بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_دوم ✍ دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نه
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_سوم
✍ صدای پوزخندم بلند شد:
- من؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.
زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد:
- تو؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی...
بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم،وسطِ زمینِ کربلا...
شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا، حالی بهشتی تر این هم میشد؟
دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم.
به سمتم چرخید:
- ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانم...
🖤رشته ای بر گردنم افکنده دوست...
می کشد هرجا که خاطرخواهِ اوست...🖤
و حسام به آغوشش کشید.
بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ای مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم...
خوشبختی که حتی به خواب هم نمی دیدم.
هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم.
حسام مرا به دانیال سپرد و رفت.
به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم.
آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین می درخشید.✨
قیامت برپا بود و من با چشمم می دیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدن هایِ عاشقانه را...
پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقّـش به نام حسین ،در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودندـ....