eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد. - ارن
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 ✍سکوتی عجیب... چیزی محکم به زمین کوبیده شد. جرأتی محض باز کردن چشمانم نبود. نفس راحت حسام کُمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود. برخورد مایه ای گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام،هشیارترم کرد. کمی سرم را چرخاندم. صوفی با صورتی غرق خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخش زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بوم زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد. زبانم بند آمده بود...هراسان و هیستیریک،به عقب پریدم. دیدن آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود. شوک زده،برای جرعه ای نفس دست و پا میزدم. صدای عثمانِ اسلحه به دست بلند شد. - مهره ی سوخته بود داشت کار دستمون میداد. و با آرامش از اتاق بیرون رفت. تلاش برای نفس کشیدن بی فایده بود. دوست داشتم جیغ بکشم اما آن هم محال بود. حسام به زور خود را از زمین کند. شال آویزان از گردنِ صوفی نگون بخت را رویِ صورت له شده اش انداخت. سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. - نفس بکش، آروم آروم نفس بکش. نمیتواستم... چهره ی نگرانش،مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد: - بهت میگم نفس بکش و ضربه ای محکم بین دو کتفم نشاند. ریه هایم هوا را به کام کشید. چشهایم به جسد صوفی و رد خون مانده روی زمین،چسبیده بود. ادامه.👇👇
بصیـــــــــرت
🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_پنجاه کنارپسر بچه نشستم وگفتم:چی شده عزیزم؟چرا گریه میکن
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 راننده ماشین یه زن بانقاب ویک کارت که روی سینه اش چسپانده, بود.کارتی که مخصوص اعضای داعش بود وزمانی که داخل سوله ها بودیم,زنان داعشی که مسولیت داشتند ازاین کارتها به سینه شان میچسپاندند. زن داعشی امد جلو ومن عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار.... زن دستش رااورد طرف فیصل وپسرک را از بغلم محکم کشید بیرون وگفت:با پسر من چکارداشتی هااا؟چرا دزدیدیش؟؟ من:نه ....نه....من دزد نیستم به خدااا...بچه داشت گریه میکرد ,خواستم بهش کمک کنم...دنبال خرگوش وشما بود,اگر فکر میکنی دروغ میگم بیدارش کنید وازش بپرسید... در ماشین راپارک کرد ودرهمین حین گفت:ببخشید ,اشتباه کردم,فیصل پسرشیطانی هست حتما دنبال خرگوشش راه افتاده وگم شده.من امده بودم مسجد برای نماز, فیصل بیدارشد وخواست همراهم باشه وبعدازنماز متوجه شدم نیست ,الان بیشتراز دوساعته کوچه های شهررا دنبالش میگردم....خداراشکر سالم هست ,من چون خیلی عصبانی بود به شما پرخاش کردم,ببخشید خواهر,شما این وقت صبح بدون مردی همراهت ,اینجا چه میکنی؟ سرم راانداختم پایین وگفتم:مردمن,مجاهد داعشی بود که شهید شده وپسری داشتم هم قدوبالای پسرشما که گمش کردم ,چندین روزه هرجا را میگردم اثری ازش نمیبینم. زن داعشی سرش راتکان دادوگفت:هیچ دردی بدتر از گم کردن اولاد نیست,خدا رحمت کند شوهرت را,من درکت میکنم,بیا بشو سوارماشین ,تا جایی بتونم کمکت میکنم تا پسرت راپیدا کنی,اخه منم مثل تو شوهرم شهید شده واشاره کرد سوارشوم.... خوشحال ازاینکه بالاخره خدا یک راهی برام بازکرده وتوکل کردم به خدا وسوارشدم. ادامه دارد... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