eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ عجب نمازي مجيد محبي شب عمليات والفجر مقدماتي سال 1361 در منطقة فكه، گردان ما در محاصرة دشمن افتاده بود و هوا كم كم روشـن مـي شـد. ناگهـان انفجـار مهيبي مرا به خود آورد. كمي دورتر يكي از رزمندگان مورد اصابت چند تركش قرار گرفته بود. من كه امدادگر گردان بودم، فوراً خـودم را بـالاي سرش رساندم. پس از بستن زخم هايش پرسيدم: «مي تواني راه بروي؟» گفت: «اگر زير بغلم را بگيري، سعي خود را مي كنم.» از طرف فرماندهي دستور بازگشت به مواضع قبلي صادر شده بـود و ما كه عقب مانده بوديم، به كنـدي بـه طـرف نيروهـاي خـودي حركـت كرديم. با سختي حدود يكصد متر به عقب آمديم. اطراف ما ديگـر هـيچ اثري از نيروهاي خودي نبود. خدا خدا مي كردم كمكي برسد. از دور صداي يك لودر به گوشم رسيد و كم كم نزديك شد. با ديـدن آن به سويش رفتم و گفتم: «برادر! يك مجروح اينجا هست كـه بايـد بـه عقب ببريم.» رانندة لودر كه معلوم بود شب تا صبح مشغول كار بوده و خستگي از سر و رويش مي باريد گفت: «شما چطور هنـوز اينجـا مانـده ايـد! سـريع برگرديد.» به او گفتم: «با اين مجروح حركت غيرممكن اسـت. اگـر مـي تـواني كمك كن تا او را به عقب منتقل كنيم.» گفت: «لودر كه جايي براي حمل مجروح ندارد.» به او گفتم: «اجازه بده تا او را روي گِلگير لودر بگذاريم؛ من خـودم او را نگه مي دارم.» مجروح را روي گلگير لودر گذاشتيم. كنارش نشسته و دستهايم را محكم به دو طرف گلگير لودر گـرفتم و خـودم را روي او انـداختم تـا نيفتد. هوا كم كم روشن مي شد و وقت نماز صبح رو به پايان بود. بـا خـود گفتم خدايا چه كنم؟ چگونه نماز بخوانم؟! بر روي لودر و با لبـاسهـاي خونين نه ميشد وضو گرفت، و نه ميشد تيمم كرد و نه حتي سـمت و سوي قبله مشخص بود. معلوم هم نبود كي به مقصد مي رسـيم. تـرس از افتادن آن مجروح مرا نگران مي كرد و حالا قضا شدن نماز صبح هـم بـه نگراني هايم اضافه شده بود. نمازم داشت قضا مي شد. همانطور كه دو دستي و محكم آن مجروح را روي گِلگير لودر نگه داشته بودم، در دلم نيت كردم دو ركعـت نمـاز صبح مي خوانم واجب قربه الي الله، الله اكبر... عجب نمازي بود! لذت آن دو ركعت نماز را با تمام دنيا هـم عـوض نمي كنم http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb
به نقل از حاج خاطره ای که از شهید حججی شنیده بودند: یکی ازهمرزمان شهید حججی تعریف میکرد؛در سوریه به ما گفته بودند،کنار جاده اگر ماشینی دیدید که با زن وبچه ایستادند وکمکی میخواهند،شما نایستید،اینا تله ای از طرف داعش است. بعد از این ماجرا،یه روز من ومحسن باماشین که درجاده میرفتیم،کنار جاده اتفاقا خانواده ای دیدیم که تقاضای کمک میکردند که ماشینشان خراب شده، هرچقدر به محسن گفتیم :اینا تله اس،ولشون کن،بیا بریم. شهید گفت:نه بلاخره کمک میخوان،زن وبچه همراهشون هست،گناه دارند. رفتیم وکمکشون کردیم وان لحظه اتفاقی نیفتاد(درصورتیکه داعشی بودند). بعد از ان ماجرا،وقتی فیلم وعکسهای اسارت را دیدم،حالم خیلی بد شد، چون کسی که پایش را روی گلوی محسن گذاشته بود،همونی بود که کنار جاده کمک میخواست و محسن کمکش کرد...😔😔😔😭😭 شادی روحش صلوات @khamenei_shohada
در ،دست درازی دارند عکسشان رابنگر،چهره نازی دارند ما به یاداوری ها محتاجیم ورنه انان به من و تو چه نيازي دارند شهیدمدافع حرم @khamenei_shohada
