بصیـــــــــرت
شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا
یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا به اتاقش رفت.
صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش میشود....
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
خواب صادقه همسرشهیدمصطفی عارفی شب شهادت ایشان🍂🍃🍂
بعد از آخرین مکالمه تلفنی ساعت یازده ونیم یعنی دوساعت قبل ازشهادت آقامصطفی باایشون .....در شب یکشنبه95/2/4
خواب دیدم آقامصطفی اومدن خونه وباعجله بهم گفتند برو ویه پرچم سبز بیارمیخوام بزنم سر در خونه من یه پرچم سه گوش آوردم ودادم به ایشون گفتند نه این کوچیکه ورفتند از توخونه یه پرچم سبز خیلی بزرگ آوردندو بالای بام نصب کردند روش نوشته بود🌹کلنا عباسک یازینب🌹و گفتند خونه مدافعان حرم باید بابقیه فرق داشته باشه
وقتی ازخواب بیدارشدم نزدیک نمازصبح بود😔😔😔
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
لبخند مصطفی
خاطره ای از همرزم شهید مصطفی عارفی(ابوطاها)🌷🌷
.....هنوز لبخند مصطفی جلو چشامه......😊🌷
پنج نفری نشسته بودیم سر سفره
گفتم از ما پنج تا یکیمون خمس این راه میشه .... 🌺
بیاین یک قراری بذاریم هرکس شهید شد اون لحظه آخر اینکه میگن امام حسین علیه السلام و بقیه اهل بیت اون لحظه آخر میان ....
هرکس شهید شد و اهل بیت رو دید یک کاری کنه بقیه بفهمن که دیده....😉
با اینکه میدونستیم راست بود این قضیه و فقط این در حد یک شوخی بود که گفتیم...
چون ایمان داشتیم به اینکه اهل بیت اون لحظه آخر تنهامون نمیذارن ...
قرار بر این شد هرکس شهید شد لبخند بزنه ....😊
بعد از چند ساعت که رفتیم برا باز پس گیری و آوردن پیکر شهدا ....
وقتی از تل رفتم بالا رسیدیم به سنگر آقا مصطفی دیدم مصطفی به صورت رو زمین بود ...😔
همین که مصطفی رو برگردوندم دیدم خون تازه از مصطفی ریخت رو زمین انگار همین الان شهید شده... و دیدم یک لبخند نازی رو صورت مصطفی ست ....❤️
اونجا یاد اون شوخی سر سفره افتادم ....😌
تا اینکه مصطفی رو به پایین تل مزار آوردیم با اینکه خیلی پیکر جابه جا شد اما هنوز لبخند مصطفی بود.....
خدارو شکر تمام لباسای من متبرکبه خون شهید مصطفی شده بود.....🌹🌹
هنوز لبخند اون صحنه که دیدمش جلو چشامه.... ❤️
شهادتت مبارک مصطفی جان...🌷🌷🌷🌷🌷
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
شهیده منیره سیف @khamenei_shohada
شهید منیره سیف
🌸 در آن سال ها که اوج حملات ناجوانمردانه صدام و حامیان غربی وشرقیش در جبهه ها بود من و تنها پسرم در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم که این اتفاق ناگوار برای خانواده من رخ داد ماجرا از این قرار بود که دختر نوعروسم منیره با نهاد های انقلابی همکاری فرهنگی داشت چون در آن سالها شرایط به گونه ای بود که هر کس در قبال انقلاب احساس وظیفه می نمود منافقین آمریکایی او را شناسایی کرده بودند و در چندین نامه او را به ترور تهدیدکرده بودند ولی او همچنان به وظیفه اسلامی و انقلابی خود عمل می کرد ، تا اینکه در یکی از شبهای شهریور سال ۶۰ وقتی مطمئن شدند مردی در خانه نیست در حالی که سفره شام پهن بود درب حیاط را میزنند و به محض اینکه منیره به جلوی در ب منزل می رود نارنجک را داخل خانه پرت میکنند که او با ایثار خود را روی نارنجک می اندازد و از کشته شدن سایر اعضای خانواده که شامل خواهران و مادرش بود جلوگیری میکند.
@khamenei_shohada
4_646301975712891395.mp3
3.28M
•✦✧ @khamenei_shohada ✧✦•
7⃣⇦ قسمت هفتم
#من_زنده_ام
خاطرات اسارت معصومه آباد
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88