eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
یادت باشد»کتابی است که می‌شود ساعت‌ها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق می‌زنی انگار برایت همه شهدا تصویر می‌ شوند و تازه می‌فهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند. فرقی نمی‌کند اسمشان چه باشد! محمد بلباسی، محسن حججی، مصطفی صدرزاده، مهدی نوروزی یا حمید سیاهکالی و... اینها همگی «یادشان بود» تا ما «یادمان باشد» راه، از آسمان می‌گذرد.!
~حیدࢪیون🍃
یادت باشد»کتابی است که می‌شود ساعت‌ها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق می‌زنی انگا
برشی از کتاب یادت باشد: سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
چندسالته؟ به همون اندازه لطف کن صلوات بفرس واسه ظهور آقا امام زمان🤲🌷 باشه جَوون؟!:) "امام زمان یاریت کنه بحقِ مادرش"
دستی که خورده بر حرمت بال میشود هر دل شکسته پیش توخوشحال میشود هرگاه میروم به حرم درد دل کنم آنجا زبان حاجت من لال میشود🌱♥️
تاریخ تولد: 1374/8/18 محل تولد: تهران تاریخ شهادت: 1394/8/21 محل شهادت: العیس حلب سوریه وضعیت تأهل: مجرد تعداد فرزندان: تحصیلات: مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی
~حیدࢪیون🍃
تاریخ تولد: 1374/8/18 محل تولد: تهران تاریخ شهادت: 1394/8/21 محل شهادت: العیس حلب سوریه وضعیت تأ
مصطفی روز پنج شنبه هجدهم آبان ۱۳۷۴ در ساعت ده و نیم صبح متولد شد. نوزاد سالمی بود که جای شکر کردن داشت. پنج سالش بود که تجربه جدیدی در بازی‌هایش پیدا کرد. مصطفی از گل چیزهای قشنگی می‌ساخت که در آن سن دور از انتظار بود. آجرهای گلی ریز می‌ساخت و بعد از خشک شدن با آنها خانه‌های زیبایی می‌ساخت. خیلی به جعبه ابزار علاقه داشت. برایش یک جعبه ابزار اسباب بازی پلاستیکی تهیه کردیم؛ اما باز سراغ ابزار واقعی می‌رفت. آشنایی با جعبه ابزار، زمینه ابتکار و خلاقیت را در او زنده کرد. کاردستی‌های بسیار زیبایی می‌ساخت. اول یک تراکتور، بعد خانه‌های زیبا و ظریف، چراغ خواب و … ساخت. ذهن خلاقی داشت و استعداد مهندسی‌اش از همان دوران کودکی شکوفا بود. اولین تابستانی که سرکار رفت، شانزده ساله بود. همراه پسر خاله اش رنگکاری وسایل چوبی انجام میدادند. با اولین حقوقش برای من بلیت سفر مشهد خرید. در دبیرستان رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کرد. از انتخاب رشته ریاضی در دبیرستان هدف داشت. فقط بحث علاقه نبود. می‌گفت: «می‌خواهم در آینده طراح ناو شوم. یک روزی می‌رسد که ناوی را طراحی کنم و ناظر ساختن آن میشوم. حتماً مهندسی‌اش را خودم به عهده می‌گیرم و کامل نظارت می‌کنم تا به بهترین نحو ساخته شود.» اولین سال کنکورش، فیزیک اتمی دانشگاه دولتی بیرجند قبول شد. سال بعد مهندسی مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب و رشته فیزیک مهندسی دانشگاه دولتی دامغان قبول شد، اما بخاطر علاقه زیاد به مکانیک رشته مهندسی مکانیک را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد. شهیدان عباس بابایی، شهید آوینی و شهید چمران الگوی خود قرار داده بود. کتاب‌های دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پور ازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه می‌کرد. می‌گفت رویای