#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
کاش می شد که شبی درحرمت سر می شد
”شب جمعه” اگرم بود چه بهتر می شد
و همان شب دل ما درحرم کرببلا
فرش راه قدم حضرت مادر می شد
🙏اَللّهُمَّ ارْزُقْنا ًًًًکــًًًَرًبَلاٰ🙏
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ الْحُسَيْن💚
شب های جمعه شهدا را یاد کنید آن ها پیش ارباب شمارا یاد میکنند💚
به گزارش دفاع پرس از مشهد، پاسدار شهید احمد رضایی در اول فروردین ماه 1365 در روستای شهیدپرور اوندر از توابع شهرستان کاشمر در خانوادهای مذهبی، کشاورز و متوسط جامعه دیده به جهان گشود. در شرایطی که خانواده وی هنوز، پس از گذشت یکسال از شهادت برادرشان شهید یحیی رضایی اوندری (عموی شهید) و پسر عمویشان شهید شعبان رضایی اوندری، در سوگ نشسته بودند، تولد احمد روح تازهای در کالبد خانه دمید. وی دوران کودکی و تحصیل خود را تا مقطع دیپلم در همان روستا ادامه داد و مدرک دیپلم را با معدل 17/50 در رشته علوم تجربی اخذ کرد.
شهید رضایی سپس جهت ادامه تحصیل در رشته مدیریت رهسپار قاین شد و مدرک کارشناسی خود را پس از سه سال و نیم با معدل 17/87 به پایان رسانید. بعد از پایان تحصیلات از معافیت سه برادری نظام وظیفه استفاده کرد و از خدمت سربازی معاف شد بعد از آن چند سالی به عنوان نیروی قرادادی با شرکت مخابرات، پست و پست بانک در قالب دفاتر ای سی تی شهرستان کاشمر مشغول به کار شد؛ اما این کار هم روحیه ایثار و شهادتطلبی احمد را پاسخگو نبود به همین دلیل به دنبال پیدا کردن گمشده خود در 20 فروردینماه 1391 به استخدام سپاه پاسداران درآمد. پس از گذراندن آموزشهای لازم در پادگان آموزشی شهید هاشمینژاد به عنوان فرمانده گروهان آموزشی مشغول به خدمت شد.
در خردادماه سال 1394، جهت ادامه خدمت به تیپ زرهی 21 امام رضا(ع) نیشابور معرفی و در گردان زرهی مشغول به خدمت شد. در حالی که هنوز چند ماهی از شروع زندگی مشترکش نمیگذشت با کسب رضایت از پدر و مادر و همسر و خانواده به صورت داوطلبانه به ندای رهبرش لبیک گفت و جهت انجام مأموریت مستشاری به منظور دفاع از حریم اهلبیت و مردم بی دفاع سوریه در 14 دیماه 1394 به همراه جمعی از دلاوران تیپ زرهی 21 امام رضا(ع) به این کشور اعزام شد و پس از گذشت یکماه در ظهر چهارشنبه 14 بهمنماه در عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا به همراه فرمانده دلاور این تیپ سردار محسن قاجاریان به شهادت رسید.
شهید احمد رضایی اوندری قرار بود در اسفند ماه 1394 در آزمون سراسری کارشناسی ارشد دانشگاه پیام نور در حوزه ی نیشابور با شماره داوطلبی ۱۱۸۳۷۳ شرکت کند اما او یک ماه قبل از برگزاری آزمون، بدون آزمون ورودی به بالاترین مدرک یعنی شهادت و رسیدن به مقام قرب الهی دست یافت
زندگینامه
حاج علی آقا عبداللهی در تاریخ 69/7/10 در تهران به دنیا آمد و در سال 76 در دبستان رسالت منطقه 11 ثبت نام و کلاس اول رو سپری نمود و سال 77 به دبستان امید امام منتقل و تا کلاس پنجم دبستان را در آنجا گذراند دوران راهنمایی را در مدرسه راهنمایی ابن سینا منطقه 11 سپری نمود کلاس اول دبیرستان را در دبیرستان شهید مفتح گذراند و دوم و سوم دبیرستان را در هنرستان فنی شهدا در منطقه 12 در رشته برق و الکترونیک گذراند . کاردانی رشته الکترونیک خود را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهر ری سپری نمود .
بلافاصله پس از اتمام درس در سال 1390 به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن یک دوره یکساله در دانشگاه امام حسین(علیه السلام) در سپاه انصار مشغول خدمت شد . در سال 91 ازدواج نمود و در سال 93 صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شد . در تاریخ 94/9/22 پس از دو سال پیگیری موفق به اعزام به سوریه گردید و در تاریخ 94/10/23 درست 31 روز پس از اعزام در منطقه خالدیه خان طومان به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهر ایشان تاکنون بازنگشته است و همانطور که به حضرت زهرا«سلام الله علیها» ارادت ویژه ای داشت همانند ایشان بی نشان ماند
آخرین وداع
روز اعزام علی، پدر تک پسرش را تا محل اعزام بدرقه می کند. وقایع آن روز خیلی خوب در ذهن محمد آقا عبداللهی پدر شهید ماندگار شده است. او می گوید: نمی دانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه! روز اعزام علی، من از صبح با او بودم. اول من را سوار موتورش کرد و با هم به خیابان جمهوری رفتیم تا کار بانکی اش را انجام بدهد. بعد با دوستش رفت دنبال کارت ملی و شناسنامه اش که برای اعزام لازم بود. همسر و فرزندش خانه ما بودند که بردم و آنها را رساندم و بعد علی را تا محل اعزامش همراهی کردم. نمی دانم چه حسی از درون به من می گفت این آخرین باری است که علی را می بینم و رفتنش را بازگشتی نیست
حیدر با "بغض" میگفت :
این غَم کجا بَرَم کِ تو را مَردها زدَن :)!💔
#دلبربینشونعلی
#صلوات_پایانی🕊🌱
به نیت...
شادی روح شهدا و اهل بیت ، سلامتی و ظهور آقامون،مولامون حضرت مهدی(عج) و
برای آروم شدن دل های بیقرار ، حاجت روایی تمام عزیزان ، حل شدن گرفتاری و مشکلات عذاب آور و مخصوصا شهید شدن ادامین کانال حیدریون🥀
بلند صلوات🌱
التماس دعای فراوان..
وَ مِن اللهُ توفیق..
یاعلی مدد.
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
میدونیچیھ؟!
انگشترِحاجقاسم↓
بعدازاونانفجارسنگینسالمموند...!
-داداشآرمان؛
چجوࢪےزدنتڪہانگشترتشکست(:
#شهیدانه🌿
#لبیک_یا_خامنه_ای
- دلازغمِفاطمهتواندارد؟ ، نه ..
وزتربتِاوکسینشاندارد ، نه
- آنتربتِگمگشتهبهبَر،زوّاری ..
جزمهدیصاحبالزماندارد، نه ! 💔(:
#وای_مادرم
#امام_زمان
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراجوابمنونمیدیحسنم؟
مادرمنحسننیستم...
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
💕 #عاشقـانه_هـای_شهـدا
🚨همسر شهیدی که برای شهادت شوهرش چله گرفت 😔
❣مسجد ڪه میرفتم، چند بارے دیدمش... خیلے ازش خوشم مے اومد چون مرد بودن را در اون مے دیدم...
برای رسیدن بهش #چله گرفتم .
❣ساده زیست بود، طوریڪه خرید عروسے اش فقط یه حلقه 4500 تومنے بود ...
مهریه ام 14 سڪه و یه سفر حج بود ڪه یه سال بعد ازدواجمون داد؛
-ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد.
❣هےچ وقت بهم نمے گفت #عاشقتم... میگفت #خیلی_دوستت_دارم
میگفت اگه عاشقت باشم به زمین مے چسبم ....😳
❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون مے دیدم ڪه برایش ماندن چقدر سخت است ...
برای #شهادتش چله گرفتم چون خیلے دوستش داشتم و میخواستم به آنچه ڪه دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود
🌷
💟همسر شهید براے رسیدن و #ازدواج با مهدے عسگرے چله میگیرد
و ده سال بعد براے رسیدن مهدے به #خـــدا چله مےگیرد 💟این است عاشقانه های شهدا 😭
#جاویدالاثر
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_عسگری
🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاضری به امام حسین کمک کنی؟
امام زمانتو چی؟
#غروب_جمعه_ای
#استاد_پناهیان
سه مادر به عزای فرزندانشان نشستند؛ اما علی کریمی و اسماعیلیون و رجوی و بقیه آتشافروزان امروز کشته شدن سه جوان ایرانی را برای سعودی و آمریکا فاکتور میکنند و حقالزحمهشان را دریافت خواهند کرد.