#پنجشنبه که می آید دل #نورانی می شود هوای #بهشت به سـر می زند عطر #عود و #گلاب همه جا می پیچد؛ و یادت در تمام #خاطره ها زنده می شود... #شهید_محمدرضا_دهقان🌷 #یاد_شهدا_باصلوات 🍃🌹 @khamenei_shohada
اینم عکس من و حسین آقای مشتاقی هست. دوست خوب من که مهربونی و اخلاق خوبش زبانزد همه بود. اینجا دراز کشیدیمو خواستیم یه عکس به حالت خواب بگیریم که این طبق معمول خنده زیباش گل کرد.. این عکس اینه که تو مسجد و به مصطفی بخشی زاده میگن ما چشم هامونو میبندیم چفیه میندازیم جای کفن رومون ازمون عکس بگیر که اگر جنازمون برنگشت خانوادمون یه عکس شبیه داشته باشن،👆 سید سجاد چشمشو بست اما حسین مشتاقی نمیتونست و میخندید و مصطفی بخشی زاده بهش گفت اینجور که معلومه و نمیتونی ببندی چشاتو و خیلی میخندی! جنازه ات میمونه و برمیگرده اما سید سجاد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بسم رب الشهدا🌹 شنیدنی سردارقاسم سلیمانی درباره شهید سیدمصطفی صدرزاده❤️ حتما ببینید بسیار زیباست👌🌹 به مناسبت سالروز ولادت
📿 📝 بار اول که پاییز 94 رفته بود سوریه ..یک روز در میون به ما زنگ میزد و همیشه میگفت : اینجا جاش خوبه .ما همه چیز داریم ..امکاناتش کامله، هیچ سختی نداریم و ...گر چه ما باور نمی کردیم ومی دونستیم میدان جنگ از رفاه و آسایش دوره اما چیزی نمی گفتیم که ناراحت بشه ...ومثلا باور می کردیم.. می دونستیم بخاطر آرامش ما این حرفا رو میگه..باهاش شوخی میکردیم و می خندیدیم ... خداحافظ خنده های از ته دل ... بعد از اومدنش دیدیم یه دسته تسبیح خریده بود ...خیلی زیاد بود ... مامانم بهش گفت :عزیزدلم چقدر زیاد خریدی؟ بعداز یه کم مکث رو به مامان گفت :از یه پیرمرد درمانده خریدمش .دلم نیومد کم بخرم، همه رو یه جا ازش گرفتم .پیر مرد هم خوشحال شد ... مامانم صورت قشنگش و بوسید و تحسینش کرد ... الان همون تسبیح ها شده برامون یادگاری ... فدای دل لطیف و مهربونش بشم که همیشه به فکر همه بود.. ❎به نقل از خواهر شهید 🌸 نثار شادی روح این شهید بزرگوار . ➖🔺➖🔹🔹➖🔺
پیش بینی پایان جنگ #خاطره محمد باقر قالیباف: روزی شهید #سید_علی_حسینی به من گفت: از شواهد و قرائن این طور برداشت می شود که تا 6 ماه دیگر جنگ تمام می شود. به «سیدعلی» گفتم: خالی می بندی. اگر واقعیت را می گویی گفته ات را بنویس و امضاء کن. «سیدعلی» همین مطالب را در دفترم نوشت و امضاء کرد. بعد از مدتی به شهادت رسید و دقیقاً بعد از 6 ماه جنگ تمام شد. #شهید_سیدعلی_حسینی #سالروز_شهادت
شعار✊ ما این بود یا 🌷 یا ⚜بعد از عملیات که مطمئن می شدیم شهادتی برای ما در کار نیست، با شهداوداعی می کردیم و می رفتیم زیارت. 🔱 دیدار مجروجین که معمولا در سطح کشور در بیمارستانها بستری بودند کار اول ما بود و بعد در گروه های چند نفری و گاهی هم گردانی ❣ میرفتیم زیارت آقا امام رضا "ع" ❣یا حضرت معصومه "س " 🌷🕊یادش بخیر بعضی از اون بچه ها بعد از زیارت به هم می رسیدند.🕊🌷 ➖➖➖➖❄️❄️❄️➖➖➖
🌸🌿🍁 🌿🍁 🍁 💌 #خاطره مادرش #چهل روز میهمان امامزاده شد و در این چله پیکر پسرش را از حضرت زینب س #طلب کرد. روز چهلم از هوش رفت...تو #خواب دید چند خانم جلوی درشون اومدن و یه خانم چادری و با کرامت که رو گرفته بود با #دلخوری گفت، امانتی این زن رو بهش برگردونید، نگذاشت امانتی اش پیش من بمونه...🌸 دو ماه بعد از #شهادت هاشم دوباره اون روستا فتح شد و پیکر تکه تکه شده ی هاشم از گوشه و کنار پیدا شد... #شهید_هاشم_دهقانی_نیا🌸🍃 #مدافع_حریم_عشق💚 پ ن: عکس از لحظه #وداع با دوقلوهایش #روحمان_با_یادش_شاد
🌹/ #آقـامـونـہ \🌹 #خاطره پیشنهاد یڪ چینے براے درمان دست رهبر انقلاب در سال 1360 🔸حضرت آقا ، سينهہ شان از آن بمبے كه در ششــم تيرماه ، 1360 در مسجد ابوذر تهران منفجر شد، احتياج به رطوبت و هواي مرطوب دارد ؛ دست راست هم لمس است ؛دكترهاے طب سوزنے به آقا گفتند : در عرض يڪ هفتہ ، دست شما را راه مے‌اندازيم . آقا فرمودند : در ايران معلولين مثل من زياد هستند ، اگر همہ آن‌ها آمدند ، من هم مے‌آيم #دقایقے_با_مقام_معظم_دلبرے😍❤ #روحےلھ_الفدا
🌹/ #آقـامـونـہ \🌹 #خاطره پیشنهاد یڪ چینے براے درمان دست رهبر انقلاب در سال 1360 🔸حضرت آقا ، سينهہ شان از آن بمبے كه در ششــم تيرماه ، 1360 در مسجد ابوذر تهران منفجر شد، احتياج به رطوبت و هواي مرطوب دارد ؛ دست راست هم لمس است ؛دكترهاے طب سوزنے به آقا گفتند : در عرض يڪ هفتہ ، دست شما را راه مے‌اندازيم . آقا فرمودند : در ايران معلولين مثل من زياد هستند ، اگر همہ آن‌ها آمدند ، من هم مے‌آيم #دقایقے_با_مقام_معظم_دلبرے😍❤ #روحےلھ_الفدا
#شهیدی_که #پرچم_آقارا_باخون_خودرنگ_کرد ✍محمـدجـواد توی تبلیغـات بود و نقـاشی می ڪشید قـرار شد بـارگاه ملڪوتی امـام حسيـن ( ع ) رو روی دیــوار نقــاشی ڪنه. ♦️نزدیڪای غـروب ڪارمون تقریبا تمـوم شد محمدجواد در حال رنــگ ڪردن #پــرچــم_حــرم امام حسين( ع ) گفت؛ ♦️حیفه این پرچم باید با #قـرمـز_خـونی_رنـگ_بشـه... ♦️هنــوز جمله اش تمـوم نشده بود ڪه صـدای سوت خمپـاره پیچید، ♦️بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره به سر محمدجواد خـورده و #خــون_ســرش دقیقا به #پــرچـم حــرم امام حسین (ع) #پــاشیــده..😔 #طلبه_شهید_محمدجواد_روزی_طلب #خاطره #روحمان_با_یادش_شاد
🌹🌿🌹🌿🌹🌿 : شهادت، یك لباس تك‌سایز است ✔️ صادق به آقا مرتضی گفت : باب شهادت هم دیگر بسته شد 😔 🌾💠🌾💠🌾💠 جنگ تمام شده بود آقای_آوینی ولی جواب داد : این‌طور نیست، شهادت یك لباس تك‌سایز است✔️ هر وقت و هر زمان اندازه‌ات را به لباس شهادت رساندی❕❕ هر جا كه باشی با شهادت از دنیا می‌روی✔️ صادق_گنجی را چندماه بعد وهابیون توی لاهور ترور كردند😔 رایزن فرهنگی ایران بود یك‌سال بعد هم آقا مرتضی رفت😔 🌹🌾🌹🌾🌹🌾 خودشان را اندازه لباس شهادت كرده بودند✔️✔️
🔰 : یک روز محمد با یکی از منافقین برخوردی داشت، خب محمد سرپرست زندان بود و در مقابل او، یک زندانی قرار داشت. وقتی نصیحتش می کرد که وضع زندان را به هم نریزید و مقررات را رعایت کنید، او با گستاخی هر چه تمام تر آب دهان به صورت محمد انداخت. محمد هم با آقایی هرچه تمام تر تف را از صورت خود پاک کرد و به او گفت که "این برخورد شما یک برخورد انسانی نیست" و در همین حد بسنده کرد. با اینکه خب حاکم بود و قدرت داشت و می توانست هر نوع عکس العملی نشان بدهد، ولی عکس العمل او در همین یک جمله خلاصه شد و کوچک ترین واکنشی نسبت به آن زندانی نشان نداد
از مادر شهید احمد خواجه در حالی که اشکهایش را از چهره می زادید می‌گوید فرزندم قرار بود بعد از اتمام دوره سربازیش با دختر عمویش ازدواج کند ولی قبل از تمام کردن دوره سربازی به درجه رفیع شهادت نائل شد . و می‌گوید پسرم حلقه دامادیش را با علاقه و شوق فراوان در بندر ماهشهر بازار شهید اسماعیل موحد خریده بود و در اینجا به گریه می‌افتد و می‌گوید احمد در نامزدی خود ناکام ماند اما در عشق دومش که همان بود شادکام شد می‌گوید بعد از احمد کمرم شکست و از اخلاق خوب آن پسر بزرگوارش سخن می‌گوید و پسرانش را دنباله رو راه آن شهید می داند و می‌گوید پسرم در میان خانواده الگویی برای برادرانش بود . بر این پدر و مادر افتخار می‌شود که چنین فرزندی را به جامعه اسلامی تقدیم می‌کنند . روحش شاد و راهش پر رهرو باد