اصلی من این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تلآویو بزنم. مصطفی بسیار نوآور بود اول راهنمایی که بود به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی جهت نمایشگاه مدرسه هلیکوپتر و زیر دریایی ساخت. روزی که میخواست عازم سوریه شود، آرام و قرار نداشت. منتظر ماند تا اذان ظهر شود. سجده رکعت دوم بودم که متوجه بستن در و صدای مصطفی شدم که گفت: «مامان، من رفتم خداحافظ». علاقه‌ی مصطفی به کتابخوانی به قدری بود که سه کتاب از جمله زندگی نامه حاج قاسم سلیمانی را با خود به سوریه برد. مصطفی در دیدارش با حاج قاسم خواسته بود کتابش را امضاء کند که سردار گفته بود من دست شما را می‌بوسم و شما باید به من امضاء بدهید
پاسدار شهید محسن حججی در ۲۱ تیر سال ۱۳۷۰ در شهرستان نجف آباد اصفهان به دنیا آمد. وی پس از سپری کردن دوره تحصیلات مقدماتی و هنرستان، موفق به اخذ مدرک دیپلم از شاخه کاردانش شد و نهایتا دانش خود را تا مقطع کاردانی رشته “تکنولوژی کنترل” از مرکز آموزش علمی کاربردی “علویجه” ارتقا داد. سال ۱۳۸۵، محسن حججی در موسسه تربیتی فرهنگی “شهید احمد کاظمی” (از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حضور پیدا کرد.
~حیدࢪیون🍃
پاسدار شهید محسن حججی در ۲۱ تیر سال ۱۳۷۰ در شهرستان نجف آباد اصفهان به دنیا آمد. وی پس از سپری کرد
زندگی نامه شهید حججی ۱۶ مرداد سال ۱۳۹۶ (۷ اوت سال ۲۰۱۷)، ارتش آمریکا با جمع آوری و اعطای اطلاعات به نیرو‌های تروریستی تکفیری “داعش” و از کار انداختن تجهیزات ارتباطی گروه “کتائب السید الشهداء” (یکی از گروه‌های مهم “حشد شعبی” و از گردان‌های حزب الله که همزمان با فتوای ” آیت الله سیستانی” منشق شد و دبیر کل آن “الحاج ولاء” بود.) و هدف گیری هوشمند ماشین آلات نظامی و حمله توپخانه‌ای که موجب فلج کردن قدرت نظامی نیرو‌های “کتائب السید الشهداء” شد، زمینه حمله ددمنشانه عناصر “داعش” را به منطقه “تنف” در مرز کشور‌های “عراق و سوریه” فراهم کرد که در این میان محسن حججی دهمین عضو از لشکر زرهی ۸ نجف اشرف نیز در این حمله ابتدا به اسارت گرفته شد و سپس ۲ روز بعد، یعنی در ۱۸ مرداد همان سال، توسط نیرو‌های تروریستی تکفیری “داعش” با جدا شدن سر از بدن به درجه رفیع شهادت نائل آمد
🕊🌱 به نیت... شادی روح شهدا و اهل بیت ، سلامتی و ظهور آقامون،مولامون حضرت مهدی(عج) و برای آروم شدن دل های بیقرار ، حاجت روایی تمام عزیزان ، حل شدن گرفتاری و مشکلات عذاب آور و مخصوصا شهید شدن ادامین کانال حیدریون🥀 بلند صلوات🌱 التماس دعای فراوان.. وَ مِن اللهُ توفیق.. یاعلی مدد.
•🖤• . :) 🖤 بہ‌امیــدفــرج‌نــور‌چشممـــون😍 ✨الّلهُم‌صَلِّ‌علی‌محمَّدوَ آلِ‌محمَّدوعجِّل فرجهُم♥️ 🌱 التماس دعا 👋🖤 🖤➣ @Banoyi_dameshgh 〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب هادئ القلوب....💔
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
. . این‌روزها‌چھارتادوست‌وآشنابخاطر عقایدمون‌ازمون‌فاصلہ‌گرفتن ؛ اینجورۍبھم‌ریختیم..! فڪرڪن‌امیرالمومنین‌بودۍ وجواب‌سلامتونمیدادن :)💔
_ ___ شبانه به خاک سپرد جگرگوشه‌اش را . . مأوای تنهایی‌اش را . . آرامِ دل مضطرش را . . بانوی عزیزش را . . تمام جان و تنش را . . علی ؛ غریبانه به خاک سپرد . . فاطمه‌اش را !(:🖤.
