eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #چهل_ونه عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،.. صدای نوحه
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه پیدا کنم... نفسم را بند آورده بود،.. نیم خیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم.. که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم باچادرم صورتم را ،... هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم.. تا بالاخره از حرم خارج شدم... در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد... شده باشم و هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده ... که قدمی میرفتم و قدمی وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند... پهلویم از درد شکسته بود،دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در و خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم.. که صدایی... از پشت سر تنم را لرزاند... جرأت نمیکردم برگردم... و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم.. و وحشتزده دویدم... پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد.. و آخر کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس... و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم،.. خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت.. که صورتم به زمین خورد.. و زخم پیشانی ام آتش گرفت... کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که فریاد کشید _برا چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
#Part_144 که محکم می‌میگم و میگم: - عشق عمه است دیگه! که چشم هاش رو ریز می‌‌کنه و میگه: - نه خیرم ج
با اسما آماده می‌شیم و بعد خوردن چند لقمه‌ی کوچولو صبحانه که توی راه حالم بد نشه، شماره رویا رو می‌گیرم که بعد چند بوق کوتاهی صداش داخل گوشی می‌پیچه: - سلام، به به چطوری رویا خانوم؟ ما آماده ایم. - تو راهیم، ۱۰ دقیقه دیگه بیا پایین. - چشم. و گوشی رو قطع کردم و درون کیف دستی کوچیکم گذاشتم. *** با صدای زنگ در درخونه دفتر رو می‌بندم و به سمت در میرم، در رو باز می‌کنم، که همون لحظه میترا و فرشته با پیتزا وارد می‌شن. - Hello که میترا داد می‌زنه: - رها به خدا دیوونه میشی انقدر درس می‌خونی، حتما الان هم داشتی زبان تمرین می‌کردی! اما فرشته تنها پیتزا ها رو روی میز‌ می‌‌ذاره و شالش رو از سرش بر می‌داره و رو به میترا میگه: - خودت نمی‌خونی مانع نشو، بزار خانوم پلیسمون بخونه. موهای لَختش رو تازه طلایی رنگ کرده بود و خیلی تغییر کرده بود... مانتوی قرمزش رو هم در آورد و روی مبل انداخت و آستین های لباسش رو بالا فرستاد و روی میز نشست و مشغول خوردن پیتزا شد. - بشنید دلی از عزا در بیاریم بعدش هم بریم سراغ درس! روی میز ها می‌شنیم و مشغول خوردن پیتزا می‌شیم که فرشته آهی می‌کشه و میگه: - یاد مامان افتادم، ولی الان اون اون سر دنیاست و من اینجا. میترا پیتزاش رو پر سس کرد و گفت: - فرشته تو چرا نرفتی پیش مامانت؟ که فرشته هم تنها برای خودش لیوانی نوشابه‌ی زرد ریخت و گفت: - بعد که مامان از بابا طلاق گرفت، مامان رفت خارج و من اون موقع سنم کم بود و بابا نزاشت برم و من رو پیش خودش نگه داشت، الانم مجبورم اون زن عفریته و پسرش ایلیا خان رو تحمل کنم!
~حیدࢪیون🍃
#Part_185 کیانا جعبه‌ی ای به دست من میده و اسما هم جعبه رو به دست کسری میده، که کسری در جعبه رو باز
با لبخندی که کل صورتم رو پوشونده بود خودم رو روی تخت رها کردم و دفترچه‌رو به سینم چسبوندم. غرق شدم تو دنیای عاشقانه صاحب دفتر بدنم سراسر آرامش بود و مغزم خالی از هر فکر و دغدغه‌ای. با صدای در به‌دلیل سستی بیش از حد بدنم بدون اینکه تکونی بخورم فرمان ورود صادر کردم. یکدفعه در باز شد و قامت مامان داخل چهارچوب در نمایان شد. با عجله دفتر رو از روی شکمم برداشت تا جایی سربه نیستش کنم اما خیلی دیر شده بود و مامان دفتر رو دید. با شرمندگی لب زدم : _ ببخشید مامان بعد با افاده به خودم اشاره کردم : _ شما نمیدونید من یه کاوشگرم؟ چرا دفتر رو گذاشتید جلو من. مامان بلند خندید و به سمتم اومد. پاهای دراز شدم رو کنار زد و کنارم نشست: _ واه‌واه دنیا برعکس شده والا الان تو طلبکار شدی؟ از بچگی به تو و اون داداشت گفتم هرکی وسیله‌های خودش اما.. دارم میفهمم روش تربیتیم تاثیری رو شما نداشته. از این به بعد با کفگیر به حسابتون میرسم. خنده بلندی کردم که محکم رو پام کوبید و بلندم کرد. _ نمیدونی نباید جلو بزرگترت دراز بکشی؟ درست نشستم و موها مو مرتب کردم _مامان سخت نگیر دیگه . و با خنده ادامه دادم : _ مامان اسرای من کیه؟ خندید و با لبخند به دفتر اشاره زد و گفت : _ به کجا رسیدی کاوشگر من؟ ابرو بالا انداختم : _ تمومش کردم و لبخند گنده‌ای در جواب چشم غره‌اش زدم. با صدای باز شدن درب حیاط بلند شدم حتما طاها بود. _ مامان چه خبر از کیک گردو و هویج تولد؟ مکثی کرد : _ در حال پخت خداکنه خوب از قالب جدا بشه نگرانم. خندیدم اونم خیلی بلند. _نگران نباش جدا نشد با قالب بیار بابا و طاها با قاشق میخورن. مامان با گفتن ای وای غذام سر رفت از اتاق بیرون رفت. که با طاها زدیم زیر خنده و از اتاق خارج شدیم. که مامان غذاش رو دم کرده بود و کیکش رو از داخل فر برداشت... و توی ظرف شیکی تزئین کرد! و بعدش هم روش خامه ریخت و با خامه نوشت: - سالگرد ازدواجمون مبارک! که همون لحظه صدای زنگ در بلند شد و طاها به سمت در رفت... مامان رو محکم بغل کردم و گفتم: - خیلی دوستت دارم مامان، لطفا من رو ببخش! که مامان هم مادرانه بغلم کرد و بوسید و گفت: - عیبی نداره فقط یادت باشه دفعه آخرت باشه که به وسایل کسی دست می‌زنی! که لبخندی می‌زنم و میگم: - ولی خیلی چیزها کشف کردم، مثلا اینکه چرا از فرشته خوشتون نمیاد و می‌گید زیاد بهش نزدیک نشم! که لبخندی می‌زنه و میگه: -...