eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#معرفی_شهدا #شهید_ماشااله_بوجاری_آرانی🌷 ▫️نام پدر : نصراله ▫️تاریخ تولد: ۱۳۳۰/۱/۰۲ ▫️تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۰۵ 🔰 #فرازی_از_وصیتنامه_شهید 🌷پیامم به امّت شهیدپرور ! ای امّت وای بر کسانی که این سخنان امام را می شنوند امّا به دنبال مال دنیا می روند و خدا را فراموش می کنند . ای ملّت نماز جمعه را اهمیّت دهید که نماز جمعه دشمن شکن است .🌷 ❣ای دوستان ! من از شما می خواهم که جبهه ها را پُر کنید و در پشت جبهه از مال و ناموس مردم حفاظت نمایید و در پایگاه ها حضور فعّال داشته باشید .❣ #نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
قسمت اول.mp3
1.31M
#کتاب_صوتی 🌹خدای خوب ابراهیم🌹 💠 قسمت اول ✅ همه چیز دست خداست 🎧 لطفا با #هدفون گوش دهید... 📖 جهت خرید کتاب، با شماره‌ی زیر تماس بگیرید. 📱 09103521454 📝 تهیه شده در جبهه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🆔 @khamenei_shohada
#خاطرات_شهدا 🌷 #شهید_محمد_رضا_فراهانی 🌸شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد. #خوابش را دیدم. بغلش کردم و پرسیدم: " سراغ ما رو نمی گیری؟ " 🌸جواب نداد. دوباره گفتم: " تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم. " 🌸اصرارم را که دید گفت: " فقط یه مطلب می گم، اون هم این که ما شهدا، شب های جمعه می ریم خدمت آقا ابا عبدالله. " 🌸 ✅ راوی: حاج علی اکبر مختاران 📚منبع: ماه نامه جاودانه ها، شماره ۶، ص۶
📣📣📣📣 📣تـــوجه تـــوجه📣 ✅زمان اتمام بنر گیری روز تولد حضرت زینب س زودتر دوستان رو به چالش دعوت کنید تنها چهار روز دیگر زمان دارید برای ثبت بنرهای چالش حدنصاب چهل شرکت کننده هست،کمتر از اون چالش لغو خواهد شد🎁🎁🎁 نگید نگفتیم این هزار مرتبه👉 @chaleshmoshtarak
تفحصی‌که‌به‌شهادت سیدعلی‌ختم شد/ شکرگزار فرزندانم بودم مادر شهیدان موسوی گفت: پسرم داماد سه ماهه بود که برای شهدا به دوکوهه رفت. به او گفتم کمی بیشتر کنار همسرش بماند اما گفت که: «مادران شهدا چشم‌انتظار بازگشت پیکر پسرانشان هستند، باید بروم.»
داستان بعداز حدود 10-11سال پیکرش برگشت ... یک مقدار استخوان،پیچیده در کفن ! می گفت :مدیر کل بنیاد شهید ،آن زمان،آقای اسماعیلی بود...، راجع به این شهید عزیز به او می گوید:"آقا!فردا،در مشهد،روز تشییع این شهیده ! ماشین رو روشن کن و یکسره برو تا مشهد؛ طوری که صبح مشهد باشید ." واو هم قبول می کند . . . می گفت : پیکر شهید را داخل ماشین گذاشتیم وحرکت کردیم!به لطف خدا آقای عابدی هم با من همراه شد . آقای عابدی از کارمندان بنیاد بود که الآن هم در بخش حراست مشغول هستن ؛یک آدم با خدا...جانباز و از جامانده های دوران دفاع ... .علاقه ی شدیدی هم به امام رضا (علیه السلام) دارد ،طوری که گاهی مرخصی می گیرد برای زیارت یک روزه ! ادامه دارد ،،،،،،، ۱ 🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣4⃣ باگوشه ی روسری اشڪ روی گونـــــه ام را پاڪ می ڪنم. دڪتر سهرابی ب برگه ها و عڪسهایی ڪ درساڪ💼 ڪوچڪ ت پیدا ڪرده ام نگاه می ڪند..بااشاره خـــاهش می ڪند ڪ روی صندلی بنشینم.. .من هم بی معطلی مینشینم و منتـــظر میمانم..عینڪ ش راروی بینی جاب جامی ڪند... _ امم...خب خانوم..شماهمسرشونید؟ _ بله!...عقدڪرده... _ خب پس احتمـــالش خیلی زیاده ڪ بدونید... _ چیرو؟😩 بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت می ڪنم.. _ بلاخره بااطلاع ازبیمـــاریشون حاضرب این پیوند شدید... عرق سرد روی پیشانی و ڪمرم مینشیند... _ سرطان خون!یڪی ازشـــایع ترین انواع این بیمـــاری...البته متاسفانه برای همسرشما...ی ڪم زیادی پیش رفته! حس می ڪنم تمـــام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخـــابی ڪ هرلحظه ممڪن است تمـــام شود... لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دڪتر سهرابی ازبالای عینڪ ش نگاهی ممـــلو ازسوالش را بمن بدوزد _ مگه اطلاع نداشتید..❓ سرم راپایین میندازم ،و ب نشان منفی تڪانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلــ💔ــبم.. _ ینی بهتون نگفته بودن؟....چندوقته عقدڪردید؟ _ تقریبا دوماه... _ امااین برگه ها....چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیمــــاریش باخبربوده.. توجهی ب حرفهای دڪتر نمی ڪنم.این ڪ تو...توروز خــــاستگاری بمن...نگفتی!! من ... تنها ی چیز ب ذهنم میرسد _ الان چی میشه؟... _ هیچی!...دوره درمانی داره!و...فقـــط باید براش دعا ڪرد! چهره دڪتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید ڪارتو را هیچ ڪس نتواند بپذیرد یاقبـــول ڪند... بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی می ڪنم نگاهم را بدزدم و هجـــوم اشڪ پراز دردم را ڪنترل ڪنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم .. _ ینی...هیـــــچ..هیچ ڪاری...نمیشه?.. _ چرا..گفتم ڪ خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه... _ چقد وقت داره؟ سوال خودم...قلـــبم را خرد می ڪند دڪتر بازبان لبهایش را تر می ڪند و جواب میدهد ـ باتوجه به دوره درمانی و ...برگه و...روند عڪسها!وسرعت پیشروی بیمـــاری...تقریبا تا چندماه...البته مرگ و زندگی فقـــــط دست خداست!.. نفسهایم ب شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و ب سختی روی پاهایم می ایستم. _ ڪی میتونم ببینمش؟.. سرم گیـــج میرود و روی صندلی میفتم..دڪتر سهرابی از جا بلند میشود و دری لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب میریزد.. _ برام عجیبه!..درڪ می ڪنم سخته! ولی شمایی ڪ از حجـــاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیـــلی بقول ماها سیمـــتون وصله...امیدوار باشید..ناامیدی ڪار ڪساییه ڪ خــــــداندارن!... جمـــله آخرش مثل ی سطل آب سرد روی سرم خالی میشود..روی تب ترس و نگرانی ام.. ؟.. ♻️ ... 💘
🕊محل تولد قزوین 🕊تاریخ تولد ۱۳۳۸/۱۰/۰۵ استان محل شهادت بصره 🔰 ❣ولایت فقیه را باید از دل و جان بپذیریم.❣ ختم به نیت شادی روح شهید عزیز سهم هرکس ۱۴ صلوات تقدیم به ساحت مقدس آقا امام زمان
هدایت شده از بصیـــــــــرت
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥 کانالهای وابسته به کانال استیکروتحت حمایت کانال امام خامنه ای شهدا http://eitaa.com/joinchat/3683975181Cd7403b6b80 ♨️کانال شهدا استیکر👆👆 💮🔱💮🔱💮🔱💮🔱💮🔱💮🔱 https://eitaa.com/serchsticker 💯بانک جستجوی استیکر👆👆 💮⚜💮⚜💮⚜💮⚜💮⚜💮⚜ http://eitaa.com/joinchat/3120431120Cf5d865eec7 ♨️گالری قاب عکس و المان های طراحی پوسترها💯👆👆 💮⚜💮⚜💮⚜💮⚜💮⚜💮⚜ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقا دوباره و دل در هوای دیدنت دائم تلاطم می کند دست و پای خویش را گاهی چنان گم می کند که فقط یابن الحسن شاید که آرامش کند
❣هرانسانے لبخندے از خداوند است ... سلام بر شهیــ🌷ــدان ڪہ زیباترین لبخند خداوندگارند... 🌷نام پدر :محمدعلی 🌷تاریخ تولد :۱۳۳۵/۰۵/۰۱ 🌷محل تولد :دامغان 🌷تاریخ شهادت :۱۳۶۰/۱۰/۰۶ 🌷محل شهادت :گيلان غرب 🌷نام عملیات :مطلع الفجر
بصیـــــــــرت
❣هرانسانے لبخندے از خداوند است ... سلام بر شهیــ🌷ــدان ڪہ زیباترین
🔰 🌷🕊بعد از اخذ دیپلم به دانشکده ی افسری رفت و موفق شد مدرک کارشناسی خود را از این دانشکده بگیرد. در زمان جنگ تحمیلی در منطقه ی گیلان غرب خدمت می کرد و در جبهه ی حق علیه باطل می جنگید تا دست استکبار را از کشورش کوتاه کند او در زمان اعزامش ازدواج کرده بود و نامزد داشت.و در طول مدت خدمتش در جبهه یک بار هم مجروح شده بود و در زمان شهادتش ترکش در پایش بود.🕊🌷 🌼وی در تاریخ ۱۳۶۰/۱۰/۰۶ در منطقه ی گیلان غرب،فرماندهی یک تیپ تکاور را به عهداه داشت و در حین انجام وظیفه بر اثر اصابت ترکش،به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش در روستای وامرزان به خاک سپرده شد🌼
🔰🔰🔰🔰 و والپیپر دخترونه پسرونه ، مذهبی، شهدایی و استیکرهای رایگان❣ http://eitaa.com/joinchat/3683975181Cd7403b6b80
تاریخ تولد: ۱۳۳۸ محل تولد: اهواز محل شهادت: سامرا درجه: سرتیپ پاسدار پدر وی نیزدر سال 62 و در عملیات خیبر و برادر حاج حمید در سال 64 در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت رسیدند. پدرش قبل از شهادت می‌گفت: حاج حمید مشوق من برای رفتن به جبهه است. با آغاز جنگ، حاج حمید پدرش را برای رفتن به جبهه تشویق کرد و خودش هم همیشه در جبهه حضور داشت.
بصیـــــــــرت
#معرفی_شهید #شهید_حمید_تقوی_فر تاریخ تولد: ۱۳۳۸ محل تولد: اهواز محل شهادت: سامرا درجه: سرتیپ پاس
🌷 🔰برخورد با بانوی آمریکایی و همسر ایرانی‌اش اوایل ازدواج‌مان 💍بود. تازه به کیان‌پارس اهواز اسباب‌کشی کرده بودیم که خبردار شدیم در روستاهای اطراف، سیل آمده است. 🌊 من به همراه همسرم و تعدادی از خواهران سپاه و یکی از دوستان حاج حمید به همراه همسر آمریکایی‌اش به کمک سیل‌زدگان رفتیم. آن روز تا شب مشغول کمک به سیل‌زدگان بودیم.🥀 زمانی که خواستیم به خانه برگردیم، حاج حمید دوستش رضا و خانم آمریکایی‌اش به نام شرا را به اصرار به خانه ما آورد. 🌾 👈من از حاج حميد پرسیدم چرا این‌قدر اصرار کردید؟ گفت این بنده خدا جایی را ندارد برود. اگر ما از آن‌ها حمایت نکنیم، نه تنها ایرانی‌بودن ما، بلکه دین و مسلمانی ما نیز زیر سؤال می‌رود.👉
مجموعه داستانهای تفحص داستان (قسمت دوم)
بصیـــــــــرت
#خاطرات_شهـدا داستان #تفحص بعداز حدود 10-11سال پیکرش برگشت ... یک مقدار استخوان،پیچیده در کفن ! می
داستان آن زمان هم گفت:" شما که تنهایی من هم مرخصی می گیرم وباهات میام "؛من هم گفتم :"چه بهتر❗️ و واقعا چه خوب شد که با من همراه شد ، چون اگر این جریان را برای پنج نفر می گفتم ،ممکن بود یک نفر باور کند وچهار نفر ، باور نکند ، والحمدلله که الآن هم در قید حیات هستن . می گفت : در مسیر؛ما دو نفر...ما دو رفیق ... از همه جا بی خبر؛گفتیم و خندیدیم 😂همه ی مسیر را در بی خبری طی کردیم ؛همراه با پیکر آن شهید ... اصلا نمیدانم چطور رفتیم که شب رسیدیم مشهد ‼️ به طوری که اذان مغرب مقابل بنیاد شهید مشهد بودیم!حرم نرفتیم برای اقامه نماز...همان جا،مقابل بنیاد نماز را اقامه کردیم ؛بعد از نماز ، رفتیم بنیاد وگفتیم : شهیدی آورده ایم❗️ ادامه دارد ۲ 🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴
🏴روابط عمومی ارتش شهادت سرهنگ خلبان «محمدرضا رحمانی» خلبان جنگنده سانحه‌دیده ميگ ۲۹ را تأييد کرد.🔰 ⚫️جنگنده میگ ۲۹ ارتش دو روز قبل درحین مأموریت در ارتفاعات سبلان دچار سانحه شده بود ⚫️شهادت این مرد بزرگ را به خانواده،پرسنل، خلبانان ارتش و مردم ایران میگوییم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣4⃣ چندتقــــه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز ڪشیده ای و سرم دستت را نگاه می ڪنی.باقدم های آهسته سمت تخت میآیم و ڪنارت می ایستم.از گوشه ی چشمـــت یه قطره اشڪ 💧روی بالشت آبی رنگ بیمـــارستان میافتد.باسر انگشتم زیرپلڪت را پاڪ می ڪنم..نفس عمـــیق می ڪشی و همانطور ڪه نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی.. _ همه چیزو گفت؟... _ ڪی؟... _ دڪتر!.. بسختی لبخـــند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی ڪ تاروی سینه ات بالا آمده دست می ڪشم.. ـ این مهم نیست...الان فقـــط باید به فڪر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلـــخ میخندی.. _ میدونی..زیادی خوبی❣ ریحـــانه!..زیادی! چیزی نمیگویم احساس می ڪنم هنوز حرف داری.حرفهایی ڪه مدتهاست درسینه نگه داشته ای.. ـ تو الان میتونی هرڪارڪ دوست داری بڪنی...هرفڪری ڪ راجب من بڪنی درسته! من خیـــلی نامردم ڪ روز خــواستگاری بهت نگفتم... لبهایت راروی هم فشار میدهی.. ـ گرچه فڪر می ڪردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحـــال وقتی قضیه صـــوری رو پذیرفته بودی...یعنی... بغضت را فرومیخوری... _ یعنی...بلاخره پذیرفتی تاتهش ڪنارهم نیستیم...وهمه چیز فیلمـــه... من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازین ڪه چرانگفتم!؟درحالی ڪ این حق تو بود!...ریحـــانه!...من نمیدونم بااینهمه حق الناسی ڪه..چجور توقـــع دارم...