گفت‌ آدم‌ها‌ سه‌ دسته‌اند خام‌‌ ،پخته‌، سوخته خام‌ها که‌ هیچ... پخته‌ها عقل‌ معیشت‌ دارند و دنبال‌ کار و زندگی‌ حلال‌اند سوخته‌هاعاشق‌اند! چیزهای‌ بالاتری‌ می‌بینند و می‌سوزند توی‌ همان‌ عشق خودش‌ هم‌ سوخت... _شهیدمجیدپازوکی_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینکه شما می‌بینید و می‌شنوید بعضی از این شهدای ما عاشقانه میکردند، خدای متعال یک نوری به دل آنها انداخته بود؛ با این نور یک حقیقتی‌را میدیدند، این بود که عاشق شهادت بودند. شهید سلیمانی میگفت... تهدیدش کردند که تو را میکشیم، گفت من دارم در بیابانها دنبالش میگردم، بلندی و پستی‌ها را طی میکنم دنبال همین. ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ 🎙" ♥️" ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ •┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈• ↳‌‌ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#Part_179 که مامان رو می‌کنه به اسما و میگه: - اذیتش نکن! که اسما به سمت من خیز بر می‌داره و بوسه ای
که بابا هم رو به من می کنه و میگه: - اسرا جان، آقا کسری رو به اتاقت راهنمایی کن! که از وسط کیانا و اسما بلند میشم و جلوتر از کسری به سمت اتاقم میرم و کسری هم دنبالم میاد. به در ورودی اتاقم می‌رسم و در رو باز می‌کنم و میگم: - بفرمایید! که با گفتن ببخشید وارد اتاق میشه و منم بعدش وارد میشم و روی تخت می‌شینم که اونم رو به روم می‌شینه، مشغول بازی کردن با انگشت‌هام شدم که کسری بعد کمی مکث میگه: - خب فکر کنم تا حد کافی باهم آشنایی داشته باشیم و خودتون خانوادم و می‌شناسید، فقط من یکمی نگران کارم هستم! چون خودتون می دونید نظامی هستم دیگه و ممکنه یک روز باشم یک هفته نباشم، ممکنه خیلی وقت ها تنها بمونید مشکلی ندارید با این؟ یا شاید هم ممکنه مجروح یا حتی شهید بشم، باید قبل از ازدواج خودتون رو آماده هر خبری بکنید! درسته سخته ولی... که سرم رو بلند می‌کنم و میگم: - خب سخته ولی، همین که روزی حلال باشه و عشق تو زندگی باشه برام کافیه! و به سخت بودنش می‌ارزه. و اینکه توی هر چیزی باهام صادق باشید و پنهون کاری نکنید! که تنها لبخند ملایمی می‌زنه و میگه: - نه... که من ادامه میدم: - و اینکه من میخوام درسم رو ادامه بدم و برم سرکار، شما با این مورد مشکلی ندارید؟ که لبخندی می‌زنه و میگه: - خیر من به شما اعتماد دارم راجع به کار و دانشگاه هم خودتون می‌دونید من نمیخوام محدودتون کنم!
~حیدࢪیون🍃
#Part_80 که بابا هم رو به من می کنه و میگه: - اسرا جان، آقا کسری رو به اتاقت راهنمایی کن! که از وس
میدونید من معتقدم هر زن بلدی هایی داره که یک مرد باید بهشون احترام بزاره. از نظرم شماهم بلدی‌های خودتون رو دارید. بلدید در مواقع ضروری به سرعت یک تصمیم گیری عالی بکنید. بلدید جوری تصمیم بگیرید که هم قلبتون راضی باشه هم عقلتون. امیدوارم منم جزو همین دسته از تصمیماتون باشم که هم عقل در اون دخیل هم قلب؛ راستش من از وقتی شمارو دیدم هم قلبم با تمام وجود... عرق سردی از کنار شقیقه‌هاش سر خورد که سریع با یک دستمال تمیز پاکش کرد. _ بزارید جور دیگه بگم! با تمام وجودم شمارو انتخاب کردم نه فقط قلب و مغزم. تمام مدتی که با حرفاش و خجالتش دلبری می‌کرداز دل بیجنبم، نگاهم میخ گلای ریز روی چادرم بود و بی‌اختیار لبم به خنده باز میشد و با هر کلمه که میگفت گونه‌هام از شرم رنگ گل‌های رز دسته‌گلی میشد که امشب به سلیقه‌خودش برام آورد بود تا بتونه یه قسمت از محبتای توی دلش نسبت بهم رو به رخ بکشه . بی‌قرار میخواستم فریاد بزنم بس کن دیگه آقا تو که یه‌بار با تمام وجودت قلبم رو به نام خودت سند زدی اینکارا چیه؟ میخوای تا ابد بیمه کنی عشقتو تو قلبم؟ به چی قسم بخورم که عشقت تا آخرین روز زندگیم ثابت میمونه تو دلم؟ اما فقط تونستم اینارو تو قلبم فریاد بکشم و با لبخند و گونه‌های رنگ گرفته با چشمامای چین خورده از خجالت به گلای روی چادر نگاه کنم . _خوب اسرا خانوم شما چیزی نمیگید چرا سکوت کردید ؟ یکدفعه برق ترس تو چشماش ظاهر شد. _ این سکوت رو به چی معنا کنم؟ خجالت یا... دستاش لرزید، مردمکای قهوه‌ای چشماش سوسو زد. ‌_ یا بزارم پای نخواستنن. سرم رو بلند کردم و با آرامشی که عجیب و یکدفعه تو قلبم پیچیده بود گفتم : _ نخواستن؟ اینبار نوبت صداش بود که بلرزه، از چی میترسید؟ از حس من نسبت به خودش! _ نخواستن من، نخواستن این؛ دستش رو گذاشت رو پیراهن سفیدش درست کنار قلبش. _ نخواستن این، این قلب. تیر آخرش رو بد هدف گرفت صاف نشت وسط سینم و دلم سوخت برا ترس تو چشماش از چی حرف میزد؟ از بی وفایی، اینجوری شناخته بود من رو؟ باید کاری می‌کردم: ‌_ من... من.
~حیدࢪیون🍃
#Part_81 میدونید من معتقدم هر زن بلدی هایی داره که یک مرد باید بهشون احترام بزاره. از نظرم شماهم بل
امان از این خجالت که توی اون لحظات گرفتارش شده بودم. _ من اِم چطوری بگم راستش. پرید میون حرفم و با صدایی که غم توش موج میزد گفت : _ باشه اگر نمیخواید حرفی نیست. اما دلم سوخت به حال قلبی که قرار بدون عشق بتپه میسوزه و آتیش میگیره. اسرا خانوم خواهش میکنم دست رد به سینم نزن من نمیتونم با این غم کنار بیام . خدایا چی باید بگم؟ چرا خجالت! چرا الان، تو این لحظه مثل موریانه افتاد به جونم. یاد حرفهاش افتادم و دوباره توی ذهنم مرورش کردم : _ دلم سوخت به حال قلبی که قرار بدون عشق بتپه میسوزه و آتیش میگیره. اسرا خانوم خواهش میکنم دست رد به سینم نزن من نمیتونم با این غم کنار بیام . من چی من میتونستم با نبودش کنار بیام؟ پس چیشد مرحمی که قرار بود بشه دوای زخمای قلبم؟ بزارم بره، نمیتونم با عذاب وجدان در برابر قلب زخم و زیلیم کنار بیام. حالا که جرعت کرده و از احساسش بی‌پرده گفته چرا من نگم؟ مگه محبت به ابرازش زیبا نیست؟ محبتِ بی حرف و بی‌صدا ورزیدن چه فایده‌ای داره؟ آرامش چند لحظه قبل دوباره تو بدنم جریا گرفت و قلبم شروع کرد به پمپاز خون تازه. آروم زمزمه کردم : _ آقا کسری ! شما همیشه انقدر عجولید؟ خوب راستش من از اشخاصی که عجولن دل خوشی ندارم. رفته رفته صدام قوت گرفت : _ چون موقع‌هایی که هیجان زده میشن یا احساساتی هستن نمیتونن تصمیم درستی بگیرن و انتخاب غلطی دارن و بعد پشیمون میشن یا ممکنه به کسی حرف بدون تفکر بزنن . به وجد اومد و دوباره با زانوهای سست شده روی صندلی نشست. _یعنی، یعنی حرفاتون .. سراسر آرامش بودم، موقع حرف زدن باهاش. سرم رو پایین انداختم و گونه‌هام شد نمایانگر گرمای بدنم. _ راستش یکم اوایل ازتون خجالت کشیدم اما وقتی شماهم خجالت رو گذاشتید کنار و بی پرده حرف زدید دلم گرم شد، آروم شدم. استرسم دود شد و رفت هوا. گفتم مگه خاصیت محبت به ابرازش نیست؟چرا نگم از حسی که داخل قلبم؟چرا پنهونش کنم! مگه خلاف قانون گفتن احساساتم. راستش اون شب توی ویلا نمیدونم شاید از خوشحالی یا از هیجان زدم به دریا حرفاتون روم تاثیر زیادی گذاشت. منم خوب.. چشماش برق میزد و برقش خیره کننده بود. _ قرار بود خجالت نکشید. آه از دست حرفاش که آخر کار دستم میداد! _ منم اگر قرار باشه انتخابی کنم که هم مغزم راضی باشه و هم قبلم قرار بگیره اون. اون. شمائید. نفس عمیقی از هوی اتاق گرفتم و اون رو به ریه‌هام فرستادم آرامش و سکوت لذت بخش و وصف ناپذیری تو اتاق حاکم شد.
بـه‌قـول‌آسیـدرضـانـریمـانـی دوای‌دردم‌بـزارمـنـم‌بـیام‌حـرم دورت‌بگــردم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری 🔻شهدایی 📜عطر شهادت پیچیده تویِ دیارم... 🎙کربلایی ___ ✅ @Banoyi_dameshgh
امروز روز جهانی چای است. این روز رو به حضرات عشق چایی خور تبریک میگیم... جمله‌ای به مضمون از حضرت امام(ره) که دور هم بنشینید و چای بخورید که این، آمریکا را عصبانی می‌کند...
-رد می شدند مادر و طفلی سپید موی از کوچه ای که قامتشان را خمیده بود...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَردی که کَنده بود دَرِ قَلعِه را زِ جٰا ... وٰا مےکُند پَس از تو در خانہ را بہ زور
+ سنگرۍ است آغشتھ به خونِ مَن کھ اگر آن را حفظ نکنید بهـ خون من خیانت ڪرده‌اید💔 . .
4043e917f3033b8fd774bfa34862813340155380-720p_۲۹۰۳۲۰۲۲.m4a
2.34M
«💔🚶🏾‍♂» ݘھ‌بےحـࢪم ؛ ݘھ‌با‌حـࢪم میگیڕه‌دستمۆ‌زهࢪا‌مـادڕم دنیـاڪہ‌هیݘ‌تۅ‌محـشࢪم ؛ میگیࢪه‌دستمۆ‌زهرا‌مادرم ...:)"🌱🚶🏾‍♂ @Banoyi_dameshgh