#عاشقانه_شهدا 😍
🔻همسرشهیدحججی:
موقعپرولباسمجلسییواشکیبهمگفت: «هنوزنامحرمیم! تابپسندیبرمیگردم.»
رفتو با سینیآبهویچبستنیبرگشت.🍺
برایهمهخریده بودجزخودش.گفت میل ندارم. وقتیخیلیاصرارکردیممادرشلو دادکهروزهگرفتهاست. 👌
ازش پرسیدم:«حالاچرا امروز؟»
گفت: «میخواستمگرهای توکارموننیفته
وراحتبهتبرسم.»❤️
📕 کتاب سربلند
#شهید_محسن_حججی🥀
#خادمحیدر4
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
عزیزے میگُفتـــ ↓
هروقت احساس کردید
از #امام_زمان دور شدید...
و دلتون واسه آقا تنگ نیست...
این دعای کوچیک رو بخونید...
بخصوص توی قنوت هاتون❣
((لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪْ))
ینی...
«خداجوندلموواسهاماممنرمکن...»
#خادم_حیدر_۴
تو این دنــیآ...
پر از آدماییه که دلتو میشکنن!💔
آدمایی که بلدن با تمسخر بهت نگاه کنن
چون مثل اونا نیستی!🫀
پر از آدمایی که زندگیشون با کنجکاوی تو
زندگی دیگران میگذره... !🧏🏻♀
کسایی که موهاتو رنگ کنی میگن چرا رنگ کرده!❗️
رنگ نکنی میگن چرا رنگنکرده!
رنگی بپوشی میگن جلف!نپوشی میگن افسرده!🙇🏻♀
و الان منِ میخوام بگم به هیشکی توجه نکن
آدمای دنیا یا سیاهن یا خاکستری...🖤
هیچکدوم سفید نیستن چون هر آدمی حتی
بهترین ادم کم و کاستی تو رفتار و اخلاق داره
میخوام بگم آدمای سیاه زندگیتو پاک کن❌
آدمای خاکستریو بذار بمونن...🤍
▮بــهــ♥️ــشـت▮
#خادم_حیدر_۴
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part199 از زبان مصطفی💓 چشمام رو باز کردم که سقفی بالای س
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part200
از زبان زهره❤️
دو روز بعد مصطفی مرخص شده تونستیم باهم عروسی مجتبی اینابریم خیلی خوش گذشت وقتی مصطفی کنار من نفس می کشید و از ذوقی که نمیتونست رانندگی کنه و خودم صبح ها میبردمش به سر کار خیلی حال و هوام خوب بود....
اوایلش ناراحت میشد و میگفتش که تو به خاطر من صبح زود بیدار میشی ولی من دوست داشتم خودم بدرقه اش کنم مثل اون روز که خودم بدرقه اش کردم تا بر سوریه و با دست شکسته برگرده😂
ولی خوشحالم از اینکه تا بعد عروسیمون قرار نیست ازم دور بشه، اون سال توی خرداد ماه آلاء خانم به دنیا اومد و ما را خوشحال کرد و باعث شد مصطفی عاشق بشه و ما هر دوشب در میون خونه نگاراینا باشیم مصطفی بهم قول داده بود که توی دوران نامزدی مون منو به مشهد ببره و دقیقا همون تو خرداد ماه با کلی خجالت به بابا گفت و بابا قبول کرد ولی با هزار بدبختی تونستیم بریم مشهد اولین دوره رفتنمون یکی از همکاران مصطفی شهید میشه و موندگار شدیم بعدش حاجآقا کمرش ضرب میبینه و باز دوباره موندگار شدیم، گفته ی مصطفی خیلی قبول داشم از این که تااقا نطلبه رفتنمون بی فایده و هیچ به درد نمیخوره....
ولی آخر آقا طلبید و دو نفره به مشهد رفتیم بهترین سفر من و مصطفی شد اونجا بهم قول دادیم که اگه خدا بهمون دختر داد مصطفی اسمش رو بذار اگر پسر من اسمشو بذارم منم همونجا بین خودم و امام رضا گفتم که اسمشو میزارم امیررضا تا برکت رضایی تو زندگیش بباره البته امیر هم اولش میزارم که بدونه امیر فقط حیدر کراره🧡
روزها نمیتونستیم حرم بریم بخاطر اینکه برای مصطفی ماموریت خورده بود و قرار شد ۱۰ روزه مشهد بمون تا بتونه اینجا اطلاعات دربیاره برای همین شب ها به حرم می رفتیم چون مصطفی کار داشت ولی این باعث شد که اونجا خادمها قبول کنند من و مصطفی حداقل کمکی کنیم و یه خادم کوچولوی اقا باشیم مصطفی خیلی خوشحال بود همیشه میگفت من یعنی ازدواج با من اون رو به این درجات رسوندخ با اینکه میدونستم ایمانش اون و به اینجا ها رسونده ولی به خودم می بالیدم••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part201 ⇨قسمت پایانے
اون تاریخ ها و خاطرات به یاد موند و این تمام داستان من و مصطفی بود که ای کاش کتابی می شد تا همگان بخوانند...
ما دقیقاً یک سال بعد روز ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهرا عروسی کردیم حاج آقاو حاج خانوم کاری کردند که خونه بگیریم ولی هیچگونه راضی نشدیم و به مستاجری رفتیم که اعتقاد داشتیم خدا خودش بهمون میده مصطفی همچنان به ماموریت هاش می رفت و منم صبر پیشه می کردم تا اینکه در دومین سال زندگی مشترکمون خدایه زینب خانم کوچولو🙇♀ بهمون هدیه کرد که سنگ صبور دل پدر و مادرش باشه که در نبود پدرش با من باشه مصطفی خیلی به دختر علاقه داشت به خاطر من و زینب به ماموریت ها نرفت تا ۳ سالگی زینب کوچولو، بعد از ۳ سالگی به سوریه رفت و ما دو نفر منتظر ش موندیم تا یک ماه مصطفی برگشت و چند مدت ماموریت نرفت تا بتونه حداقل این یک ماه نبود رودر کنار زینب جبران کنه ،خوبی تنهایی زینب کوچولوی این بود که آلاء هم بازیش شده بود و چون دو تا بابا ها با هم به ماموریت میرفتن این دو به هم وابسته شده بودند و شده بودن مثل خواهر.داخل ۵ سالگی زینب من یه آقا امیر رضا و آقا علی رضا🙇♂🙇♂ به دنیا اوردم که عصای دست پدر شده بودند و آرامش و مرد زندگی من در نبود پدررالبته با اینکه کوچیک بودن 😍....
دقیقا توی ۱۲ سالگی زینب و هفت سالگی این دوقلوها مصطفی به مأموریت رفت و تا دو ماه برنگشت و ارتباط با هاش کم بود همه بهم گفتن که مصطفی برنمیگرده و مرده ولی مطمئن بودم بی بی زینب نمیذاره و منو از مصطفی جدا نمی کنه و شک نداشتم اون انگشتر یک محافظی بود برای مصطفی💛
و همین اتفاق افتاد و دوباره خدا بهم مصطفی روهدیه کردو البته با یک پای مصنوعی 😔 ولی همچنان مصطفی به جهادش ادامه داد تا بتونه شاگردی باشه برای حاج قاسم😍 ••••••
💙💜 این داستان هدیه به تمام مادران و همسران و البته دختران شهدا به خصوص زینب بانوی حاج قاسم 💙💜
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part201 ⇨قسمت پایانے اون تاریخ ها و خاطرات به یاد موند و
نوش جانتون بزرگواران ان شالله که لذت برده باشید راضی باشید ان شالله از فردا اولین پارت از رمان رایحه محراب خدمت شما داده میشه روزانه دو پارت داریم برامون موندگار باشید ان شالله❤️