منو.. اینبار بغض ڪار خودش را می ڪند و مژه های بلـــند و تیره رنگت هاله شفافی از غـــم را بخود میگیرد.. _ نمیدونی چقــد سخته ڪ فڪر ڪنی قراره الڪی الڪی بمــیری ... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخـــواستم ....میخـــواستم لحظه آخر درد سرطان جونمــو تو دستاش خفه نڪنه!..ریحــانه من دلم یه سربند میخــواست رو پیشونیم...ڪه ب شعــاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخــواست...یعنی...دلم میخـــواد! اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فڪر و باعجله...بخــاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فڪر می ڪردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجــوری اینجا افتادم..قراربود ی ماه پیش برم.. قراربود.. دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقــدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحــظه درد ڪشیدنت سخت است😢.سرم را تڪان میدهم و دستم را روی موهایت می ڪشم.. _ چرااینــقدر ناامید...عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه... نمـیگم برام سخت نبود! لحــظه ای ڪ فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فڪر ڪردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمی ڪرد! بهرحال تو قراربود بری...ومن پذیرفته بودم! این ڪ تو فقــط فقــط میخــای نود روز مال من باشی.... با ڪناره ڪف دستم اشڪم راپاڪ می ڪنم و ادامه میدهم.. _ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو... بین حرفم میپری.. _ ریحــانه حاجت من سلامتی نیست... حاجت من پریـ🕊ـدنه..پریدن.. بخدا قسم سخته هم ڪلاسیت دیرتراز تو قصــد بستن ساڪش ڪنه و توڪمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد.. بابا ڪسی ڪ هم حجره ایت بود،ڪسی که توی ی ظرف بامن غذامیخورد..رفت!..ریحـان رفت.. بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم آخر نفس ب گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت... میفهمی!؟..بابا دلم یه تیر هدف ب قلبم میخــاد..دلم مرد بخدا..مرد.. ملافه راروی سرت می ڪشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه ڪردنت را ڪنارت مینشینم و سرم را ڪنارت روی تخت میگذارم... " خدایا !.. ببین بنده ات رو.. ببین چقدر بریده.. توڪ خبر داری از غصه هر نفسش... چرا ڪ خودت گفتی.. ✨" نحــن اقرب الیه من حبــل الورید"✨ گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود...اما عشــقی ڪ ازتو ب درون سینه ام ب ارث رسیده بود مانـــع میشد ڪ همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها ڪنم...خانواده ات هم ازبیمــاری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی ڪ هیــچ وقت بویی نبرند.. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بای صحبت مختصر و خلاصه اعلام ڪردی ڪ سه چهارروز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت ڪرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمــان شب با قطار ساعت هشت و نیم ب تهران برگشتند..پدرت دری هتــل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیـــچ ڪس نمیدانست بهترین‌ اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند..حالت اصــلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط ب اخیررا میگفتی... این ڪ شیمی درمانی نڪردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشڪ ها میگفتند ب درمان ڪمڪی نمی ڪند فقط ڪمی پیشروی راعقب میندازد.این ڪ اگر از اول همراه ما ب مشهد نیامدی چون دنبــال ڪارهای آخرپزشڪ ی ات بودی...اما هیــچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! ♻️ .. 💘
❁﷽❁ تو را چه غم که شب ما دراز می گذرد⁉️ که روزگار تو در می گذرد.... صائب تبریزی شبتان به آرامی خواب