eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_سی_و_هشتم ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﻭ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻧﺪ، ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ . ﺑﯿﻤﺎﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ، ﺳﺎﻕ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ، ﺯﯾﻨﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ ! ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﺨﺖ، ﺁﺭﺍﻡ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩﻡ : ﺳﯿﺪ !… ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ : ﻃﯿﺒﻪ !… ﻫﺮﺩﻭ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ . ﭼﻘﺪﺭ ﻻﻏﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﮔﻮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ : ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﯼ !! ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﺗﻮ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﻢ؟ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻧﺒﻮﺩ !… ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ … ؟ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻭﻗﺖ؟ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ : ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻧﺎﯼ ﺳﻮﺭﯾﻪ ! ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﻡ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺪﺍﺭﮎ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﺑﻮﺩﻡ، ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﮐﯽ ﺍﻡ ﻭ ﮐﺠﺎﻡ . – ﺍﻻﻥ ﺧﻮﺑﯽ؟ – ﺩﮐﺘﺮﺍ ﻣﯿﮕﻦ ﺁﺭﻩ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻪ !… ﮐﺎﺵ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﺪﻡ … – ﺣﺘﻤﺎ ﻗﺴﻤﺘﺖ ﻧﺒﻮﺩﻩ ! ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﯼ؟ – ﮐﺠﺎ؟ – ﺳﻮﺭﯾﻪ ! – ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻡ؟ ﭼﯿﺰﯾﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﮐﻪ ! ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ! ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﺶ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ ﻭﺭ ﺩﻟﺖ ! # ﻫﺴﺘﻢ _ ﺍﮔﺮ _ ﻣﯿﺮﻭﻡ # ﮔﺮ _ ﻧﺮﻭﻡ _ ﻧﯿﺴﺘﻢ !… ... 📚 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_هشتم (ج) مردن کار ساده ای نبود دستم سوخت، چند ضربه ی مح
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 ✍هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش می مرد. چرا قلبش را نشکافتم؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم. شیشه را به درون سطل پرتاب کرد. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شال آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد.مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت. این آرامش از جنس خاطرات صوفی نبود... مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش شد! چشم به زمین دوخته؛ به سمتم خم شد - برین روی تختتون استراحت کنید،خودم اینا رو جمع میکنم. این دیوانه چه میگفت؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. سرش را بالا آورد... تعجب،حیرت،ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید. - واقعیت چیز دیگه اییه. همه چیز رو براتون تعریف میکنم. یک دستش را بالا آورد،با چهره ای مچاله از درد: - قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه...نه از طرف من،نه از طرف داعش مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی،به سمت تخت رفتم. @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_سی_و_هشتم پله های زیرزمین رادوتا یکی کردم,برق راروشن کر
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 ابوعمر:هااا چه میخواهی کنیزک... من:ارباب ,برایتان شربت اب لیمو اوردم,دررا بازکنید ارباب... خبری نشد ودوباره ادامه دادم:لیلا را ببخشید ارباب ,هنوز بچه است ,بگذارید من کمی بااو حرف بزنم ,قول میدهم راضیش کنم هرچه شما امرکنید انجام دهد. همینطور که حرف میزدم صدای چرخش کلید را شنیدم درباز شد وابوعمر با نیشی تا بنا گوش بازشده,پشت دربود. درحالی که به سمت قلیانش میرفت گفت:من میدانستم که تواز لیلا فهمیده تر وعاقل تری...افرین,زود راه کنیز بودن ومودب بودن وسربه راه بودن رایاد گرفتی... درحینی که لیوان شربت را بااحترام به طرفش میگرفتم باخود فکر میکردم ,عجب حیوان پست فطرتیست...ان شاالله تا دقایقی دیگر نفس نحسش بریده شود لیوان رابرداشت وداخل سینی کنارقلیان گذاشت,میخواستم برگردم وجلوی دراتاق بایستم که دستم را چسپید ,از برخورد دستش بادستم چندشی سراسروجودم راگرفت. باتحکم مراکنار خودش نشاند وگفت:میخواستم تورا به بکیر هدیه دهم اما الان فکرش رامیکنم ,میبینم که توهم زیباتراز لیلا هستی وهم فهمیده تر,اصلا تورا برای خودم برمیدارم ولیلا رابه بکیرمیدهم... لیلا دراتاق نبود...کجابود؟؟...اهسته گفتم:ارباب چه خوب که ازمن خوشتان میاید ,من ازبچگی هم دوستتان داشتم,الان هم انتظارداشتم ازمن بخواهی تاخدمتی برایتان انجام دهم..… نمیدانستم چه بگویم فقط باید کاری میکردم که حواس ابوعمرپرت شود ولیوان شربت راسربکشد وادامه دادم:لیلا رابه خاطر من ببخش قول میدهم من جبران کنم...لیلا کجاست؟ ابوعمر که ازنغمه های عاشقانه من سرازپا نمیشناخت خنده کنان پکی به قلیان زد ودست برد لیوان شربت را برداشت وبادست دیگرش مرا به سمت خودش کشید....پشتم داغ شد از ترس رعشه گرفته بودم,نکند شربت رابخواهد بامن شریک شود؟نکند شک کرده ومیخواهد شربت رابه خورد من بدهد... ادامه دارد.... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