#طنز_جبهه
در سال ۱۳۶۳ از طرف جهاد به جبهه اعزام شده و در منطقه بستان مسئولیت روابط عمومی و تبلیغات، برگزاری نماز، نصب تابلو در بین راههای منطقه و ... را به عهده گرفتم.
یک شب در منطقه طلائیه در سنگر خوابیده بودیم که ناگهان آب با شدت زیاد وارد سنگر شد. مانده بودیم که اول وسایلمان را جمع کنیم یا اول از سنگر خارج شویم.
خلاصه پتوهامان را زیر بغل زده و از سنگر بیرون پریدیم. وقتی رفتیم بیرون، متوجه شدیم نیروهای عراقی آب را پمپاژ کرده و به سوی سنگرهای ما فرستادهاند.
یکی از بچهها که بدخواب شده بود، با لحن غضبآلودی گفت: «خدا لعنتت کنه صدام! تو روز و شب حالیت نیست، بابا ساعت یازده شبه! بگیر بخواب، فردا هر غلطی خواستی بکن!»
بچهها که از خیس شدن در آن موقع شب و در آن هوای سرد خیلی دلخور شده بودند، با این حرف دوستمان همه چیز را فراموش کرده و از ته دل شروع به خندیدن کردند. او میگفت: «انگار صدام بیخوابی به سرش زده که نصفه شب هم ول کُن ما نیست!»
منبع: کتاب «خاکریز و خاطره
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
﷽
#لبخند_بزن_بسیجی ؛)
جشن پتو🤪
قرار گذاشته بوديم هرشب يكي از
بچههاي چادر رو توي «جشن پتو» بزنيم
يه روز گفتيم: ما چرا خودمون رو ميزنيم؟🧐😂
واسه همين قرار شد يكي بره بيرون و اولين كسي رو كه ديد بكشونه توي چادر. به همين خاطر يكي از بچهها رفت بيرون و بعد از مدتي با يه حاج اقا اومد داخل.
اول جاخورديم.😱 اما خوب ديگه كاريش نميشد كرد. 😂گفت: حاج آقا بچهها يه سوال دارن.
گفت: بفرمایيد و ....
يه مدت گذشت داشتم از كنار يه چادر رد ميشدم كه يهو يكي صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ريختن سرم و يه جشن پتوي حسابي ...
#دفاع_مقدس
#طنز_جبهه
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─