بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه 0
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_یک 1⃣5⃣
همانطورڪه لقمه ام راگازمیزنم و لی لی ڪنان👏 سمت خانه می آیم پدرت رااز انتهای ڪوچه میبینم ڪه باقدمهای آرام می آید.درفڪر فرورفته...حتمن باخودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش ڪرده..
چندقدم دیگر لی لی میڪنم ڪه صدایت رااز پشت سرم میشنوم
_ افرین! خانوم ڪوچولوی پنج ساله خوب لی لی میڪنیا!
برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم🙃
_ یوخ نگی یڪی میبینتتا وسط ڪوچه!
واخمی ساختگی میڪنی
البته میدانم جدن دوست نداری رفتار سبڪ ازمن ببینی! ازبس ڪه غیــــرت داری👌...ولی خب درڪوچه بلندوباریڪ شماڪه پرنده هم پرنمیزندچه ڪسی ممڪن است مراببیند؟
بااین حال چیزی جز یڪ ببخشید ڪوتاه نمیگویم.
ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده راڪنارمن قدم بزنی...
نگاهت به پدرت ڪه میفتم می ایستی وآرام زمزمه میڪنی
_ چقد بابا زودداره میاد خونه!
متعجـــب بهم نگاه میڪنیم ،دوباره راه میفتیم.به جلوی درڪه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد.
نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند
_ چرا نمیرید تو؟...
هردوباهم سلام میڪنیم ومن درجواب سوال پدرت پیش دستی میڪنم.
_ گفتیم اول بزرگتـــــر بره داخل ما ڪوچیڪام پشت سر
چیزی نمیگویدوڪلید رادرقفل میندازد و دررا بازمیڪند
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد.
حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میڪندوداخل میرود. میخندم ومیگویم
_ ســــلام بچه!...چراڪلاس نرفتی؟؟..
_ اولن سلام دومن بچه خودتی...سومن مریضم..حالم خوب نبود نرفتم
تو میخندی وهمانطورڪه موتورت را گوشه ای ازحیاط میگذاری میگویی
_ اره! مشخصه...داری میمیری!
و اشاره میڪنی به چیپس و ماست.
فاطمه اخم میڪندوجواب میدهد
_ خب چیه مگه...حسودید من اینقد خوب مریض میشم
توباز میخنـــــدی 😁ولی جواب نمیدهی.ڪفشهایت رادرمیاوری و داخل میروی.
من هم روی تخت ڪنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاڪت چیپسش فرو میبرم ڪه صدایش درمی آید
_ اوووییی ...چیڪامیڪنی؟
_ خسیس نباش دیه
ویڪ مشت ازمحتویات پاڪت را داخل دهانم میچپانم
_ الهی نمیری ریحانه!نیم ساعته دارم میخورم..انداره اونقدی ڪه الان ڪردی تو دهنت نشد!😋
ڪاسه ماست رابرمیدارم وڪمی سر میڪشم.پشت بندش سرم راتڪان میدهم و میگویم
_ به به!...اینجوری باید بخوری!یادبگیر...
پشت چشمی برایم نازڪ 😏میڪند. پاڪت رااز جلوی دستم دور میڪند.
میخندم وبندڪتونی ام راباز میڪنم ڪه توبه حیاط می آیی وباچهره ای جدی صـــــدایم میڪنی
_ ریحانه؟...بیا تو باباڪـــارمون داره
باعجله ڪتونی هایم راگوشه ای پرت میڪنم وبه خانه میروم.درراهرو ایستاده ای ڪه بادیدن من به اشپزخانه اشاره میڪنی.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیی.
حسیـــــن اقاسرش پایین است وپشت میزناهارخوری نشسته وسه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میڪنیم وبعدپشت میز مینشینیم.بدون اینڪه سرش را بالا بگیرد شروع میڪند
_ علی...بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.ڪلی فڪـــرڪردم...
فنجان چایش رابرمیداریدو داخلش بابغض فوت میڪند
بغض مـــــردجنگی ڪه خسته است...
ادامه میدهد
_ برو بابا...بـــــرو پسرم....
سرش را بیشتر پایین میندازد ومن افتادن اشڪش درچای رامیبینم.دلم میلرزد و قلبــ❣ـــم تیرمیڪشد
خدایا...چقدر سخته!
_ علی...من وظیفم این بودڪه بزرگت ڪنم..مادرت تربیتت ڪنه! اینجور قد بڪشی...وظیـــفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر...خیلی سختـــه خیلی...
اگر خودم نرفته بودم...هیچ وقت نمیزاشتم توبری!...البته...تو خودت باید راهت روانتخاب ڪنی...
باعث افتـــخارمه بابا!
سرش رابالا میگیردو ماهردو انعڪاس نور روی قطرات اشڪ💧 بین چین و چروڪ صورتش رامیبینیم.
یڪدفعه خم میشوی ودستش را میبـــوسی.
_ چاڪرتـــــم بخدا...✋
دستش راڪنار میڪشد وادامه میدهد
_ ولی بایدبه خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری...مادرتم بامن...
بلند میشود و فنجانش☕️ را برمیدارد و میرود. هردومیدانیم ڪه غرور پدرت مانع میشودتا مابیشتر شاهدگریه اش باشیم...
اوڪه میرودازجا میپری واز خوشحـــالی بلندم میڪنی وبازوهایم رافشار میدهی😄
_ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم رفتنی...
این جمله راڪه میگویی دلم میترڪد...
#رفتنی_شدی
به همین راحتی؟....😢
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق