بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_سی_و_ششم ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ . ﺩﺍﺷﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ . ﺑﻪ ﺯ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_سی_و_هفتم
ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻋﺎ ﻭ ﻧﺬﺭ . ﻫﻨﻮﺯ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺎﮐﻦ ﺷﺪﻧﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ . ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻫﻮﻝ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺻﺪﻗﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ، ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺸﺪﻡ . ﺁﯾﺖ ﺍﻟﮑﺮﺳﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻗﺴﻢ ﺩﺍﺩﻡ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ، ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺸﺪﻡ . ﻧﻤﺎﺯ ﻇﻬﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ، ﻓﮑﺮ ﻭ ﺫﮐﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ . ﺩﺭ ﻗﻨﻮﺕ ﻧﻤﺎﺯ ﮔﻔﺘﻢ : “ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺳﯿﺪﻩ ﺯﯾﻨﺐ ( ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺍﻟﺴﻼﻡ ) ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻩ ”…
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻋﺼﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻩ؛ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺻﺪﻭﻗﯽ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪﺵ .
ﺳﺮ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ، ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ . ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ . ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺑﻪ؟
ﯾﮑﯽ ﺷﺎﻥ ﮐﻤﯽ ﻣﻦ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺍﺑﺮﻭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﮐﻤﮑﺶ ﻧﯿﺎﻣﺪﻧﺪ . ﺁﺧﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ … ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﻧﺸﺪﻩ … ! ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﮐﻪ ﻫﻮﯾﺘﺶ ﻣﺸﺨﺺ ﻧﯿﺴﺖ … ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺸﯿﻢ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ … ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪﻩ …
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮏ ﺳﻄﻞ ﺁﺏ ﯾﺦ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ ! ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻐﺰﻡ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ . ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﺣﺒﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﭘﺲ … ﺧﻮﺩ … ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
– ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ … ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ … ﺳﯿﺪ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ !
ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﻋﺼﺒﯽ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﮐﻪ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ؟ !
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﯿﻮﻥ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺁﺗﺶ ﺷﺪﯾﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﻋﻘﺐ ﻭ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﺍﻧﺪ . ﺳﯿﺪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﺑﺮ، ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯﺵ ﻧﺸﺪﻩ . ﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﻫﺎ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﮑﺮﺵ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﻼﮎ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻭﻟﯽ ﻣﺸﺨﺼﺎﺗﺶ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ … ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ … ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ DNA ﺷﻤﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ، ﺷﺎﯾﺪ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﻧﺸﻪ . ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ : ﺍﯾﻦ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
– ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ ﺑﯿﺎیید ﺷﻬﯿﺪ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ، ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻣﯿﺸﯿﻢ ﺳﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺗﺎ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ، ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ …
#ادامه_دارد...
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_ششم (ب) شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم د
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_هفتم
✍حسام بی خبر از حالم خواند.
صدایش جادویی عجیب را به دوش می کشید.
این نسیم خنک از آیات خدایش بود یا تارهایِ صوتی خودش؟
حالا دیگر #تنها_منبع_آرامشم در اوج ناله های خوابیده در شیمی درمانی و درد،
#صوت_قرآن جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم.
صاحب این تارهای صوتی،نمیتوانست یک جانی باشد!
اما بود...
همانطور که دانیال مهربان من شد😔
این دنیا انباری بود از دروغهای واقعی.
در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد،سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی می داد و من بی توانتر از همیشه،نایی برای یافتن جوابش نداشتم.
در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام.
مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،جمع شده در خود با چشمانی بسته،صدای قدمهای حسام را در اتاقم شنیدم.
نشست روی صندلی همیشگی اش،درست در کنار تختم
💖بسم اللهی گفت و با باز شدن کتاب،خواندن را آغاز کرد.
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_سی_و_ششم پروانه ای دردام عنکبوت قسمت۳۶: ابوعمر:ببینم چی
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_سی_و_هفتم
چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابوعمر راشنیدم که ازقدوبالای لیلا تعریف میکرد واورا باعناوینی میخواند که ازشنیدنش چندشم میشد...خدایا چه کنم؟؟نمیدانستم این پیرمردهرزه اینقدرحیوان صفت است که تا زن وبچه هایش در راپشت سرشان بستند او برای التیام هوسهایش دست به کارشود,انگار لحظه شماری میکرد تا خانواده اش بروند وانوقت به هدف پلیدش برسدواین صدای لیلا بود اری صدای التماس وخواهشش بلند شد:نه نه عمو ,جان بچه هایت عمو به من دست نزن....
ابوعمر:لیلای زیبا....توکنیز منی دخترک...من عموی تونیستم....تو باید تسلیم من شوی..وظیفه ات این است.
دوباره اشکهایم جاری شد اخربه چه گناهی؟؟به خدا لیلا کشش اینهمه بلا راندارد...خدااااا
وکم کم صدای التماسهای لیلا, تبدیل به فریادهای دلخراش شد و فریاد ابوعمروناسزا گفتن های این حیوان پست وخبیث کل خانه راگرفته بود.
نمیدانستم چه کنم؟درقفل بود ,باید کاری میکردم...خدایا چه کنم؟؟دست پاچه بودم,فکرم کارنمیکرد...
دوباره صدای گریه...و صدای مشت ولگد ابوعمر که حتما بربدن نحیف ورنجورلیلا فرود میامد واینبار لیلا مرا صدا میزد وکمک میخواست...سلماااا.....سلماااا..
خدایا چه کنم؟؟
آهان ,یافتم....باید ازاول همین کار رامیکردم.
باسرعت خودم را به حیاط رساندم.
پایم به جاکفشی جلوی در گرفت وبا سربه زمین خوردم.
اه چه وقت زمین خوردن بود,دست به دیوار گرفتم بی توجه به درد پایم ,بلندشدم,وای من چرا زودتر به فکرم نرسید...لعنت به من.....اگر ابوعمر اسیبی به لیلایم بزند....
ادامه دارد....
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