بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_دهم ✍ وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ ق
💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_یازدهم
( قسمت آخر )
✍ با سرفه ای شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند:
- یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ای واسه بعد از شهادت...
راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خوندم و ضبط کردم... تو همین گوشیه...
هر وقت دلت گرفت، گوش کن.
البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه.
انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخون...
سارایِ من، وقتی پام به خاک #نجف رسید اولین چیزی که از حضرت امیر خواستم، شفای تو بود.
پس فقط به بودن فکر کن...
هوای مامانو هم خیلی داشته باش...
اون بعد از خدا و بعد ازمن، فقط تو رو داره...
راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم💔
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود:
- منتظرت...می مونم...
گوشی از دستش افتاد.
نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود...
لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش می رسید...
نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تمام و خاموش شد.
بی صدا گریستم...
و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم...