بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_ششم(ادامه) هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم:
💝🍃💝
🍃💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_هفتم
✍ این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف...
پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت...
و من مدیونش بودم احیایِ حیایِ شرقیم را،
به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان مسلمان را در وجودم زنده کرده بود.
گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم.
با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم و طعم بی نظیر #نماز در جانِ روحم می نشست...
این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود.
نماز که تمام شد به سمتم برگشت:
- قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..😉
چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه.
نگاهش کردم:
- ( چه دعایی؟؟)
ابرویی بالا انداخت:
- بعدا بهتون میگم...
اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن...
گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد.
این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود.
کنار آمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ای وجود نداشت.
چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به همین دلیل هر روز برایِ دیدنم به خانه مان می آمد و برایم خاطره میساخت.
با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی ..
با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین.