eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_س
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣5⃣ . همانطورڪه هاج وواج 😲نگاهت میڪنم یڪدفعه مثل دیـــــوانه ها آرام میخندم. زهرا خانوم دست درازمیڪند و یقه ات راڪمی سمت خودمیڪشد _ علی معلومه چته؟...مادر این چه ڪاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟...نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه آرامت را ب لبهای مادرت دوخته ای.دودستت رابلندمیڪنی و میگذاری روی دستهای مـــــادرت. _ اره میدونم دارم چیڪار میڪنم...میدونم! زهرا خانوم دودستش رااز زیر دستهایت بیرون میڪشدو نگاهش راب سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟...ببین داره چیڪارمیکنه!...صبرنمیڪنه وقتی رفت وبرگشت دختر بیچاررو عقدڪنه! اوهم شانه بالامیندازد وب 👈من اشاره میڪندڪ: _ والازن چی بگم؟...وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهراخانوم سمت من برمیگردد😏.از خجالت سرم را پایین میندازم واشڪ شـــــوقم رااز روی لبم پاڪ میڪنم _ دختر...عزیزدلـــــم! من ڪ بدتورو نمیخوام!یعنی توجدن راضی هستی؟...نمیخوای صبـــــرڪنی وقتی علی رفت و برگشت تڪلیفت رو روشن ڪنه؟ فقط سڪوت میڪنم و اویڪ آن میزند پشت دستش ڪ: _ ای خدا!...جــــووناچشون شده اخه صدای سجاددرراه پله میپیچدڪ _ چی شده ڪه مامان جون اینقد استرس گرفته؟. . همگی به راه پله نگاه میڪنیم.اوآهسته پله هاراپایین می آید.دقیق ڪ میشوم اثر دردرا درچشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایـــــم راپر میڪند.پس دلیل دیرامدن ازاتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس... زینب جوابش را میدهد _ عقـــــد داداشه! سجـــــادباشنیدن این جمله هول میڪند، پایش پیچ میخوردوازچند پله اخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجادڪ روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد😄 _ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشـــــن بگیری؟...دقیقا چته بـــــرادر وبازهم بلندمیخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازڪ میڪند😏 _ نعخیر.مثل اینئه فقط این وسط منم ڪ دارم حرص میخورم. فاطمه ڪ تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود.لبخندڪجی میزندومیگوید _ ب مریم خانوم وپدرریحانه زنگ زدم.گفتم بیان... زینب میپرسد _ گفتی برای چی باید بیان❓ _ نَ!فقط گفتم لطف ڪنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم... _ عه خب یچیزایی میگفتی یڪم اماده میشدن تو وسط حرفشان میپری _ نَ بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت ڪمتره😐 شوهرزینب ڪه درڪل ازاول ادم ڪم حرفی بود.گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب رادارد.هردوبهم می ایند. تومچ دستم را میگیری وروبهمه میگویی _ من ي دودیقه باخانـــــومم صحبت ڪنم ومراپشت سرت به اشپزخانه میڪشی.ڪنار میز می ایستیم وتــــو مستقیم به چشمانم خیـــــره میشوی سرم را پایین میندازم. _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت ڪ نشدی ؟ سرم راب چپ وراست تڪان میدهم. تبســـــم شیرینی میڪنی😊 و ادامه میدهی _ خدارو شڪر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلـــــبت راضی ب اینڪار هستی. شاید لازمه ي توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم ڪ بقول مادرم بخوام بدبختت ڪنم! _ میدونم.. _ اگراینجاعقدی خونده شه دلیل نمیشه ڪ اســـــم منم حتمن میره تو شناسنامه ات باتعجب نگاهت میڪنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه.بعدش بایدرفت محضر تاثبت شه ولی من بعدازجاری شدن این خطبه یراست میرم ســـــوریه دلم میـــــلرزدونگاهم روی دستانم ڪ بهم گره شده سرمیخورد. ♻️ ... 💘