#طعمپرواز
من از خــودم
برای خدا ڪم گذاشتم
او از خــودش
برای رضاےخدا گذشت...
#اللهمالرزقناشهادٺ...🌿
شهیددرراهجهادبانفس
مقامشازشهیددرجنگ بیشتراست.
اگرشمامردمیدانهستید،
باهواوهوسخودبجنگید.
اگرڪسۍدرجنگشهیدشود
یڪ مرتبهشهیدشدهاست؛
امااگرڪسیباهواۍنفسخودبجنگد،
هرروزشهیدخواهدشد.
#آیتاللهجاوداݩ
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
آقا بیا وُ حالِ مرا رو به راه کن..؛
تا عاشقانه پَربزنم در هوایِ تو🤍
-اللهمعجللولیکالفرج-
سه سلوات بفرستیم برا ظهور آقامون؟!♥️🌿
#امام_زمانی
#فـوربہعشقآقا(:✌️🏻💚
@Banoyi_dameshgh
#سلام_امام_زمانم
🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ
یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریڪَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدے و مولایَ ! الاَمان الاَمان..
تعجیل در فرج آقاصاحب الزمانصلوات
اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳ @Banoyi_dameshgh
●🖇📿●
استعمار نو ،
یعنے تعطیلےِ فکر .
-آیتاللهحائریشیرازۍ
↠ @Banoyi_dameshgh
غم اگر عکس بود....
امروز سالگرد ازدواج #شهید_دانیال_رضازاده است. عزیزی که در این اغتشاشات ناجوانمردانه شهیدش کردن.
این هم جشن کوچک دونفره ی همسرشهید
نمیدونم اون بلوزی که روی پاش هست
کادو سالگرد هستش...
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
غم اگر عکس بود.... امروز سالگرد ازدواج #شهید_دانیال_رضازاده است. عزیزی که در این اغتشاشات ناجوانم
داغ از این سنگین تر که تو ۱۹ سالگیت یارت پیشت نباشه ...
~حیدࢪیون🍃
غم اگر عکس بود.... امروز سالگرد ازدواج #شهید_دانیال_رضازاده است. عزیزی که در این اغتشاشات ناجوانم
حسرتـےنیستدراینسینـہمگردیـدنیـار=)...💔
🍃
خواهرم : محجوبباشوباتقوا،شماييدكهدشمن
راباچادرسياهتانوتقوايتانمیكشيد.
حجابتوسنگرتواست،توازداخلِحجابدشمن
رامىبينىودشمنتورانمىبيند..
#شهيدعبداللهمحمودی🌱
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
دستخطشهیدآرمانعلےوردیِ💔[گوشہچشمی،نظری،گربڪند
حضرتعشق
قسمتمابشودلطفوصفایڪرمش]
#آرمان_علی_وردی
شهید زین الدین:
در زمان غیبت کبری، به کسی منتظر گفته میشود
و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد؛
منتظرِ شهادت، منتظرِ ظهور امام زمان(عج)
خداوند امروز از ما اراده و شهادتطلبی میخواهد!
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
~حیدࢪیون🍃
#Part_103 که همون لحظه عمو اینا میان داخل... با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند میشیم و سلام میکن
#Part_104
#قسمتاول
به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو میبینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با من من میگه:
- سلام خانوم توکلی، خوب هستید؟
مقنعه ام رو صاف میکنم و میگم:
- سلام الحمدالله خوبم.
دستی به صورتش میکشه و میگه:
- یک چیزی میخوام بگم نمیدونم چطوری بگم!
- بفرمایید.
- راستش یک مدتیه میخواستم شمارهی منزلتون رو بگیرم و با خانوادتون صحبت کنم که برای امر خیر مزاحم بشیم!
وا؟ این الان خواستگاری کرد؟ چی بگم؟
با مکث میگه:
- میدونم خیلی یهویی گفتم و الان آماده گیش رو نداشتید ولی میشه شمارهی پدرتون رو بدید؟
شماره ی بابا رو روی کاغذی مینویسم و به سمتش میگیرم کاغذ رو از دستم میگیره و با لبخند میگه:
- خیلی ممنونم اسرا خانوم!
ازش فاصله میگیرم و به سمت کلاسمون میرم که یهویی دستی دور شونه ام حلقه میشه و دم گوشم میگه:
- چکارت داشت؟
که میفهمم کیاناست.
- ولم کن تا بگم.
حلقهی دستهاش رو آزاد تر میکنه و میگه:
- بفرمایید عروس خانوم!
- خواستگاری کرد.
که کیانا با شوک میگه:
- واقعا؟ تبریک میگم بهت، تو هم پیوستی به جمع مرغها...
که میزنم تو دستش و میگم:
- گمشو، من جوابم منفیه!
- میبینیم.
***
چند روزی میگذره و دیروز پدرش به بابا زنگ زد و قرار شد آخر هفته بیان خواستگاری، و امروز سهشنبه بود!
قرار بود کیانا بیاد پیشم و توی کارها و انتخاب لباس کمکم کنه...
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_104 #قسمتاول به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو میبینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با
#Part_104
#قسمتدوم
صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهرهی ملیح و خندون کیانا مواجه میشم. با هم به سمت اتاقم میریم؛ روی تخت میشینم و میگم:
- خوب بفرمایید من چی بپوشم؟
رو به روم میشینه و میگه:
- آقاتون چه رنگی دوست دارن؟
پشت چشمی نازک میکنم و میگم:
- خودم نیام بکشمت ها!
که دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا میبره و میگه:
- من موندم آقای امامی عاشق کدوم اخلاقت و کارت شده؟
پوزخند میزنم و میگم:
-همین که مثل شما دیگران رو اذیت نمیکنم و به تمسخر نمیگیرم!
- او مای گاد، خانوم موافقی برامون کلاس اخلاق هم بذاری؟
و از جاش بلند میشه و به سمت کمد میره تا میخواد در کمد رو باز کنه به سمتش میرم که اون صحنه ای که نباید اتفاق بیوفته میافته!
و تمام لباسهای چروک و مچاله ام از کمد بیرون میریزه و میریزه روی سرکیانا...
کیانا چند تا از مانتو هام رو برمیداره و به سمت تختم پرتاب میکنه و میگه:
- فکر کنم منظم بودنت یک دلیل عشقش به تو باشه!
میزنم زیر خنده و میگم:
- تیکه میندازی؟
یک تار ابروهاش رو بالا میده و میگه:
- تیکه؟
- بله، سرم شلوغ بود درس هام عقب افتاده بود نتونستم مرتب کنم!
که با خنده میگه:
- خیر، کمال همنشین روت اثر کرده و مثل خودم شلخته ای!
میزنم زیر خنده...
- والا، مامان همیشه میگه نظم رو یکم از کسری یاد بگیر!
@Banoyi_dameshgh
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
~حیدࢪیون🍃
#Part_104 #قسمتدوم صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهره
#Part_105
از میون لباسها چند تا رو انتخاب میکنیم، ولی بسیار چروک و شلخته بودن!
اتو رو میارم وسط و اتو میکشم و بعدش میپوشم...
چند تا لباس عوض میکنم تا بالاخره کیانا خانوم لباسی رو انتخاب میکنه... و تصمیم میگیریم اون رو بپوشم!
*
بعد انتخاب لباس قرار شد با کیانا و ساجده بریم بیرون و یکم دور بزنیم.
با هم آماده میشیم و میریم بیرون، که همون لحظه در خونه عمو باز میشه و محمدرضا و ثمین دست تو دست هم وارد کوچه میشند.
ماشین کیانا جلوی در بود و قبل اینکه من رو ببینن سوار ماشین میشم...
*.
به سمت کافهی همیشگمیون میریم و به سمت میزی که بیشتر اوقات سه نفره میاومدیم مینشستیم میشینیم!
ساجده ام بعد چند دقیقه میاد...
- چطوری خوبی؟
که ساجده کنارم میشینه و میگه:
- خبرها که دست شماست.
- نه خبری نیست!
که رو به کیانا میگه:
- تو باز من رو اسکول کردی؟
که میفهمم کیانا ماجرای پژمان رو بهش گفته و یکی با پام میزنم توی پای کیانا که صداش در میاد.
- نه خبری نیست، فقط قراره بیان خواستگاری بعدشم که من جوابم منفیه!
ساجده با تعجب میگه:
- اسرا تو که اهل خیانت نبودی!
- من خیانت نکردم بهش، خودش من رو با یک دختر امروزی عوض کرد و پسم زد!
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
~حیدࢪیون🍃
#Part_105 از میون لباسها چند تا رو انتخاب میکنیم، ولی بسیار چروک و شلخته بودن! اتو رو میارم وسط
#Part_106
ساجده به سمتم اومد و بغلم کرد:
- نگران نباش، وقتی ابرت خداست بگذار باران هر چقدر میخواد بباره نگران نباش سیل نمیاد.
- خوش به حال آقا سید، دلش گرمه که ساجده ای داره که تو همهی مواقع پیششه!
لبخندی میزنه و میگه:
- لطف داری، خوبی از خودته!
- آخرش هم من مجرد موندم.
میزنم زیر خنده و میگم:
- حالا منم که هنوز ازدواج نکردم که، بعدشم میدونم که مازیار هم دوستت داره.
ساجده که میخواد بحث رو عوض کنه میپره وسط و میگه:
- بله بله، کی بریم درمانگاه؟
که تازه یاد ایمان و نازنین میافتم و اتفاق اونروز، هر چی میخوام به یادش نباشم ازش حرف میزنند!
کیانا با ذوق میگه:
- از شنبه دوباره بریم، من که خسته شدم انقدر توی خونه موندم.
- یاد آیدا افتادم.
که ساجده و کیانا متعجب بر میگردند سمتم و با تعجب میگن:
- آیدا؟
که با آرامش جواب میدم:
-بله، خواهر آقا ایمان که پارسال فوت کرد.
کیانا خودش رو جلو میکشه و میگه:
- اونوقت شما از کجا میدونی؟
ولی ساجده هنوز توی بهت بود.
- يادته اون روز که کسری و مازیار اومدن بیمارستان؟
که کیانا سرش رو به معنای مثبت تکون میده و میگه:
- آره آره یادمه.
- اون روز توی سالن گفت که خواهرش آیدا پارسال فوت شده...
ساجده ادامه داد:
- میشه یکی برای منم توضیح بده؟
که کیانا براش توضیح میده...
***
امشب قراره بیان خواستگاری، مانتوی صورتی کمرنگم که بالاش طرح های آبی فیروزهای داره رو میپوشم با شلوار و روسری سفید رنگم، صندل های سفیدم رو هم پام میکنم و رو به روی آینه میایستم.
روسریم رو مدل دار و بسیار شیک میبندم که همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند میشه و جیغ من به هوا میره...
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