🌹 تنها راه رسیدن به سعادت ؛ فقط بندگی خداست... 🌹تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱/۰۳ 🌹 سال ۸۳ از همون روزای اول که اومده بود مسجدمون باهاش رفیق شدم. نه اینکه حالا شهیــــ🌹ــــد شده اینارو بگم اما خیلی باادب و باحجب و حیا بود.😍 تو این ۱۰ سال رفاقت،شوخی و سرکله زدن دیده بودیم ازش اما حتی یکبار فحاشی و بی احترامی، هرگز... به نقل از دوست شهید ناموس ـــــــــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــــــــــ
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا قدم به قدم که میرفت جلو ، دلتنگ تر از قبل میشد ، دلتنگ شهادت ، دلتنگ رفقای شهیدش.... 🔹کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》 🔹اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند.. ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابه‌لای صف های نماز می‌آمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت: 🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا..... 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ❤️ ساعت عاشقی 1:20 ـــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
حضرت آقا (مقام معظم رهبری) به گنبد آمده بودند و آقا روح‌الله محافظ ایشان بودند. ظهر بود و سفره ناهار پهن شد. آقا روح‌الله آن‌قدر محو ابهت حضرت آقا شدند، طوری که ایشان به آقا روح‌الله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمی‌خوری؟» بعد گفتند که «بیا و کنار من بنشین». آقا روح‌الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روح‌الله پرسید «بچه کجایی؟» آقا روح‌الله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم گفتند «دانه بلند مازندران». وقتی به خانه برگشت آن‌قدر که محو جمال حضرت آقا بود که می‌گفت: «خدا قسمتت کند یک‌بار حضرت آقا را ببینی». خیلی دوست دارم یک‌بار از نزدیک به دیدار آقا بروم و بچه‌هایم او را ببیند.   ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. 🔹 از لابه‌لای صف های نماز می‌آمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت: 🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا..... 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ـــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند... 🔹تا اینکه گفت: وقتی ابی‌عبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد.. ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم!قبل اینکه برسیم پای هواپیما،همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم . دستش را فشار دادم و گفتم :«حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی می‌افته برات...» گفت:«این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!» 🔹قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم !» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم ها هستید .شما الان امید بچه‌های مظلوم عراق و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.» 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز