~حیدࢪیون🍃
#Part_80 بریده بریده و با صدایی که خودمم با زور میشنوم میگم: - بفرست میام. لرزش صدام رو میفهمه
#Part_81
آهنگ "رسم همسفری" از حامد زمانی رو پلی میکنم و مشغول گوش دادن و اشک ریختن با متن آهنگ میشم.
یک نگاهتو نمیدم به عالمی
خودت میدونی همه حس و حالمی
اینه خواهشم ای همه قرار من
اینه خواهشم تو بمون کنار من
اینه رسم همسفری
بری من رو به همرات نبری
قسمتمه در به دری آره میدونم!
دوباره به هق هق میافتم، شاید این آهنگ روایت زندگی من بود! عاشقش بودم اما اون محبت هاش واقعی نبود و همش فیلم بود.
اگه نباشی... اگه نمونی... اگر نیایی... میمیرم اینو میدونی!
اگه بیایی... اگه بخندی... با یک نگاهت جون میگیرم این رو میدونی!
کلام نویسنده:
(خواننده گرامی لطفا آهنگ" رسم همسفری" از حامد زمانی رو گوش بدهید با تشکر)
***
#زمانحال
دوباره به دفتر نگاه میکنم، این آخرین صفحه است و بعد این حدود پنج صفحه ای انگار کنده شده بود و برگه های بعد رد اشک روشون موج میزد...
یعنی چی؟ چرا اینجوری شد؟ مثل یک پازل که چند تیکه اش گم شدن و پازل کامل نیست...
به صفحهی بعدی نگاه میکنم که هیچ چیزی نمیفهمم!
دفتر صورتی رنگ رو با حرص پرت میکنم به سمت دیوار و قهوهی داغم رو که مشغول خوندن دفتر بودم سرد شده رو نگاه میکنم.
دفتر به دیوار خورد و افتاد پایین، چند برگه از لای دفتر روی زمین پخش میشه به سمت دفتر میرم و برگه ها رو از روی زمین جمع میکنم.
شاید این برگه ها تیکه های گم شده پازل زندگی اسرا باشه...
برگهها رو به ترتیب کنار هم میذارم تا کشف کنم، با باز شدن در اتاق سریع دفتر و برگه ها رو با پا به زیر تخت هل میدم و جواب میدم:
- جانم مامان؟
- بیا بریم شام بخوریم
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_144 که محکم میمیگم و میگم: - عشق عمه است دیگه! که چشم هاش رو ریز میکنه و میگه: - نه خیرم ج
#Part_145
با اسما آماده میشیم و بعد خوردن چند لقمهی کوچولو صبحانه که توی راه حالم بد نشه، شماره رویا رو میگیرم که بعد چند بوق کوتاهی صداش داخل گوشی میپیچه:
- سلام، به به چطوری رویا خانوم؟ ما آماده ایم.
- تو راهیم، ۱۰ دقیقه دیگه بیا پایین.
- چشم.
و گوشی رو قطع کردم و درون کیف دستی کوچیکم گذاشتم.
***
#زمانحال
#رها
با صدای زنگ در درخونه دفتر رو میبندم و به سمت در میرم، در رو باز میکنم، که همون لحظه میترا و فرشته با پیتزا وارد میشن.
- Hello
که میترا داد میزنه:
- رها به خدا دیوونه میشی انقدر درس میخونی، حتما الان هم داشتی زبان تمرین میکردی!
اما فرشته تنها پیتزا ها رو روی میز میذاره و شالش رو از سرش بر میداره و رو به میترا میگه:
- خودت نمیخونی مانع نشو، بزار خانوم پلیسمون بخونه.
موهای لَختش رو تازه طلایی رنگ کرده بود و خیلی تغییر کرده بود...
مانتوی قرمزش رو هم در آورد و روی مبل انداخت و آستین های لباسش رو بالا فرستاد و روی میز نشست و مشغول خوردن پیتزا شد.
- بشنید دلی از عزا در بیاریم بعدش هم بریم سراغ درس!
روی میز ها میشنیم و مشغول خوردن پیتزا میشیم که فرشته آهی میکشه و میگه:
- یاد مامان افتادم، ولی الان اون اون سر دنیاست و من اینجا.
میترا پیتزاش رو پر سس کرد و گفت:
- فرشته تو چرا نرفتی پیش مامانت؟
که فرشته هم تنها برای خودش لیوانی نوشابهی زرد ریخت و گفت:
- بعد که مامان از بابا طلاق گرفت، مامان رفت خارج و من اون موقع سنم کم بود و بابا نزاشت برم و من رو پیش خودش نگه داشت، الانم مجبورم اون زن عفریته و پسرش ایلیا خان رو تحمل کنم!