خودم نیام بکشمت ها! که دست‌هاش رو به‌ نشونه‌ی تسلیم بالا می‌بره و میگه: - من موندم آقای امامی عاشق کدوم اخلاقت و کارت شده؟ پوزخند می‌زنم و میگم: -همین که مثل شما دیگران رو اذیت نمی‌کنم و به تمسخر نمی‌گیرم! - او مای گاد، خانوم موافقی برامون کلاس اخلاق هم بذاری؟ و از جاش بلند میشه و به سمت کمد میره تا می‌خواد در کمد رو باز کنه به سمتش میرم که اون صحنه ای که نباید اتفاق بیوفته می‌افته! و تمام لباس‌های چروک و مچاله ام از کمد بیرون می‌ریزه و می‌ریزه روی سرکیانا... کیانا چند تا از مانتو هام رو بر‌می‌داره و به سمت تختم پرتاب می‌کنه و میگه: - فکر کنم منظم بودنت یک دلیل عشقش به تو باشه! می‌زنم زیر خنده و میگم: - تیکه می‌ندازی؟ یک تار ابروهاش رو بالا میده و میگه: - تیکه؟ - بله، سرم شلوغ بود درس هام عقب افتاده بود نتونستم مرتب کنم! که با خنده میگه: - خیر، کمال همنشین روت اثر کرده و مثل خودم شلخته ای! می‌زنم زیر خنده... - والا، مامان همیشه میگه نظم رو یکم از کسری یاد بگیر! @Banoyi_dameshgh ... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
~حیدࢪیون🍃
#Part_104 #قسمت‌دوم صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز می‌‌کنم که با چهره
از میون لباس‌ها چند تا رو انتخاب می‌کنیم، ولی بسیار چروک و شلخته بودن! اتو رو میارم وسط و اتو می‌کشم و بعدش می‌پوشم... چند تا لباس عوض می‌کنم تا بالاخره کیانا خانوم لباسی رو انتخاب می‌کنه... و تصمیم می‌گیریم اون رو بپوشم! * بعد انتخاب لباس قرار شد با کیانا و ساجده بریم بیرون و یکم دور بزنیم. با هم آماده می‌شیم و می‌ریم بیرون، که همون لحظه در خونه عمو باز میشه و محمدرضا و ثمین دست تو دست هم وارد کوچه می‌شند. ماشین کیانا جلوی در بود و قبل اینکه من رو ببینن سوار ماشین میشم... *. به سمت کافه‌ی همیشگمیون می‌ریم و به سمت میزی که بیشتر اوقات سه نفره می‌اومدیم می‌نشستیم می‌شینیم! ساجده ام بعد چند دقیقه میاد... - چطوری خوبی؟ که ساجده کنارم می‌شینه و میگه: - خبرها که دست شماست. - نه خبری نیست! که رو به کیانا میگه: - تو باز من رو اسکول کردی؟ که می‌فهمم کیانا ماجرای پژمان رو بهش گفته و یکی با پام می‌زنم توی پای کیانا که صداش در میاد. - نه خبری نیست، فقط قراره بیان خواستگاری بعدشم که من جوابم منفیه! ساجده با تعجب میگه: - اسرا تو که اهل خیانت نبودی! - من خیانت نکردم بهش، خودش من رو با یک دختر امروزی عوض کرد و پسم زد! 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
~حیدࢪیون🍃
#Part_105 از میون لباس‌ها چند تا رو انتخاب می‌کنیم، ولی بسیار چروک و شلخته بودن! اتو رو میارم وسط
ساجده به سمتم اومد و بغلم کرد: - نگران نباش، وقتی ابرت خداست بگذار باران هر چقدر می‌خواد بباره نگران نباش سیل نمیاد. - خوش به حال آقا سید، دلش گرمه که ساجده ای داره که تو همه‌ی مواقع پیششه! لبخندی می‌زنه و میگه: - لطف داری، خوبی از خودته! - آخرش هم من مجرد موندم. می‌زنم زیر خنده و میگم: - حالا منم که هنوز ازدواج نکردم که، بعدشم می‌دونم که مازیار هم دوستت داره. ساجده که می‌خواد بحث رو عوض کنه می‌پره وسط و میگه: - بله بله، کی بریم درمانگاه؟ که تازه یاد ایمان و نازنین می‌افتم و اتفاق اون‌روز، هر چی می‌خوام به یادش نباشم ازش حرف می‌زنند! کیانا با ذوق میگه: - از شنبه دوباره بریم، من که خسته شدم انقدر توی خونه موندم. - یاد آیدا افتادم. که ساجده و کیانا متعجب بر می‌گردند سمتم و با تعجب میگن: - آیدا؟ که با آرامش جواب میدم: -بله، خواهر آقا ایمان که پارسال فوت کرد‌. کیانا خودش رو جلو می‌کشه و میگه: - اونوقت شما از کجا میدونی؟ ولی ساجده هنوز توی بهت بود. - يادته اون روز که کسری و مازیار اومدن بیمارستان؟ که کیانا سرش رو به معنای مثبت تکون میده و میگه: - آره آره یادمه. - اون روز توی سالن گفت که خواهرش آیدا پارسال فوت شده... ساجده ادامه داد: - میشه یکی برای منم توضیح بده؟ که کیانا براش توضیح میده... *** امشب قراره بیان خواستگاری، مانتوی صورتی کمرنگم که بالاش طرح های آبی فیروزه‌ای داره رو می‌پوشم با شلوار و روسری سفید رنگم، صندل های سفیدم رو هم پام می‌کنم و رو به روی آینه می‌ایستم. روسریم رو مدل دار و بسیار شیک می‌بندم که همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند میشه و جیغ من به هوا میره... ... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
امام علی (ع) می‌فرمایند...🌱 دوست داشتن را زبان آشکار می‌کند... عشق را چشمان...!
بࢪاנࢪ ڜهيـﮂﻤ.... 💔🥀 🍃