✍🏻| وحید یامینپور
@Banoyi_dameshgh
میدونی
استادپناهیانمیگه:
گیرتوگناهاتنیست!
گیرتو کارایخوبیه...
کهانجاممیدی...
ولے نمیگی"خدایابهخاطرتو"...!
اخلاصیعنی:
✨🌱خدایافقطتوببینحتیملائکههمنه🌱✨
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_185 کیانا جعبهی ای به دست من میده و اسما هم جعبه رو به دست کسری میده، که کسری در جعبه رو باز
#Part_186
#رها
#زمان_حال
با لبخندی که کل صورتم رو پوشونده بود خودم رو روی تخت رها کردم و دفترچهرو به سینم چسبوندم.
غرق شدم تو دنیای عاشقانه صاحب دفتر بدنم سراسر آرامش بود و مغزم خالی از هر فکر و دغدغهای.
با صدای در بهدلیل سستی بیش از حد بدنم بدون اینکه تکونی بخورم فرمان ورود صادر کردم. یکدفعه در باز شد و قامت مامان داخل چهارچوب در نمایان شد. با عجله دفتر رو از روی شکمم برداشت تا جایی سربه نیستش کنم اما خیلی دیر شده بود و مامان دفتر رو دید.
با شرمندگی لب زدم :
_ ببخشید مامان
بعد با افاده به خودم اشاره کردم :
_ شما نمیدونید من یه کاوشگرم؟ چرا دفتر رو گذاشتید جلو من.
مامان بلند خندید و به سمتم اومد. پاهای دراز شدم رو کنار زد و کنارم نشست:
_ واهواه دنیا برعکس شده والا الان تو طلبکار شدی؟ از بچگی به تو و اون داداشت گفتم هرکی وسیلههای خودش اما.. دارم میفهمم روش تربیتیم تاثیری رو شما نداشته.
از این به بعد با کفگیر به حسابتون میرسم.
خنده بلندی کردم که محکم رو پام کوبید و بلندم کرد.
_ نمیدونی نباید جلو بزرگترت دراز بکشی؟
درست نشستم و موها مو مرتب کردم
_مامان سخت نگیر دیگه .
و با خنده ادامه دادم :
_ مامان اسرای من کیه؟
خندید و با لبخند به دفتر اشاره زد و گفت :
_ به کجا رسیدی کاوشگر من؟
ابرو بالا انداختم :
_ تمومش کردم
و لبخند گندهای در جواب چشم غرهاش زدم.
با صدای باز شدن درب حیاط بلند شدم حتما طاها بود.
_ مامان چه خبر از کیک گردو و هویج تولد؟
مکثی کرد :
_ در حال پخت خداکنه خوب از قالب جدا بشه نگرانم.
خندیدم اونم خیلی بلند.
_نگران نباش جدا نشد با قالب بیار بابا و طاها با قاشق میخورن.
مامان با گفتن ای وای غذام سر رفت از اتاق بیرون رفت.
که با طاها زدیم زیر خنده و از اتاق خارج شدیم.
که مامان غذاش رو دم کرده بود و کیکش رو از داخل فر برداشت... و توی ظرف شیکی تزئین کرد! و بعدش هم روش خامه ریخت و با خامه نوشت:
- سالگرد ازدواجمون مبارک!
که همون لحظه صدای زنگ در بلند شد و طاها به سمت در رفت...
مامان رو محکم بغل کردم و گفتم:
- خیلی دوستت دارم مامان، لطفا من رو ببخش!
که مامان هم مادرانه بغلم کرد و بوسید و گفت:
- عیبی نداره فقط یادت باشه دفعه آخرت باشه که به وسایل کسی دست میزنی!
که لبخندی میزنم و میگم:
- ولی خیلی چیزها کشف کردم، مثلا اینکه چرا از فرشته خوشتون نمیاد و میگید زیاد بهش نزدیک نشم!
که لبخندی میزنه و میگه:
-...