بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_یک(ب) دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد،او که خوی وحشی
✨🌸💖
🌸💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_دوم
✍ آسمان ابری بود و چکیدن نم نم باران روی صورتم
از فرط درد و تهوع،
تک تک سلولهای بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوس قدم زدن داشت.
اینجا #ایران بود بدون رودخانه،میله های سرد،عطر قهوه و محبتهای عثمان همیشه نگران.
اینجا فقط عطر #چای بود و #نان_گرم،
و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برق چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش،گوشواره میشد به گوشهایم.
دیگر از او نمی ترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد!
به قصد بیرون رفتن،در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد.با همان صورت آرام و مهربان
- جای تشریف میبرین سارا خانم؟
ابرو گره زدم فکر نکنم به شما مربوط باشه اینجا خونه ی منه.
و اینکه چرا مدام انجا پلاسید،سر درنمیارم.
زبانی به لبهایش کشید
- هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.
به صلاح نیست تنها برید چون مسیرها رو بلد نیستید و حال جسمی خوبی هم ندارید.
برزخ شدم
- صلاحمو خودم بهتر از تو میدونم.
از جلوی راهم برو کنار
از جایش تکان نخورد،عصبی شدم.
با دست یک ضربه به سینه اش زدم که مانند #برق کنار رفت و از حماقت مسلمانان در ارتباط با زنان به قول خودشان #نامحرم خنده ام گرفت😏
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتویم را کشید.
چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیک حوض وسط حیات به دنبالش کشیده شدم.
به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلی محکمی به صورتش زدم.
صدای ساییده شدن دندانهایش را می شنیدم،اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد.
بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد
- حالا آروم شدین؟میتونیم حرف بزنیم؟
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمیست
- اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل،
بیرون از این خونه براتون امن نیست.
معده ام درد میکرد
- چرا امن نیست هان؟
تا کی باید صبر کنم؟
اصلا من میخوام برگردم آلمان
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_چهل_و_دوم
خدای من,لیلا تکان نمیخورد اول فکرکردم که شوکه شده اما با دیدن روبنده بین مشتش همه چیز رافهمیدم
این کی روبنده رابرداشت؟! نزدیکش شدم وای من، کف سفید رنگی از دهانش خارج شده بود یعنی....یعنی....خدااااا.نههههه
به خدا طاقت این یکی رادیگرندارم.
هنوز هم امیدداشتم لیلا زنده باشد,شاید من دچارتوهم شدم ,شاید بادیدن دهان ابوعمر ,فکرمیکنم دوردهان لیلا هم کف است.
جلوی پای لیلا نشستم ,دستانش رابه دستم گرفتم وسردی مرگ درتمام بدنم پیچید,لیلا به پهلو نقش زمین شد ومن فهمیدم انچه را که ترس از دانستنش داشتم...
اینجا که تنها بودم نه داعشی بود ونه ابوعمر ونه اربابی, من بودم ولیلایم...وگویا لیلا سمبل تمام عزیزانم بود که ازدست رفته بودند....به سروسینه زدم ,روی خراشیدم داد زد جیغ کشیدم ,اشک ریختم وواگویه کردم...
لیلاااا چرااا؟؟مگر نگفتم نقشه دارم چراا؟اخر توکی وقت کردی دورازچشم من روبنده ات رابرداری من که همه جا حواسم به توبود ,کی؟؟یکدفعه یادم امد,ذغال قلیان...آخ خدا لعنتت کندابوعمر...
وای من ,لیلاجان چرا تنهایم گذاشتی ,ما باهم قرارداشتیم...عماد را قراربود پیداکنیم...لیلای زیبایم ای خواهرتازه مسلمانم...سلام من رابه پدر ومادرمان برسان...
سلام من را به مادرتمام شیعیان ,خانوم زهرای مرضیه س برسان وبگو ...به خدا شیعیانت هم مثل شما مظلومند...بگو دیگر بس است مظلومیت بگو ما منتقم کرار میخواهیم...بگو پسرت را به دادمان برسان بگو منجی جهان رابه فریادمان برسان😭😭😭
انقدر عزاداری برسرنعش خواهرجوانمرگم کردم که داشتم ازحال میرفتم,وقتی به خودم امدم که ساعتی به غروب خورشیدمانده بود.
با خودگفتم,عزاداری بس است باید کاری کنم...
باید لیلا رااز اینجا ببرم که وقتی,فردا بکیر میاید فکر کند من ولیلا باهم فرار کرده ایم.
ارام لیلا را به کول گرفتم...خدای من چه سبک بود این خواهرک رنج کشیده ام...
جلوی در هال بودم که..
ادامه دارد....